دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند

۱۳۹۳ اردیبهشت ۷, یکشنبه

باز هم لیبرتی و باز هم جان ساکنان لیبرتی اسماعیل وفا یغمائی




شبی که یک اشتباه ده هزار( صد هزار جسد) را بر زمین میریزد
امیل زولا. رمان شکست
 **
مدتهاست خبری از لیبرتی نیست.یا اینکه خبر هائی ی هست و صلاح نیست دیگران بدانند. خانم عاطفه اقبال خبری را عنوان کرده که جان ساکنان لیبرتی در خطر جدی است(خبر فوری و مهم.) نمیدانم که باید چقدر نگران بود، ولی میخواهم بگویم:
 از حدود دوازده سال قبل جان ساکنان(قبلا اشرف و حال لیبرتی)   کی در معرض خطر جدی نبوده است؟. ،سالهاست، پس از حمله دوم آمریکا، سقوط و اعدام صدام ودگرگونیهای اساسی سیاسی و منطقه ای، و مخفی شدن دوازده ساله آقای مسعود رجوی و مهاجرت همزمان همسر و رئیس جمهور شورای آقای رجوی، جان ساکنان لیبرتی در معرض خطرات جدی بوده است.
در طول سالهای گذشته بارها و بارها ساکنان اشرف و لیبرتی به وحشیانه ترین شکل ممکن کشتار و تکه پاره شده اند، وبا شور و غرور فراوان، اسناد و فیلمهای کشتار و تکه پاره شدن فرزندان رنجدیده مردم ایران نمایش داده شده، انعکاسات فراوان و پر بار مطبوعاتی و رسانه ای! گرفته شده و در خارج کشور، «بزرگان» لباسهای سوگ پوشیده و جلسات  مطبوعاتی و عزاداری محتشم، و همزمان طلبکاری از دیگران برگزار شده است.
من اطمینان دارم اگر مجموع مقالاتی را که از وضع لیبرتی و ساکنان لیبرتی اعلام نگرانی و اعلام خطر شده جمع بکنیم، چند جلد کتاب میشود .
بسیار کسان نوشتند. خود من از سال دو هزار و هفت تا الان چندین و چند مقاله مفصل نوشته ام و چندین شعر بلند سرودم و از قبل اعلام خطر کرده ام، کسانی چون ایرج شکری ،  دکتر قصیم، محمد رضا روحانی، ایرج مصداقی، عاطفه اقبال، همنشین بهار و بسیار کسان دیگر نوشتند و در عوض پاسخ گرفتند که :
خیانتکار، ماماچه، مزدور، بریده، واداده، تواب، زمینه ساز کشتار ساکنان لیبرتی هستید.
به این میگویند شرم و حیای انقلابی و توحیدی.
آخرین بار در نوشته «*میتوانیم فرض کنیم کمپ لیبرتی جابجا شده است» توضیح دادم که لیبرتی برای بزرگان چه کارکردی دارد، هم نانشان است و هم آبشان و هم سقف بالاسرشان و هم سیاست و هم استراتژی و هم تاکتیک وهم موقعیت و آبرو و هم موضوع بحث و فحص در جلسات سخنرانی خارج کشور...


