به یاد امیر محمد و علی ومهدی و سیمین و....گوشه ای از سرگذشت ما نه در شعار و در واقعیت و گوشه ای از زندگی نسل ما بربساط روزگار و بازیگرانش
**
هر چهارتایشان جلویم نشسته اند! امیر محمد ابراهیم دها! امیرعلی دها! مهدی دها و امیر رضا دها!، کنارشان سیمین و سارا و فاطمه و سمیه و چند تای دیگر هم نشسته اند. عجب! این اتاقک کوچک در این دور دست غربت چه گنجایشی دارد.
هر چهارتایشان جلویم نشسته اند! امیر محمد ابراهیم دها! امیرعلی دها! مهدی دها و امیر رضا دها!، کنارشان سیمین و سارا و فاطمه و سمیه و چند تای دیگر هم نشسته اند. عجب! این اتاقک کوچک در این دور دست غربت چه گنجایشی دارد.
هر چهار تا برادر اهل بافق یزد بودند.هستند. پدرشان ملا بود. یک ملای خوب و
اهل خدا که از مردم روئیده بود و به کار مردم می رسید ومثل کاشیکاری های
گنبد و گلدسته های مسجد جامع و سقاخانه ها و شمعها و طاسکهای کنده کاری شده
شان که تشنگی عابران را بی هیچ منتی فرومینشاندند و ردی بسیار ساده و بسیار نیرومند از دین و خدا و... در ضمیر بر جا میگذاشتند، آشنا و دوست داشتنی بود وسالها با اعتقادت ساده و صمیمیاش زیست و سر و ریشش سپید شد و یکروز وقتی پولهای امامزاده بافق را که او متولی
اش بود دزد زد و صبح زود از خواب بیدارش کردند واین را به او خبر دادند از
شدت ناراحتی قلبش ایستاد و سکته کرد.
وقتی مرد پنجاه و دوسالش بود و امیر
محمد ابراهیم دها که بزرگتر از سایرین بود شد پدر خانواده، و به همین دلیل و
قتی به دانشگاه آمد و همشاگردی شدیم من هجده ساله بودم و او فکر می کنم سی
ساله بود و یا بیشتر! امیر محمد ابراهیم ریزه میزه بود و موهای سرش ریخته
بود. ریشش را با ماشین دستی می زد و لبخند از لبش دور نمی شد . هروقت یک
دانه گردو می خورد دهانش آفت می زد ( و هنوزهمه اینها یادم مانده). امیر
محمد ابراهیم که من به شوخی به او می گفتم امیر محمد ابراهیم جعفر علی نقی
دها بسیار مهربان بود، مذهبی بود و خدا پرست و کمک کار فقیران و درماندگان!
مدتی را هم درس طلبگی خوانده بود ولی از آن زده شده بود . با این که
فقیرانه زندگی می کرد ولی گاهی لباس و غذا و کمی پول برای فقرا می برد و
یکی دو باری هم من با او در خیابانهای شبزده مشهد بودم و دیدم که چه می کند
و چطور ساک سنگینش را از این کوچه به آن خیابان می کشد و پای درد دل
فقرائی می نشیند که تمام نگاهشان تضرع و درخواست بود و فقر تا استخوان آنها
را تراشیده بود.گاهی که در تاریکی شب از کوچه های قدیمی و نیمه تاریک
محلات فقیر نشین بر می گشتیم با هم بحث می کردیم و وقتی من چاره را در
انقلاب می گفتم او می گفت:
- انقلاب سر جای خودش ولی اینها گرسنه اند و تا انقلاب برسد دوام نمی آورند!
اتاق او در کنار اتاق من بود، در کنار خیاطخانه ای با نام عجیب کاراچیل !و دربالای حمامی بنام سلسبیل در کوچه کنار دانشکده پزشکی مشهد .حمام و بالاخانه ها متعلق به حاج آقائی یزدی تبار به نام اهوازی بود. حاج آقا که اکثرا پشت دخل حمامش چرت می زد و از زیر چشم درب ورودی راه پله منتهی به بالاخانه ها را می پائید تا کسی کار خطائی نکند وزنی از پله ها بالا نرود و عرش خدا به لرزه درنیاید !بالای حمام را یکسر اتاق ساخته بود ،سیزده چهارده تا ،و همه را با گرفتن تعهدات غلاظ و شداد و سنگین اخلاقی به دانشجویان با قیمتی سبک اجاره داده بود.من و امیر محمد در دو اتاق کنار هم بودیم و من که سر شار از انرژی جوانی بودم شبها برای شوخی با آرنج به دیوار مابین اتاقها میکوبیدم و سر و صدایش را در می آوردم. یکبار هم اینه ای را که روی همین دیوار بود با این ضربه ها شکستم و نصف شب سر و صدایش بلند شد اما با زهم با مهربانی و بدون عصبانیت.
