دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

یاداشتکها یاداشتک پنجاه و هشتم اسماعیل وفا یغمائی در درگذشت احمد قابل



یاداشتکها یاداشتک پنجاه و هشتم
اسماعیل وفا یغمائی
 در درگذشت احمد قابل
 27 اکتبر 2012
احمد قابل درگذشت.در پنجاه و پنجسالگی و با یک بیماری رنجبار و پس از عمری که سی و سه سالش در آتش ظلم  جمهوری اسلامی سوخت.
احمد قابل یک نمونه از نمونه هائی است که در ایران حضور دارند و حضورشان قابل انکار نیست.من کارهای احمد قابل را مثل کارهای بسیاری از معترضین و مبارزان مسلمان داخل کشور، با اینکه از مذهب معمول و بخصوص دین و مذهبی که بازیچه ارتجاع و انقلاب است فاصله اجباری گرفته ام میخواندم. من علیرغم تمام تغییرات و تلاطمهای رنجبار فکری، اعتقاد دارم همانطور که در یک دوران خاص زمینشناسی مثلا خلیج البته همیشگی فارس! (که البته مالکیت حقیقی این وجود حقوقی تاریخی و جغرافیائی، تمامی ملیتهای حقیقی ایران مخصوصا ترکها ، کردها، بلوچها و عربهای ایرانی هستند)و کوه دماوند ایجاد شده اند و ما چه خوشمان بیاید و چه خوشمان نیاید کاری نمیتوانیم بکنیم، اعتقاد دارم وجود و پیدایش و جا افتادگی مذاهب بزرگ هم  (چه پیچیدگی سرگیجه آور مقوله مذاهب و کارکردهایش را معتقد باشیم یا نباشیم و اینکه محمد رسول خدائی بنام الله هست یا اینکه نیست و الله قبل از اسلام نام بتی در کعبه بوده و به همین دلیل هم نام پدر پیامبر و خیلیهای دیگر قبل از اسلام و اعلام خدائی الله عبدالله بوده!)همینطور است.
 علیرغم هر نقدی و چه لامذهب باشیم یا با مذهب، ما در حال حاضر فقط میتوانیم با این وجودها تنظیم رابطه کنیم و نیز در حکومتها تنظیمشان کنیم ولی نمی توانیم نابودشان کنیم یا بگوئیم وجود ندارند.منظور فرعی من از این مثال اصلی ! این است که یعنی در ایران، مثلا شورشگرو متفکر مسلمان شیعه و سنی و .. وجود خواهد داشت،همانطور که متفکر لائیک یا مارکسیست هم خود را نشان میدهد. احمد قابل نیز زاده همین حقیقت است.  نوشته های او جالب بود.خود او انسانی معتقد ومسلمان و شجاع بود.درجه اجتهاد داشت. ظلم را بنام مذهب بر نمی تابید. بعنوان یک مسلمان با رژیم و سمبل آن درگیر شد. در داخل مملکت و در زیر دندانهای ارتجاع وبا موی آشفته و بدن بیمار و نه از فاصله چند هزار کیلومتری و عطر و گلاب زده و سرحال، اعتقاداتش را بر شانه های خود حمل کرد. اعتراض کرد. به زندان افتاد و اگر سر به نیستش نکرده باشند ،خیلی زود به سفری رفت که همه میروند.
من نمیخواهم از احمد قابل دفاع کنم . نگاه من و او در سیاست و فلسفه و اسلام و تشییع یکی نیست. بسیار تفاوت دارد، و او اساسا به دفاع دیگر احتیاجی ندارد.نه به دفاع من و نه به دفاع دیگران. او صمیمانه و در حد توان بشری اعتقاداتش را دنبال کرد و اگر داوریی در کار باشد داوری امثال من مضحک خواهد بود که آن داوری ذات و مایه جان انسانی را به داوری میکشد و نه رنگهای درخشان یا تاریک را
بقول شاعری که نامش را فراموش کرده ام
چو فردا در رسد در بارگاه مغفرت بینی
ز نوشانوش مستان منفعل بانگ اذان ما
... بگذرم.