من نمیدانم اساتید ازل در چه کارند.امیدوارم کارشان درست و خیر باشد و امیدوارم فهمیده باشند که ساکنان لیبرتی و اشرف برخلاف امثال من، و نیزخود حضرات، (که میشود مارک تواب و بریده و زندگی طلب و فراری و مهاجر را به پیشانیهامان و پیشانیهاشان زد)، به اندازه کافی کشته شده اند و به شهادت رسیده اند وشهادت دوباره آنها حتی اگر تک تکشان مشتاق شهادت باشند دردی سیاسی را دوا نمی کند.
بحث بسیار بسیار مفصل و در عین حال بسیار بسیار برای همه و از جمله خود رهبران روشن است. حضرات محترم اگر در پی پوشاندنها در پی پوشاندنها، پوشاندن اشتباه محاسبه وخطای بزرگ سال شصت و گریزتاریخسوز به خارج کشور،با انقلاب درونی! ،وسپس زنجیره ای از انقلابات و بندها برای مداوای دائمی انقلاب درونی و مهار بحرانها و... واقعیت را پذیرفته، اشتباه را باور کرده و در پی رفع اشتباه بودند، به این نقطه نمیرسیدند و یک جنبش که میتوانست در تاریخ ایران تاثیر خود را داشته باشد به این سرانجام واقعا تراژیک و دردناک نمیرسید که:
 خود گوید و خود خندد و بقیه را با رگبار مقالات نویسندگان شناسا و ناشناس، واداده و خائن و تواب و مزدور بشناسد وبه هیچ کس جز«خدا»، چنانکه در سال هزار وسیصد و شصت و چهار اعلام شد، یعنی در حقیقت به «خود»،   پاسخگو نباشد.
رهبران اگر باور داشتند و حاضر بودند بپذیرند که با سقوط صدام حسین استراتژی آنها که از سال هزار و سیصد و شصت و هفت و پایان جنگ ایران و عراق، در بن بست قرار گرفته و فقط با جلسات مختلف و دائمی «عبور از تنگه» و «امام زمان» و «نشست صلیب» و «طلاقهای جمعی» وبندهای متعدد «الف ب ج» تا «غسل  هفتگی» و.... تنفس میکرد، بپایان خود رسیده و باید از خدا گونگی دست برداشت و بر زمین آمد و راه حلی برای مشکل جست، امروز می توانستند بعنوان یک نیروی سیاسی آبرومنددر خارج کشور نه فقط در مجالس انس هوادارن خود و شخصیتهای خارجی و پر کردن سالنها، بلکه در کنار سایر نیروها، اگر چه کوچک یا فشرده تر نقش درست و بدرد بخوری  داشته باشند واین دخیل بستن به مقالات صد من یک غاز گروهی نویسنده محترم، اما «بریده واقعی و شناخته شده برای همه!»، و این تراژدی کشتار در پی کشتار و توهین مجنون وار به هر کس که زبان به نقد میگشاید پایان یافته بود.
سخن کوتاه کنم
قصد من آزردن مخاطبان نیست. بقول حافظ:
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست
قصد آزردن نیست بلکه بازهم اگر مخاطبان بتوانند در خود انقلابی ایجاد کنند و بعد از سالها ،سی و سه سال متوالی «متکلم وحده و ناطق مطلق» بودن و هزاران ساعت حرف زدن، میتوانستند دیگران را هم  بحساب آوردند و کمی هم رنج گوش دادن و «مستمع شدن»  را بر خود هموار کنند، می توانستند بفهمند قصد  و غرض من هشداری از زاویه انسانی است. می خواهم تاکید کنم:
 اگر من اشتباه میکنم که شرمنده ام از نادانی خویش و عفو بفرمائید که میدانم در عفو کردن بجز علاقه مفرط ید طولائی دارید
 اما اگر ذره ای حقیقت در هشدار من میابید  گوش بندها و چشم بندها را از چشم و گوش بردارید و اگر در ید قدرت شماست که کاری برای در خطر نشستگان لیبرتی انجام دهید ، دریغ نکنید که این بار:
کشتار فرزندان مردم ایران  به هیچوجه  سودی تبلیغاتی و سیاسی و مکتبی و تشکیلاتی و ایدئولوژیک( اگر چیزی مانده باشد) نخواهد داشت و به نظر من موجی   از خشم و نفرت را بر خواهد انگیخت که اگر تمام دشنامهای دنیا را هم نثار معترضان بکنید دردی را دوا نخواهد کرد، بنابر این بخود آئید و راهی بجوئید.
نجات ساکنان لیبرتی به نظر من، اگر بمن حق بدهید نظرم را بدهم فقط و فقط در بعد اصلی بر عهده رهبران ساکنان لیبرتی است. بنابر این اگر «کشتیبانان» را سیاستی دگر آید و برای یکبار هم که شده  باور کنند که از این «ستون به آن ستون» جز اجساد دیگری در انتظار نیست و دست از بر پائی «موسسانهای خیالی» و «به چرخش در آوردن آسیاب بادیهای مرحوم دن کیشوت» بردارند مطمئنا پروسه نجات ساکنان لیبرتی سرعت خواهد گرفت و جان انها به تطاول سربازان خشن خونریز وآدمکشان خامنه ای نخواهد رفت.