سالهای پنجاو پنجاه و یک بود. شبهای زمستان مشهد بسیار سرد و یخزده بود وبخاریهای نفتی تا صبح می سوخت و درب ورودی راه پله این محل تا صبح باز بود. بعضی اوقات زنان بی پناه خیابانی بعد از نیمه شب و وقتی مشتریها بعد از استفاده، آنها را از ماشینهاشان چون زباله ای به خیابان یخزده می انداختند و یا از خانه های گرم خود بیرونشان می کردند تا خودشان بی سر خر به خواب روند و خستگی کامروائی را به در کنند، به زیر راه پله اقامتگاه ما پناه می آوردند و در خیلی از اوقات امیر محمد ابراهیم آنها را به اتاق خودش می برد ونان و آبی به آنها می داد و نفتدان بخاری را پر از نفت می کرد وخودش می آمد اتاق من می خوابید. اسامی دوتا از این زنها هنوز هم یادم است، مژگان و پروین که دومی بسیار جوان بود وهمیشه بچه شیر خواره اش را هم با خودش می آورد و چهره ای بسیار معصوم داشت .گاهی من با دیدن چهره این مرد کوچک اندام که ته ریشی هم می گذاشت و جانماز هم آب نمی کشید ورفتاری درویش وار و دین و ایمانی سادهو مستحکم داشت و با لهجه غلیظ بافقی یا بافتی صحبت می کرد سیمای یک قدیس بی نام و نشان را می دیدم. بعدها برادر کوچکش علی را برای درس خواندن به مشهد آورد. علی ریزه میزه و مغرور و ورزیده و سرکش بود.معصومیت صورتش و چشمانش حالت کبوتر را تداعی می کرد وبعضی وقتها ،عصرها موقع چای خوردن، من با تقلید لهجه با نمک اهالی بافق، لج او را در می آوردم وعصبانی اش می کردم تا حدی که با من سر شاخ می شد ومی خواست مرا بر زمین بزند و امیر میخندید.
علی کوهنوردی پر طاقت بود وسخت مغرور، و یکبار که در چشمه سبزمشهد در میان تالاب عمیق همان تالابی که میگفتند عضلاتش گرفته بود و من رفتم و او را از آب بیرون کشیدم اولین حرفش این بود که:
چرا دخالت کردی خودم می آمدم.
- انقلاب سر جای خودش ولی اینها گرسنه اند و تا انقلاب برسد دوام نمی آورند!
اتاق او در کنار اتاق من بود، در کنار خیاطخانه ای با نام عجیب کاراچیل !و دربالای حمامی بنام سلسبیل در کوچه کنار دانشکده پزشکی مشهد .حمام و بالاخانه ها متعلق به حاج آقائی یزدی تبار به نام اهوازی بود. حاج آقا که اکثرا پشت دخل حمامش چرت می زد و از زیر چشم درب ورودی راه پله منتهی به بالاخانه ها را می پائید تا کسی کار خطائی نکند وزنی از پله ها بالا نرود و عرش خدا به لرزه درنیاید !بالای حمام را یکسر اتاق ساخته بود ،سیزده چهارده تا ،و همه را با گرفتن تعهدات غلاظ و شداد و سنگین اخلاقی به دانشجویان با قیمتی سبک اجاره داده بود.من و امیر محمد در دو اتاق کنار هم بودیم و من که سر شار از انرژی جوانی بودم شبها برای شوخی با آرنج به دیوار مابین اتاقها میکوبیدم و سر و صدایش را در می آوردم. یکبار هم اینه ای را که روی همین دیوار بود با این ضربه ها شکستم و نصف شب سر و صدایش بلند شد اما با زهم با مهربانی و بدون عصبانیت.