من فقط می خواهم با شادی اشاره کنم که وجود احمد قابل و امثال او علیرغم اختلافات فکری افراد با یکدیگر نشان این است که یک ملت با تمام رنگهایش و آهنگهای متفاوتش  زنده است . اعتراض میکند. رنج میکشد . تصمیم میگیرد . میمیرد و زنده میشود یعنی زنده است و این کنش و واکنشها نگرانیها را کم میکند. یعنی این نگرانی را که یک ملت هفتاد میلیونی فقط ترکیب شده توده های بی شکلی نیست که منتظرند تا دستی از غیب برون آید وکاری بکند یا منجی بزرگ یا کوچکی برسد و اجازه شرفیابی دهد. به این مساله باید توجه داشت. باید این مسائل را دید.و باید و بایدهای فراوان... و اینکه صدها و هزاران احمد قابل با اعتقادات مختلف و مخالف هم درداخل مملکت در تکاپویند.در زیر دندانهای نیش خامنه ای و دستگاهش و پروائی از کسی جز خدا ندارند. بر این مساله تاکید میکنم و تره هم برای این خرد نمیکنم که فردا ،فرد یا جماعتی گول و منگ، فقیر نا قابل را که پشیزی هم در خزانه ملت بزرگ ایران نیستم ولی به همین سرخوشم را «قابلچی» و سازشکار و... بدانند
من فکر میکنم اگر ما به اجباری تاریخی و به نظر من البته بر اثر یک اشتباه محاسبه! اشتباه محاسبه ای که گذر زمان این اشتباه را اثبات کرده و نیازی به بحث ندارد، به خارج کشور پرتاب شده ایم و مجبور شده ایم درلندن و پاریس و یا عراق و یا آمریکا زندگی و یا مبارزه بکنیم برای تنفس حقیقی در میان مردم ایران و با توجه به تمام تفاوتهای فکری و مرامی ، هر که هستیم یا بوده ایم باید به امثال قابل ها توجه داشته باشیم .باید آنها را هووی سیاسی خود ندانیم ومثلا در رابطه با سامان و سازمانی که سی سال است خود را برترین و بهترین میداند، در کنار انعکاس حمایتهای صدها تن از بزرگان غیر ایرانی، خوبست اگر اصالتی ملی و مردمی در میان ملت رنگارنگ ایران داریم دو کلمه هم از اینها یاد کنیم. اگر کسانی هستند که خود و اندیشه و سازمان خود را اقیانوسی عظیم میدانند که چشم و چراغ تاریخ ایران و جهانست و راهبرانش خورشیدی درخشان و ماهی تابانند چه باک از اینکه این اقیانوس به جویبارانی چون احمد قابل توجه بکنند تا ثابت بکنند که واقعا اقیانوسند و هراسی از تفاوت زمزمه یک جوبار با غرشهای یک اقیانوس که خودشانند ندارند. توجه نکردن به این مساله به ضرر امثال قابل نیست. قابل از پل گذشت و رفت و نیازی ندارد، بلکه  این بی توجهی تاریخسوزبه عدم شناخت ما از ایران و دامن زدن به توهمات شخصی ما کمک فراوان  و بسیار درخشانی!میکند و ما را بیشتر در ابرهای تاریک فرو میبرد و موجب میشود به همان راهی ادامه دهیم که از بازرگان گرفته تا دکتر سامی و پیمان و شریعتی و هر کسی را که ایده ای و نظری جز ما دارد در جامعه مزاحم ونهایتا خطری برای خود بشناسیم و با یک بر آورد صرفا سیاسی و سیاسی به نظر من بسیار سطحی و خود خواهانه   کاری بکنیم که هر چه بیشتر مانند سلسله جبال هیمالایا بر عظمت و شکوه تنهائیمان افزوده شود و نهایتا در اطراف خود از نمایندگان تمام ملل دوستانی بیابیم الا از نمایندگان ملت هفتاد میلیونی ایران ومگر نمایندگانی که با خود ما سی سالست در خارجه سر میکنند.
دفاع از قربانیان و اعدام شدگان ظلم جمهوری اسلامی البته واجب است.من وقتی میبینم اعدام قاتلان و متجاوزان جنسی و فروشندگان مواد مخدر در کنار کشتار سیاسیون محکوم میشود خوشحال میشوم زیرا آنها هم قربانی حکومت ننگین ولایت فقیه اند ولی وقتی میبینم در مرگ امثال قابلها قلمی بر کاغذ نمی چرخد و از رنج و مبارزات و اندیشه او سخنی بمیان نمی آید فکر میکنم ایا ارزش قابل از یک متجاوز جنسی اعدام شده کمتر است؟ آیا قابل که جویباری بیش نبود خطری برای  اقیانوس دارد؟ و ایا اگر این چنین است اقیانوس واقعا حامل اقیانوسیت خویش است یا نیست؟ آیا این بی توجهی من و ما نشانه بی خبری، بی احترامی به اجتماع بزرگ ایران با تمام رنگها و آهنگهایش نیست؟ وبا این حساب ایا نمیشود گفت که یا تمام این کنش و واکنشها از زیر عبای خامنه ای در می اید که باید نفی اش کرد! و یا اینکه ملت فقط هفتاد میلیون نفر منتظر منجی است بدون دارا بودن عصبهای رنگارنگ لازم خود یعنی ملت اقیانوسی از مقواست که تا رسیدن منجی مقوا خواهد ماند ویا اینکه بنده یعنی نویسنده سطور بسیار بسیار در پرتگاهها پرت پرتم. خدا کند اینطور نباشد و خداوند روح نجیب احمد قابل را انچنان که خود میداند بنوازد که سخت زخمی جور و جنایت فقیهان حاکم بود. اسماعیل وفا یغمایی

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

یاداشتکها یاداشتک شماره یکم نامه به اخوی اسماعیل وفا یغمایی



یاداشتکها
یاداشتک شماره یکم
نامه به اخوی
اسماعیل وفا یغمایی 
نمیخواستم یاداشتک نخست در باره اخوی باشد ولی چون موضوعاتی اینچنینی خصوصی نیست لاجرم نخست نامه خدمت اخوی ارسال و بعد در وبلاگ قرار داده شد.