من معتقدم بسیار کسان ، بسیار ایرانیان، آنهائی که هنوز گوشه چشمی به سرنوشت ساکنان لیبرتی دارند، این چنین فکر میکنند و در اینجا  زاویه دید ونظر خود را  اعلام میکنم.
بنظر من نگرانی فقط و فقط  « تاکید میکنم» فقط و فقط «جنبه انسانی» دارد و بس.من و بسیار کسان چون من از «زاویه انسانی» نگران هستی و جان ساکنان لیبرتی هستیم و نمی خواهیم زنان و مردانی که  پس از سی و سه سال رنج و آوارگی ،در سالهای سالخوردگی هستند و بخصوص جوانانی که از سنین سیزده چهارده سالگی تا اکنون که در سنین سی تا سی و پنجسالگی هستند، در زیر ضرب موشک و گلوله جنایتکاران کشته شوند.
نگران حیات انسانها بودن وظیفه ای انسانی است واز این زاویه نگرانی وجود دارد و باید آنرا اعلام نمود حتی وقتی میغرند  و دندان سیاسی ایدئولوزیک می کروچندکه به شما ربطی ندارد.
نگرانی از زاویه انسانی است و بس و گرنه بنظر من  ساکنان لیبرتی از «زاویه سیاسی» و مبارزاتی با خطوطی که رهبرانشان دنبال میکنند مدتهاست(باز هم بنظر من) از حیطه ارزشهای سیاسی و مبارزاتی ایرانیان بیرون قرار دارند و تاریخ مبارزات  مردم ایران در داخل و خارج کشور بستر و مسیری دیگر را میپیماید که از مسیر و بستر راهبران مخفی و مهاجر بسیار فاصله دارد.
در روزگاری که یک موضعگیری نسرین ستوده در زیر دندانهای درندگان حاکم، و فریاد خشم دکتر ملکی هشتاد ساله بیمار وشاعرانی چون استادبادکوبه ای و بیداد و بیشمار مبارزان   در زیر گوش ارتجاع و خامنه ای و دستگاه سرکوب و جنایتش فریاد دادخواهی بر می آ ورند غرش شیرانه شان از تهران و نه جلسات امن گردهمائی در خارج کشور و مخفیگاه،  در اقصی نقاط کشور منعکس میشود و دوران زندان آقای امیر انتظام، با هر مختصاتی که دارد، گوی سبقت از سالهای زندان نلسون ماندلا ربوده است، برای من حیات سیاسی ساکنان لیبرتی و رهبرانی که سالهاست در هزاران کیلومتری کشور تنفس میکنند متاسفانه  با آنکه سی سال عمر خود را در مسیر آنان سپری کردم،نگرانی آفرین نیست. این را  باید فهمید و به آن اندیشید. 
نگرانی ،نگرانی سیاسی نیست! بل فقط زاویه ای انسانی دارد درست بر عکس طرف مقابل که بمدد «مکتب و ایدئولوژی!! و توجیهات خاص»، باز هم بنظرمن، سالهای سال است   ذره ای نگرانی انسانی در خود  احساس نمی کندو مرگ ما را و نفس بر آوردن ما را از ما طلبکار است و فقط نگرانی او «نگرانی سیاسی و بر باد رفتن رویاها»ئی است که مطلقا جائی در عرصه واقعیت ندارد.
***
از همان سپیده بهمن پنجاه و هفت تا هم اکنون  سی و شش سال است که در میان راهی لبریز از جسد راه میسپریم که در دو سویش رود اشک و خون سه نسل ، پدران و مادران،خود ما و فرزندان ما جاریست. سئوال این است ، تا کی؟ و به کجا رسیده ایم؟ و ایا کشتاری دیگر گرهی خواهد گشود؟ برای یکبار اگر میتوانید بخود آئید، مطمئن باشید:
شما بخش کوچکی از این ملت بزرگ هستید که متاسفانه پنداشتید که تمامی این ملت اید و هرگز نبودید ومتاسفانه هرگز نتوانستید با سیر واقعی تاریخ ایران خود را به آینده پرتاب کنید و در گذشته محبوس ماندید.
 بر خلاف شما تاریخ این ملت با تمام هیمنه و جباریت حکومت خمینی و خامنه ای و آخوندهای حاکم انسانخوار از حرکت نایستاده است. این را مطمئن باشید.
تاریخ این ملت بزرگ(با شناسنامه حقوقی ملت ایران)  متشکل از ملیتهای حقیقی سرافراز(ترک و کرد و لر و ترکمان و بلوچ و ترکمن و عرب و گیلک و مازندری و فارس و....)با تاریخی که بیست و چند قرن قبل در جغرافیای جهان به ثبت رسیده است ،با تمام ضعف و قوتهایش همانطور که از کورانهای متعدد گذشته است با اراده تمام مردم ونیروهائی که از مردم میجوشند و با مردم حمایت میشوند و باتمام وزن و ظرفیت تاریخی و فرهنگی خود از فراز دستگاه جور و جنایت آخوندی و مذهبی و این دریای عمامه ها و دستارهای گندناک و ننگین واستخوانهای کهنه و شکمهای متعفن درشتی  که خون و جسد مردم را میگوارد  چه ما زنده باشیم و چه مرده،خواهد گذاشت آنها را خرد و نابود خواهد کرد و به دیار آزادی پا خواهد نهاد.در این تردیدی نیست. به داوری فردا بیندیشیم که فرصتی چنان باقی نیست.
اسماعیل وفا یغمائی
بیست و هفتم آوریل دو هزار و چهارده میلادی

۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

یادنامه بیستمین سالگرد سفرکمال رفعت صفائی(ک. صبحگاهان). شماره 1. اسماعیل وفا یغمائی





کمال رفعت صفائی. ک صبحگاهان.کار اسماعیل وفا یغمائی
دربیستمین سالگرد سفر کمال رفعت صفایی
اسماعیل وفا یغمایی

 این یاداشت یاداشتی است که در تاریخبیست و دوم فروردین هزار و سیصد و هشتاد و نه نوشته شده است و با اندک تغیراتی باز نشر میشود

تاریخ به یاد خویش بسپار

این پیکر ماست بی سر و بال

بر چنگک خونی جر اثقال

 سیزده آوریل و بیست و دوم فروردین  امسال بیست سال از خاموشی کمال رفعت صفائی «ک. صبحگاهان» شاعر توانا و بزرگی که متاسفانه در جوانی درگذشت پپری میشود. روی کلمات بزرگ و توانا تاکید میکنم. 

کمال در شیراز متولد شد، تا جائی که در خاطرم مانده در سال هزار و سیصد و سی و پنج ، و در بیست و دوم فروردین سال هزار و سیصد و هفتاد و سه بیماری سرطان او را از جامعه بزرگ تبعیدیان و هنرمندان ایرانی و جامعه هنری ایران گرفت و شمع روشنی که در گذر تاریکیها و توفانها خوش میسوخت و می گداخت زود، و به اجبار کار را به پایان برد .کمال در آرامشگاه پرلاشز پاریس همانجا که صادق هدایت و دکتر غلامحسین ساعدی و رضا مرزبان و شمار دیگری از بزرگان اهل قلم آرمیده اند تن به خاک و جان به هستی و تاریخ و فرهنگ ایران سپرد

کمال رفعت صفائی شاعری کم نظیر و دارای ذهنی قوی با شاعرانگی خاص و نو گرا و وسیع بود و اگر مانده بود و بیشتر شکفته بود بی تردید شعر ایران یکی از بهترین چهره های خود را  داشت. از سال هزار و سیصد و شصت و دو تا سال هزار و سیصد وشصت و شش ما در کنار هم زیستیم و کار کردیم. بعد از آن کمال راهی دیگر را برگزید و رفت. فراموش نمی کنم که قبل از حرکتش به آلمان و سپس فرانسه، از عملیاتی که نام آن «آفتاب» بود برگشته بود و از صحنه جنگ و رزمندگانی که جان باخته بودند و او ساعتها مشغول نقل و انتقال اجساد آنان به پشت جبهه بود میگفت. آخرین بار در پایگاهی از پایگاههای مجاهدین، پایگاه موسوم به«بدیع زادگان» و در کنار موتور برقی پر سر و صدا که در پشت آشپزخانه  قرارگاه بدیع زادگان و مجاور کتابخانه مشغول کار بود کمال را دیدم.  با اندوه به این بیت همشهری اش حافظ مترنم بود که:

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

کمال خواست خود را مطرح کرد و پذیرفته شد و رفت تا بخت خویش را در شهری دیگر و طبعا در جهان متلاطم روزگار، در ورطه هائی دیگر بیازماید که بیماری چندان مجالی برای او باقی نگذاشت. او انسانی بسیار حساس و سریع التاثر بودو نیز فراوان سیگار میکشید و شدت فشارها و تاثرات زندگانی جدیدش و نیز کشاکشهای سیاسی او جسمش را در معرض ضرباتی جدی قرار داد. در برخوردهائی که در فاصله سالهای شصت و هفت تا هفتاد و یک با او داشتم می توانستم فشارهای مختلفی را که بر او آوار بود تا حدی حس کنم. یکبار کمال دستهای رنگ آلوده اش را بمن نشان داد و گفت در چاپخانه کار میکند از صبح تا شام و برای گذران زندگی. از اوایل سال هزار و سیصد و شصت و هفت تا فروردین سال هزار و سیصد و هفتاد و سه  کمال تنها شش سال مجال یافت که نیمی از آن هم در جدال با بیماری گذشت ولی طی این مدت همچنان شاعری برشوریده علیه ارتجاع حاکم بر میهن اش و نیز شاعری در بلنداهای ذوق و ادراک هنری باقی ماند.