سالهای پنجاو پنجاه و یک بود. شبهای زمستان مشهد بسیار سرد و یخزده بود وبخاریهای نفتی تا صبح می سوخت و درب ورودی راه پله این محل تا صبح باز بود. بعضی اوقات زنان بی پناه خیابانی بعد از نیمه شب و وقتی مشتریها بعد از استفاده، آنها را از ماشینهاشان چون زباله ای به خیابان یخزده می انداختند و یا از خانه های گرم خود بیرونشان می کردند تا خودشان بی سر خر به خواب روند و خستگی کامروائی را به در کنند، به زیر راه پله اقامتگاه ما پناه می آوردند و در خیلی از اوقات امیر محمد ابراهیم آنها را به اتاق خودش می برد ونان و آبی به آنها می داد و نفتدان بخاری را پر از نفت می کرد وخودش می آمد اتاق من می خوابید. اسامی دوتا از این زنها هنوز هم یادم است، مژگان و پروین که دومی بسیار جوان بود وهمیشه بچه شیر خواره اش را هم با خودش می آورد و چهره ای بسیار معصوم داشت .گاهی من با دیدن چهره این مرد کوچک اندام که ته ریشی هم می گذاشت و جانماز هم آب نمی کشید ورفتاری درویش وار و دین و ایمانی سادهو مستحکم داشت و با لهجه غلیظ بافقی یا بافتی صحبت می کرد سیمای یک قدیس بی نام و نشان را می دیدم. بعدها برادر کوچکش علی را برای درس خواندن به مشهد آورد. علی ریزه میزه و مغرور و ورزیده و سرکش بود.معصومیت صورتش و چشمانش حالت کبوتر را تداعی می کرد وبعضی وقتها ،عصرها موقع چای خوردن، من با تقلید لهجه با نمک اهالی بافق، لج او را در می آوردم وعصبانی اش می کردم تا حدی که با من سر شاخ می شد ومی خواست مرا بر زمین بزند و امیر میخندید.
علی کوهنوردی پر طاقت بود وسخت مغرور، و یکبار که در چشمه سبزمشهد در میان تالاب عمیق همان تالابی که میگفتند عضلاتش گرفته بود و من رفتم و او را از آب بیرون کشیدم اولین حرفش این بود که:
چرا دخالت کردی خودم می آمدم.
چشمه سبز همان چشمه مرموزی است که گفته اند یزدگرد ساسانی معروف به بزهکار در آن جان دادو نوشته اند:
«يزدگرد
شاپور پدر بهرام گور اخترشناسان را گرد آورده از آنان مي پرسد مرگ من كي و
كجا خواهد بود. در پاسخ به او مي گويند كه اي كاش از مرگ ياد نمي كردي ولي
اگر مي خواهي بداني چون بخت با تو بدرود كند با لشكر و بوق و كوس به سوي
چشمه سو خواهي رفت و در حالي كه به شادماني به سوي شهر توس مي نگري در كنار
چشمه جان خواهي داد. يزدگرد سوگند ياد مي كند كه چشم من نه در حال شادي و
نه در حال خشم هرگز چشمه سو را نبيند.
سه
ماه مي گذرد و يزدگرد به بيماري دچار شده خون از بينيش روان مي شود. وقتي
معالجۀ پزشكان سودمند نمي افتد ، موبد به او مي گويد تو خواستي از مرگ
بگريزي و اين خلاف فرمان ايزد است. راه اين است كه فروتنانه به چشمه سو
بروي و آنجا نيايش يزدان را به جا آورده ازو بخواهي كه سوگند تو را ببخشد
و به لابه بگويي كه هر كجا زمان من سر مي رسد سر تسليم فرو خواهم آورد.
يزدگرد اين راه چاره را پسنديده فرمان مي دهد سيصد مهد آماده كنند و خود بر
يكي از مهدها نشسته در راه دايم از بيني او خون مي آيد تا اين كه به چشمه
سو مي رسند. شاه از مهد بيرون آمده چشمه را مي بيند. با آب آن سر مي شويد و
نيايش پروردگار را به جاي مي آورد. پس شفا مي يابد و آسوده مي خوابد.
آنگاه مني كرده مي گويد اين راي و آيين داني خودم بود كه زندگاني خوش را به
من بازگرداند. تا اين كه اسب سپيد بسيار برازنده اي از چشمه خارج مي شود.
يزدگرد به لشكريانش فرمان مي دهد كه اسب را محاصره كنند و بگيرند. ولي آنان
موفّق نمي شوند. شاه خود به سوي او مي تازد و اسب بي حركت بر جا مي ايستد.
يزدگرد لگام به او مي بندد، زين مي گذارد و پشت سر او قرار مي گيرد كه دمش
را ببندد و در اين هنگام اسب با لگد بر سر او كوفته سر و تاجش را به خاك
مي كشد و آنگاه خود در آب چشمه ناپديد مي شود. جسم بيجان او را كه به طرزي
شاهانه آراسته اند به پارس مي برند.