برادر نازنینم
 سلام و امیدوارم حال و احوال شما و خانواده خوب و خوش باشد. منهم می گذرانم و علیرغم مصائب و رنجهای روزگار شاکر و سپاسگزارم و جز رضایت خلق و و وجودی بی نام که به وجود نام و معنا می دهد چیزی را سزاوار نمیدانم و درخواست ندارم.امید که قبول افتد.نازنین و تنها برادرم من هم دلم برای شما و همه بسیار تنگ است وآرزویم این است که همه شما را ببینم و امیدوارم این ماجرای سیاهکاری و خسوف و کسوف سیاسی در مملکت ما تمام شود تا روزگار دیگر شود.در رابطه با مساله ای که نوشته اید من عجالتا در سفرهستم و بر که بگردم تلاش خودم را می کنم اما با توضیح یک نکته را با تمام احترامی که برای شما بعنوان تنها برادر و برادر بزرگ خود قائل هستم باید به شما بگویم و از شما گلایه بکنم.راستش این کلمه گلایه را خیلی تلاش کردم تا بنویسم زیرا این کلمه واقعا گویا نیست ولی بخاطر حفظ احترام و اخلاقیات و روحیات خاص خود و پس از بیست وهفت سال جدائی به کار می برم... در هر حال مساله این است که حدود یکسال یا یکسال و نیم قبل از طریق رفقا ،و همرزمان سابق من که تا سال 1372 در تشکیلاتشان یعنی در سازمان مجاهدین، و تا سال 1383 در شورای ملی مقاومت ایران در کنار آنها بودم نامه ای، و بریده ای از یک سایت برای من فرستاده شد که نشان می داد متاسفانه شما در انجمنی به نام انجمن نجات رفت وآمد دارید و گویا در اصفهان در جلسات آنان شرکت داشته اید. راستش علیرغم بی وزنی و بی اهمیتی انجمن نجات که با آن آشنائی کامل دارم بسیار حیرت کردم و به من برخورد.زیرا علت قاطی شدن شما را که به دلیل مشکلات متعدد جسمی از جمله بیماری قلبی و رماتیسمی که سالها شما را در بیمارستان گودرز یزد اسیر کرده بود و اساسا در سیاست دخالت نمی کردید با انجمن نجات نتوانستم بدانم! و نتوانستم بدانم شما چگونه در سن شصت سالگی و با آن همه مشکلات جسمی ،منشهای معمول زندگی خاص خود را علاقه به کشاورزی و سنت فرهنگی و حانوادگی نشات گرفته از اندیشه جد اکبرمان ابوالحسن یغما جندقی را که شما نیز چون من از دو سو به او پیوند خونی و فرهنگی دارید فراموش کرده اید که فرموده است:
سر افعی و سر شیخ بکوبید به سنگ
که در آن زهر و در این وسوسه اوهام است
و فرموده است
زشیخ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمی کردم چه می کردم
و چگونه فراموش کرده اید صدای خوش آقاجان را در ماهور و اصفهان که در هوای خوش و در پس دریچه های سه دری فراز صخره گشوده به نخلستان می خواند.
مرا گویند در خم خرقه صوفی فرو کردی
به زهد آلوده بود آن گر نمی کردم چه می کردم.