 پس از به سفر رفتن کمال برخی از یاد کنندگان او، از زاویه و نظرگاه خویش تلاش کردند بر شوریدن کمال رفعت صفائی را بر علیه رژیم ملایان در سایه اختلافات البته جدی و واقعی و برشوریدن فکری او بر سازمانی که چندین سال عضو آن بود یعنی سازمان مجاهدین کمرنگ کنند ، متاسفانه بجز این گروه، همکاران ملایان نیز تلاشهای فراوان بی حاصل در این مورد کردند، ولی کمال، با وجود اختلافات جدی اش با نظرگاههای مجاهدین که در اکثر شعرهای پایانی اش منعکس شده است، مثل بسیاری از هنرمندان در غربت به خاک رفته، مانند ساعدی،حسن هنرمندی، اسلام کاظمیه و بسیاری دیگر، با بیزاری شدید از جنایات ملایان که خواهر نوجوان او را نیز به جوخه اعدام سپردند، و بیزار از جمهوری اسلامی در غربت به خاک افتاد.

اختلافات اهل قلم و شاعران و نویسندگان با سازمانهای سیاسی چیز عجیبی نیست و نباید آنرا منکر شد یا کفر شمرد! سیلونه و مایاکوفسکی و استفن کرین و گورکی و شولوخوف و کوستلر و دهها نام آور دیگر با احزابی قدرتمند و در حاکمیت که سالها به آن وابسته بودند و با رهبران مربوطه اختلافات بسیار داشتند .به نقد کشیدن سازمانهای سیاسی و عملکردهای آنان و به نقد کشیدن رهبران کفر نیست و باعث شرک نمیشود ، این کار را اگر اهل قلم و نظر از سر مسئولیت و شناخت نکنند بدون تردید تاریخ تنها برای ثبت تجربه،و در زمانی که کار از کار گذشته است و صندلیهای دادگاهش هم از متهم و هم از شاکیان خالی است، انجام خواهد داد،ولی تلاش برای خط بطلان کشیدن بر تمام تلاشها ورزم و رنج سازمانهای سیاسی در مبارزه با ارتجاعی خونریز و نیز  انکار  کردن،خطوط اصلی فکری شاعران و هنرمندان و نفی گرایشات مبارزاتی عام و عدالتخواهانه و آزادی طلبانه آنها بر علیه جلادان حاکم، و غیر سیاسی نمودن آنها نیز توسط هر کس و از هر زاویه که باشد، بخصوص کسانی که دامنشان از آلودگی مبارزاتی و سیاسی! منزه است از انصاف و عدل به دور است..کمال نخستین سراینده نخستین سرود ارتش آزادی بخش در سال هزار و سیصد و شصت و شش بود.

ای ارتش رهائی بر شهر ما گذر کن

شب را بیا بسوزان ما را بیا سحر کن.

او سراینده بسیار شعرهای زنده و پر طراوت و شورشگری است که از نمونه های بهترین سروده های شعر مقاومت است

ما از خزان نترسیم باغیم و پر جوانه

از تشنگی نمیرد دریای بیکرانه

من سالها با کمال در فاصله چند متری هم کار کرده ام و امیدوارم بتوانم روزی در باره او بنویسم. اندکی در باره او در صحبتهایم با م. ساقی گفته ام وباید بیشتر از او گفت. کمال حالا دیگر نیازی به ستایش ندارد و ستایش نه چیزی به او اضافه می کند و نه کم ولی از او گفتن و درست گفتن می تواند شاید برخی کمبودها و اشتباهات من و ما را در مورد کمال جبران کند وچیزی خوب و درست به من و ما اضافه کند.در فرصتی دیگر و با نگاهی دیگر بیشتر و روشنتر از کمال رفعت صفائی حتما خواهم نوشت