ز لشكر خروشي برآمد چو كوس / كه شاها زمان آوريدت به توس
موقعيت جغرافيايي چشمه سو: چشمه سو حدود ۲۰ کیلومتری روستای بزرگ گلمکان
واقع است. این چشمه به وسیله دیواره های کوهستانی احاطه شده است و در یکی
از بلندترین نقاط رشته کوه بینالود قرار دارد. آب آن از چشمه هاي متعدّدي
كه در كفش قرار دارد تأمين مي شود. يكي از اين چشمه ها به نام چشمۀ اشتها
(اژدها؟) معروف است. برای سفر به چشمه سو در جادّۀ آسفالتۀ مشهد- قوچان
حدود ۴۰ کیلومتر پيش رفته سپس 10 كيلومتر جادّۀ گلمكان را طيّ مسير مي كنيم
و از گلمکان تا چشمه سو حدود ۲۰ کیلومتر راه کوهستانی ناهموار است. اين
چشمه در تداول عامّه چشمه سوز يا چشمه سبز گفته مي شود.»
علی این چنین بود.اواخر کار مهدی برادر دیگر آمد. سبزه و سوخته بود و مهربان و شباهت زیادی
به برادر بزرگ داشت منهای اینکه رنگ پوست امیر محمد سپیدتر بود و آخر از
همه با امیر رضا آشنا شدم که تازه با سیمین ازدواج کرده بود و در آریا شهر
تهران خانه داشتند و گاهی به مشهد می آمدند . همه با هم و با خیلی های دیگر
ایام را گذراندیم و گذشت. از شریعتی وصمد و مهندس بازرگان و ماکسیم گورکی و
قرآن و رساله آقا!! به مجاهدین رسیدند و رسیدیم. شوریدیم و به بعضی به زندان
افتادیم و بیرون آمدیم، همدیگر را گم کردیم و دوباره باز یافتیم و....
بعدها امیر شد مسئول امور دانشجوئی دانشکده الهیات ومدد کار دانشجویان اهل
مبارزه .در کنار استاد ابراهیمی دینانی که فیلسوف و روحانی و مردی خوش چهره و دوست داشتنی با سیما و ریشی شبه به کلینت ایستوود، و مسئول امور دانشجوئی هم بود کار میکرد مهدی رفت به انستیتو تکنولوژی و اولین کتابک شعر من را هم، با نام
سفر انسان، آنجا با امکانات انستیتو چاپ کرد. مهدی را نمیدانم چکاره شد و
امیر رضا در بنیاد مستضعفان کار می کرد وزمان گذشت و گذشت و توفان فرا
رسید.امام مرتجع امت، مجاهد اعظم،پدر بزرگوار، رهبر جمهوری اسلامی، ظرف بیست روز از پانزده خرداد شصت تا چهار تیر تبدیل به هیولائی خون آشام شد که لاجرم میبایست ریشه اش را کند آنهم خیلی فوری و سریع.
امیر محمد ابراهیم در مشهد، نیمه شبی در تهاجم پاسداران آماج گلوله
ها شد و خونش بر چهره دخترکش که وحشتزده می گریست پاشید.علی را بر تخت
شکنجه و در زیر شلاق و داغ و درفش کشتند. فکر می کنم بیست سال بیشتر نداشت!
مهدی را دستگیر کردند و وقتی دانستند برادر امیر محمد ابراهیم است به
میدان تیربارانش فرستادند. شاید مهدی بیست و پنجسال داشت.امیر رضا آواره
جهان شد، با دخترکش که اکثر عمرش را یا در زیر بمباران و موشکباران گذرانید
و یا در آوارگی و بی پناهی، و حالا جوانی است بیست و پنجساله ،و با خاطره
سیمین همسرش، که سه سال قبل درقرارگاه ارتش آزادی به دلیل ایست قلبی چشمان
خود را بر جهان فرو بست.