اسماعیل وفا یغمایی 

11 آوریل 2014 میلادی

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

قصه کوتاه وقتی همه چیز فراموش میشود اسماعیل وفا یغمائی



قصه کوتاه
وقتی همه چیز فراموش میشود
اسماعیل وفا یغمائی
----------------------
توضیح
امروز هم صبح زود بیدار شدم.شب خوابم نمیبرد .قلبم هم نصف شب شروع به نا ارامی کرده بود.پنج و نیم بود. لباس پوشیدم و راه افتادم تا کمی آرام شوم . بدون اراده و به طرف کافه نزدیک خانه شماره 37 خیابان شامپیونه در پاریس هجدهم. وقتی رسیدم صادق آنجا منتظر بود. صادق هدایت!. لباس تیره و مرتبی به تن داشت .در صد و یازده سالگی همان سیمای همیشگی اش را داشت. کلاه شاپویش را روی میز گذاشته بود واز قبل از قهوه اش را سفارش داده بود.وقتی رسیدم نه او تعجب کرد و نه من.  هر دو میدانستیم که باید برای کاری هم را ببینیم. نشستم و قهوه ای سفارش دادم خنده آرامی کرد و گفت:
 - دیر کردی پیرمرد! فکر کردم زودتر میائی!
و سیگاری روشن کرد و ادامه داد.
- قصه تو خوندم کم بدک نبود!
و مکثی کرد و ادامه داد:
- و قصه امروز!تیترش را من انتخاب میکنم . تو بنویس. در باره فواید رها شدن! فواید فراموش کردن همه چیز!  وقتی همه چیز فراموش میشود چه اتفاقی میافتد!مثلا چطور میشود که آدم میتواند به ریش پدر پیرمردش بشاشد (و بدون توجه به حیرت من گفت) .شروع کن!.
گفتم:
-چی رو شروع کنم؟
خندید و گفت قصه رو! ساده است.نوشتن اتوماتیک را نمی دانی. آنهم در قرن بیست و یکم. دو سه کلمه پرت و پلا بنویس! بعد پرت و پلاهاخودشان می آید. شروع کن! کمکت میکنم .تو که ماشالاه در پرت و پلا نوشتن   کم نداری... مثلا بنویس اینطوری شروع کن... «مثل ماه بود. مثل خورشید بود.مثل گل و چشمه و دریاها بود...»
نوشتم «مثل ماه بود. مثل خورشید بود.مثل گل و چشمه و دریاها بود...»و ادامه دادم....

0
مثل ماه بود. مثل خورشید بود.مثل گل و چشمه و دریاها بود. نگاهش که میکردم عشق را میفهمیدم. جاودانگی را میفهمیدم.زیبائی مردم و میهن را میفهمیدم.نگاهش که میکردم میفهمیدم خدا وجود دارد. خدا زیباست. می فهمیدم همه چیز زیباست. میفهمیدم خود من هم زیبا هستم. او بی نمونه بود. تک بود. بی مثال و مانند بود. او همه چیز من بود.

1
نگاهم کرد و خندید.چه چشمهائی داشت. چه خنده ای داشت. به من گفت:
- «رها شو»  یعنی باید رها شوی.تا شایسته ما شوی. تا جزئی از خدا شوی. از زندگی ات بگذر.
گذشتم و احساس کردم سبک شده ام سبک تر از قبل و رهاتر از قبل.


2
نگاهم کرد و خندید.چه چشمهائی داشت. چه خنده ای داشت. به من گفت:
- «رها شو»  یعنی باید رها شوی.تا شایسته ما شوی. تا جزئی از خدا شوی. از همسرت بگذر!.از سکس بگذر.ازاین مقوله در تمام وسعتش بگذر. بگذار انسان شوی.
سخت بود.تلاش کردم. باز هم تلاش کردم. از همسرم گذشتم.او هم از من گذشت. احساس کردم سبکتر شده ام. سبکتر از قبل و رهاتر از قبل. جستی زدم.براحتی بالا رفتم. کمی در هوا درنگ کردم و به نرمی پرکمی نزدیکتر از قبل به او، پائین آمدم.
گفت:
- می بینی! داری سبک میشوی. سبک و سبک تر. داری ثقل و سنگینی را از دست میدهی. داری عروج میکنی ولی هنوز مانده. باید ادامه بدهی.


3
نگاهم کرد و خندید.چه چشمهائی داشت. چه خنده ای داشت. به من گفت:
- «رها شو»  یعنی باید رها شوی.تا شایسته ما شوی. تا جزئی از خدا شوی. از فرزندت  بگذر. پدر ، مادر، برادران و خواهرانت را فراموش کن. به عروج فکر کن . به دوستانت بیندیش آنان که مثل تو اند    . بگذار انسان شوی. بگذار معیارهای فاسد زایل شوند. معیار حقیقت است. من منادی آنم.
سخت بود.تلاش کردم. باز هم تلاش کردم. کودکم را رها کردم . به سختی گریست .او را از خود راندم . بزمین افتاد و کمرنگ شد و محو شد.پدرم را فراموش کردم. گریست و مرد و محو شد. مادرم را فراموش کردم. گریست و مرد و محو شدند. برادرانم را فراموش کردم. خواهرانم را فراموش کردم. گریستند و چروک خوردند و محو شدند. سبک تر شده بودم. خیلی سبکتر از قبل. جستی زدم.براحتی بالا  بالا تر رفتم. کمی در هوا درنگ کردم و به نرمی پرکمی نزدیکتر از قبل به او، پائین آمدم.
گفت:
- می بینی! داری سبک میشوی. سبک و سبک تر. داری شایسته پرواز میشوی داری ثقل و سنگینی را از دست میدهی. داری عروج میکنی ولی هنوز مانده. باید ادامه بدهی.


4 
نگاهم کرد و خندید.چه چشمهائی داشت. چه خنده ای داشت. به من گفت:
- «رها شو»  یعنی باید رها شوی.تا شایسته ما شوی. تا جزئی از خدا شوی. از دوستانت بگذر!به مردم و میهن ات فکر کن . بگذار انسان شوی. بگذار معیارهای فاسد زایل شوند. معیار حقیقت است. من منادی آنم.

سخت بود.تلاش کردم. باز هم تلاش کردم. دوستانم را فراموش کردم.از خود راندم. احساس کردم با زهم سبک تر شده بودم. خیلی سبکتر از قبل. جستی زدم.براحتی بالا  بالا تر و بالاتر رفتم. کمی بیشتر از قبل در هوا درنگ کردم و به نرمی پرکمی نزدیکتر از قبل به او، پائین آمدم. این بار احساس کردم چیزهائی در درون من به شکل او ، به طعم و رنگ او در آمده است. احساس کردم دارم تبدیل به او میشوم.
گفت:
-  درست احساس میکنی.داری از حقیقت پر میشوی. از معیار اصلی.می بینی! داری سبک میشوی. سبک و سبک تر. داری شایسته پرواز میشوی داری ثقل و سنگینی را از دست میدهی. داری عروج میکنی ولی هنوز مانده. باید ادامه بدهی.


5
نگاهم کرد و خندید.چه چشمهائی داشت. چه خنده ای داشت. به من گفت:
- «رها شو»  یعنی باید رها شوی.تا شایسته ما شوی. تا جزئی از خدا شوی. از مردم و میهنت بگذر!فقط و فقط به اعتقادت بیندیش . بگذار انسان شوی. بگذار معیارهای فاسد زایل شوند. معیار حقیقت است. من منادی آنم. من منادی اعتقادم.
سخت بود.تلاش کردم. باز هم تلاش کردم. مردم و میهنم را  فراموش کردم.از خود راندم. چه احساس عجیبی .چه آزادی شگفتی.راستی که رهائی چه شگفت است. همه چیز در برابر آن بی ارزش است.احساس کردم با زهم سبک تر شده بودم. خیلی خیلی خیلی سبکتر از قبل. جستی زدم.براحتی بالا  بالا تر و بالاتر رفتم. کمی بیشتر از قبل در هوا درنگ کردم و به نرمی پر باز هم   نزدیکتر از قبل به او، پائین آمدم. سینه به سینه شده بودیم. بوی عطر عجیبی از او می تراوید. بوی خدا میداد.این بار احساس کردم بیشتر از پیش  چیزهائی در درون من به شکل او ، به طعم و رنگ او در آمده است. احساس کردم دارم تبدیل به او میشوم. چیزی نمانده بود که....
گفت:
-  درست احساس میکنی.داری از حقیقت پر میشوی. از معیار اصلی.می بینی! داری سبک میشوی. سبک و سبک تر. داری شایسته پرواز میشوی داری ثقل و سنگینی را از دست میدهی. داری عروج میکنی ولی هنوز مانده. باید ادامه بدهی.


6
نگاهم کرد و خندید.چه چشمهائی داشت. چه خنده ای داشت. به من گفت:
- «رها شو»  یعنی باید رها شوی.تا شایسته ما شوی. تا خدا شوی. از اعتقاداتت بگذر!. من آنم که اعتقادم!.فقط و فقط به من بیندیش! . بگذار انسان شوی. بگذار تمام معیارهای فاسد زایل شوند. معیار حقیقت است. من منادی مطلق  آنم. من منادی مطلق  اعتقادم.من خود اعتقادم.من اعتقاد مجسمم.

سخت بود.تلاش کردم. باز هم تلاش کردم. اعتقاداتم مقاومت میکردند.باورهای مذهبی، شعرهای حافظ،قصه ها، آنچه از پیران قوم شنیده بودم. آنچه تجربه کرده بودم.تب داشتم و عرق کرده بودم. ساعتها ، شاید روزها، شاید ماهها و سالها طول کشید،ولی بالاخره موفق شدم فراموش کردم.از خود راندم. چه احساس عجیبی .چه آزادی شگفتی.راستی که رهائی چه شگفت است. همه چیز در برابر آن بی ارزش است.احساس کردم دیگر هیچ وزنی نداشتم.
گفت: پرواز کن
دستهایم را باز کردم و پرزدم. مثل یک پرنده. در زیر سقف سالن بزرگ چرخیدم.پائین آمدم.او آنجا نبود. نگران شدم. اماصدایش را شنیدم که در سالن بزرگ میپیچید.