چندی قبل امیر رضا را دیدم.خسته از اندوه عالم و خنجرهائی که دشمن و دوست بر گرده اش نشانده و جانش را به خون کشیده اند. می گفت تنها ازخانواده شان مادرش باقی است که دچار فراموشی شده است و فقط تنها به یادش مانده که چند پسر داشته که نمی داند چه شده اند.پیر زن تمام روز خاموش است. در گوشه خانه- باغ قدیمی،در آنسوی جهان و در جائی که بچه هایش را متولد کرده سر در پر کشیده است. هیچ چیز نمی گوید تنها گاهی سر بر می دارد و در حالیکه با نگاهی مات اطرافش را می نگرد می گوید:
من که چند تا پسر داشتم پس پسرهای من چی شدند؟
امیر رضا می گوید همه چیز را از یاد برده جز این که چند پسر داشته ولی نمی داند چه اتفاقی افتاده که همه رفته اند. به امیر رضا می گویم! مادر تو و امثالهم دلیل ایدئولوژیک و سیاسی ما در مقابل اینهاست. بجز اینها دلیل سیاسی برای ایستادن مقابل این حرامزده ها لازم نیست! بگذار هر چه می خواهد بشود ! هرچه می خواهد بر سر ما فرود بیاید ! بخاطر اینها باید ایستاد.بخاطر این همه رنج و بخاطر کشتگانی که در ما زنده اند. کشتگان بی طمطراق آزادی.بگذار هم از جلو بر ما گلوله ببارد و از پشت دشنام و خنجر.
بعد از رفتن امیر رضا دو سه روزی بود که خار خار نوشتن سناریوی فیلمی بر اساس جمله تکراری مادر، آزارم می داد. می خواستم شروع کنم که ایمیلی رسید و خبر از سفر مادرداد!. او هم رفت و دفتر یک خانواده پس از سی سال رنج بسته شد و خانه باغ دور دست کویری در بافق یزد آخرین ساکن خود را از دست داد و در سکوت فرو رفت . حالا فقط پرنده ها غروبها در آنجا و بر درختان غروبزده دور هم جمع می شوند .
قلم را بر زمین می اندازم . بلند می شوم و می روم نی ام را بر می دارم. کار دیگری نمی توانم بکنم. کمی با آن ور می روم تا بتوانم، در دشتی،و اگر چه ناشیانه با او بنالم . چشمهایم را میبندم و باز می کنم از پس پرده های اشک همه شان را می بینم. پدر را با دستار پاکیزه اش وجای مهر بر پیشانی ،مادر راکه چادر بر پیشانی کشیده . امیر محمد ابراهیم.امیر علی . مهدی و امیر رضا و فاطمه و سارا و سمیه و سیمین و... چشمهایم را می بندم و اشکهایم بر روی نی فرو میریزد. همیشه که نباید با طبل و شیپور سرودهای انقلابی سرود و گوش کرد. آنهم سرودهائی که به دلیل تغییر مواضع سیاسی بعضی ها را نباید خواند و به دلیل تغییر فکر شاعرش باید آنها را در داخل گیومه قرار داد اما ترانه های ساده فایز و بابا طاهر این مشکلات را ندارد . گاهی باید اندوه را حرمت گذاشت تا دل نمیرد ، گاهی باید جملات پر طمطراق و غرش توپهای پوشالی و زرق و برقهائی را که کمبود محتوا را میپوشاند به زباله دان ریخت وگاهی باید صدائی را شنید که در گوشه خانه باغی در آنسوی جهان می نالد:
- من که چند تا پسر داشتم! پس پسرهایم کجا هستند؟
تا لمس کرد که رژیم خمینی چه کرده و چه می کند ونه من ومای دارای نام و نشانهای براق و درخشان و گاه کور کننده ای که هزار کیلوی آن دهشاهی هم نمی ارزد بلکه این مردم این ساده ترین مردمان گمنام و بی ادعای کوچه و بازار چه بهائی پرداخته اند وچه دردی کشیده اند و رنجی برده اند و ما چه کرده ایم و چه باید بکنیم! در حالیکه صدای خودم را در ذهنم میشنوم نی به ناله در می آید:
دلم درد و دلم درد و دلم درد
برویم واکنین باغ گل زرد
به رویم واکنین چیزی نپرسین
به غربت گشته ام رنگم شده زرد
خبر اومد که دشتستون بهاره
زمین از خون یاران لاله زاره
خبر بر مادر پیرم بیارین
که.......