7
صداگفت: در آینه خود را ببین.
یک لحظه حس کردم صدای او از دهان من دارد بیرون می اید و لبهای من میجنبد.آینه ای درسالن بزرگ در سایه های تاریک میدرخشید. جلو رفتم و خود را در آینه نگاه کردم. خشکم زد.من نبودم. او بود.من مقابل آینه ایستاده بودم اما  تصویر او بود که منعکس شده بود.
گفت: وحشت نکن. تمام شد میبینی. به نهایت رسیدی. در معیار محو شدی. در من.
نمی توانستم فکر کنم.او بود که فکر میکرد. من او شده بودم و این صدای خود من بود که بامن صحبت میکرد . یعنی صدای خود او بود که با او صحبت میکرد. من وجود نداشتم . یعنی تمام وجود بودم. من او بودم.
گفت.( گفتم): از در مقابل را باز کن و بگذر.


8
از در گذشتم.تختی و بر روی آن زنی بسته شده بود. یک لحظه حس کردم خیلی آشناست تلاش کردم بشناسمش. نتوانستم . تصویری گذرا و بسرعت برق درخشید و محو شد.زنی را دیدم ک سالها میشناختم. صدای غرش خشمگین خود را شنیدم.چیزی شبیه خرناس گرازی خشمگین که  میگفت «فراموش کن» . صدای من بود و صدای او بود . یعنی صدای او بود چون من دیگر وجود نداشتم.و همه چیز محو شد. بخود آمدم. شلاقی چرمین در دستم بود.
گفت. (گفتم): بکوبش!
در درون خود چرخیدم. آزاد آزاد بودم. هیچ معیاریجز او که من و من که او شده بودم نبود. هیچ قیدی. ترسی.فقط او بود. فقط من بودم.من او بودم.رها بودم. خدا بودم.شلاق را چرخاندم و با نیروئی مهیب فرود آوردم. صدای فریاد تلخی در گوشهایم پیچید و چیز داغی بر چهره ام شتک زد.
چشمهایم را باز کردم.برتخت بسته شده بودم. زنی با شلاقی خونین و فریادی شگفت مرا فرو کوبید. شناختمش.زنی بود که زنم بود و فراموشش کرده بود.از درد نعره ای کشیدم و چشمهایم را باز کردم.این بارشلاق در دستهای من بود  و او بود که بر تخت بسته و ویران شده بود.چرخاندم و با تمام قدرت فرود آوردم و همزمان قهقهه شاد او را  وخود را  و زنی را که زنم بود شنیدم.


9
مثل ماه بود. مثل خورشید بود.مثل گل و چشمه و دریاها بود. نگاهش که میکردم عشق را میفهمیدم. جاودانگی را میفهمیدم.زیبائی مردم و میهن را میفهمیدم.نگاهش که میکردم میفهمیدم خدا وجود دارد. خدا زیباست. می فهمیدم همه چیز زیباست. میفهمیدم خود من هم زیبا هستم. او بی نمونه بود. تک بود. بی مثال و مانند بود. او همه چیز من بود. اری او همه چیز من بود،بود
***
قصه تمام شده بود.هدایت بلند شد و مشتی پول خرده روی میز ریخت و گفت :
مهمان من پیرمرد! یا حق ما رفتیم
و چون احساس کرد میخاهم بپرسم کجا؟ گفت:
- میروم پرلاشز سری به مزار خودم بزنم و فاتحه ای بخوانم.شاید خدا بیامرزدم.
و چشمکی زد و گفت:
 حالا فهمیدی چطور میشود که آدمهای خوب خیلی خیلی خیلی خوب  ( و انگشتش را دراز کرد وبا قهقهه ای تلخ گفت ) مثل خود تو،پیرمرد ! معشوقشان را، برادرشان را  شلاق میزنند، و به ریش ابوی پیرمردشان با هفتاد هشتاد سال سن وسال میشاشند، و میگویند برادرشان جاکش وخواهرشان فاحشه است حالا خدا رحم کرد که مادرت مرده و گر نه.........  .
ودوباره قهقهه تلخش بلند شد و همراه با آن در فضا منتشر و محو   شد.
--------------------------
هفتم آوریل 2014 میلادی
هفت صبح کافه خیابان شامپیونه شماره 37.نزدیک خانه ای که هدایت در آن جان داد 
.