سیزده سپتامبر2006
چندی قبل امیر رضا را دیدم.خسته از اندوه عالم و خنجرهائی که دشمن و دوست بر گرده اش نشانده و جانش را به خون کشیده اند. می گفت تنها ازخانواده شان مادرش باقی است که دچار فراموشی شده است و فقط تنها به یادش مانده که چند پسر داشته که نمی داند چه شده اند.پیر زن تمام روز خاموش است. در گوشه خانه- باغ قدیمی،در آنسوی جهان و در جائی که بچه هایش را متولد کرده سر در پر کشیده است. هیچ چیز نمی گوید تنها گاهی سر بر می دارد و در حالیکه با نگاهی مات اطرافش را می نگرد می گوید:
من که چند تا پسر داشتم پس پسرهای من چی شدند؟
امیر رضا می گوید همه چیز را از یاد برده جز این که چند پسر داشته ولی نمی داند چه اتفاقی افتاده که همه رفته اند. به امیر رضا می گویم! مادر تو و امثالهم دلیل ایدئولوژیک و سیاسی ما در مقابل اینهاست. بجز اینها دلیل سیاسی برای ایستادن مقابل این حرامزده ها لازم نیست! بگذار هر چه می خواهد بشود ! هرچه می خواهد بر سر ما فرود بیاید ! بخاطر اینها باید ایستاد.بخاطر این همه رنج و بخاطر کشتگانی که در ما زنده اند. کشتگان بی طمطراق آزادی.بگذار هم از جلو بر ما گلوله ببارد و از پشت دشنام و خنجر.
بعد از رفتن امیر رضا دو سه روزی بود که خار خار نوشتن سناریوی فیلمی بر اساس جمله تکراری مادر، آزارم می داد. می خواستم شروع کنم که ایمیلی رسید و خبر از سفر مادرداد!. او هم رفت و دفتر یک خانواده پس از سی سال رنج بسته شد و خانه باغ دور دست کویری در بافق یزد آخرین ساکن خود را از دست داد و در سکوت فرو رفت . حالا فقط پرنده ها غروبها در آنجا و بر درختان غروبزده دور هم جمع می شوند .
قلم را بر زمین می اندازم . بلند می شوم و می روم نی ام را بر می دارم. کار دیگری نمی توانم بکنم. کمی با آن ور می روم تا بتوانم، در دشتی،و اگر چه ناشیانه با او بنالم . چشمهایم را میبندم و باز می کنم از پس پرده های اشک همه شان را می بینم. پدر را با دستار پاکیزه اش وجای مهر بر پیشانی ،مادر راکه چادر بر پیشانی کشیده . امیر محمد ابراهیم.امیر علی . مهدی و امیر رضا و فاطمه و سارا و سمیه و سیمین و... چشمهایم را می بندم و اشکهایم بر روی نی فرو میریزد. همیشه که نباید با طبل و شیپور سرودهای انقلابی سرود و گوش کرد. آنهم سرودهائی که به دلیل تغییر مواضع سیاسی بعضی ها را نباید خواند و به دلیل تغییر فکر شاعرش باید آنها را در داخل گیومه قرار داد اما ترانه های ساده فایز و بابا طاهر این مشکلات را ندارد . گاهی باید اندوه را حرمت گذاشت تا دل نمیرد ، گاهی باید جملات پر طمطراق و غرش توپهای پوشالی و زرق و برقهائی را که کمبود محتوا را میپوشاند به زباله دان ریخت وگاهی باید صدائی را شنید که در گوشه خانه باغی در آنسوی جهان می نالد:
- من که چند تا پسر داشتم! پس پسرهایم کجا هستند؟
تا لمس کرد که رژیم خمینی چه کرده و چه می کند ونه من ومای دارای نام و نشانهای براق و درخشان و گاه کور کننده ای که هزار کیلوی آن دهشاهی هم نمی ارزد بلکه این مردم این ساده ترین مردمان گمنام و بی ادعای کوچه و بازار چه بهائی پرداخته اند وچه دردی کشیده اند و رنجی برده اند و ما چه کرده ایم و چه باید بکنیم! در حالیکه صدای خودم را در ذهنم میشنوم نی به ناله در می آید:
دلم درد و دلم درد و دلم درد
برویم واکنین باغ گل زرد
به رویم واکنین چیزی نپرسین
به غربت گشته ام رنگم شده زرد
خبر اومد که دشتستون بهاره
زمین از خون یاران لاله زاره
خبر بر مادر پیرم بیارین
که.......
سیزده سپتامبر2006
۲ نظر:
با آنکه مطلب متعلق به سال 2006 است اما دارای روح و ویژه گی هایی است و از منبع احساساتی چنان ارزشمند و پاک وعمیق برخوردار است که کهنه نمی شود.
مینو
چه زیبا. یاد سهراب سپهری افتادم. عجب روزگاری است. خدا قلم و قلبت را حفظ کند ای جوانمرد. یادت باشد که تو هم هدایت و صمد و شاملوی ما هستی.
ارسال یک نظر