برادر عزیزم
این راست است که من نه دیگر عضو سازمان مجاهدین و نه عضو شورای ملی مقاومت ایرانم! ولی گاهی با خودم فکر می کنم در جهان آلوده و نازل کنونی ما که در یکسویش بوش بر عرصه می تازد و در طرف دیگرش خامنه ای، در جهانی که الگوهای مورد قبول توده های گسترده اش هم در غرب و نیز در شرق!گاه آدم را به استفراغ وا می دارد، هنوز انسانیت و شرافت بی معنا نیست و بدین طریق، و بزعم تلقی احتمالی برنامه ریزان انجمن نجات، وتحلیلهای کسانی که روزگاری چریک آزادی بوده اند و الان در خدمت دستگاه سرکوب و اختناقند، شرافت انسانی من و امثال من تنها شرافتی تشکیلاتی و در گرو عضویت در این گروه یا آن گروه سیاسی نبود که با جدا شدن از آنها، مثل برخی از اعضای انجمن نجات با انسانیت خود وداع کنم.شماری از اعضای انجمن نجات که روزگاری گویا علیه اختناق می جنگیده اند به نظر می رسد با خروج از تشکیلات شرافت و انسانیت خود را در همانجا بر جای نهاده و تهی و عریان خود را از روح خدمت به جنایت و اختناق پر نموده اند ! من فکر می کنم بزعم این و آن، شرافت مقوله ای فراتر از تشکیلات و سیاست است و سقفی فلسفی و انسانی دارد که با افت و خیزهای سیاسی بطور بنیادی تغییری نمی کند ، ومن مثل خیلیهای دیگراین شرافت انسانی را از دوران کودکی تا سالهای دبستان و دبیرستان و دانشگاه و در زیستن با مردم و فرهنگ مردم و نیز فرهنگی گسترده تر در آنسوی مرزها به دست آوردم و به دلیل آمیخته بودن با همین فرهنگ و به مدد همین اهرم بود که به گروهی سیاسی پیوستم. این فرهنگ همیشه و هنوز با من است و فکر می کنم تا دم مرگ تنها چیز بدرد بخوری باشد که من دارم.من میتوانم عضو یک تشکیلات باشم یا نباشم ولی من به طور واقعی همیشه یک ایرانی دلسوخته ام که بعد از سی سال تلاش برای آزادی و تحمل غربت باید بازهم شاهد باشم که در زاد بومم ظرف سه ماه بیش از دویست نفر را با محاکمه سرپائی بر دار کشیده اند و در خیابان سرکوب زنان و دانشجویان و کارگران ادامه دارد و آمار فواحش سر به جهنم می زند و هفتاد در صد مردم زیر خط فقرند و دو میلیون و اندی معتاد و سه چهار میلیون بیکار و هزار مصیبت دیگر وجود دارد و اختناق دریده و وحشی چهار نعل می تازد و آنوقت بجای نجات اینها!! باید در انجمن نجات و امثالهم به دنبال نجات تبعیدی و مبارز و باز گرداندنشان به ایران بود...دریغا و آیا در مملکت ما و بقول فروغ فرخزاد: شیخ ابودلقک کمانچه کش تنبک تبار تنبوری و جباران خونخواری چون خمینی و خامنه ای و احمدی نزاد و امثالهم آیاهیچکس دیگری نیست که نجاتش بدهند که انجمن نجات وامثالهم کمر همت به نجات تبعیدیان و پناهندگانی بسته که برادران و خواهران و زنان و یا شوهرانشان به دست همکاران همین نوع انجمنها بر دار کشیده شده و تیر باران شده اند.برادر عزیزممن و امثال من تمام تبعیدیان و به غربت نشستگان ذره ای علاقه نداریم نان و آب غربت را بخوریم، ما از سر جبر و بخاطر مبارزه از مرزهای میهن خود عبور کردیم و باور کنید شانه های خسته ما سی سال است که وزن میهن عزیز ما را با ما به هر کجا می کشد! ما از غربت بیزاریم و آرزویمان خدمت به میهن و بازگشت به ایران است ولی کدام ایران؟ ایران زیر عبای مشتی مستبد پلید یا ایرانی که اگرچه نه تمام آزادی را دارد، ولی اقلا از این فجایع به دور است و بازگشت به آن داغ ننگ و ذلت همکاسگی با دشمنان مردم را بر پیشانی آدم نمی زند.چشم! به آقایان و خانمهای انجمن نجات بگوئید، اعدام نکنند! زنان را آزار ندهند! درب زندانهای سیاسی را باز کنند!محکمه های قتل و اعدام چند ساعته را تعطیل کنند و تن به انتخابات آزاد و زیر نظارت سازمانهای بین المللی را بدهند!در اینصورت احتیاجی به تلاشهای انجمن نجات نیست! چشم بنده بر خواهم گشت و در همان محله شما به شغل سپور شهرداری بودن بسنده و افتخار خواهم کرد و شاد خواهم بود که پس از سی و چند سال زندان و تبعید در میهنی آزاد صبحگاه لذت جارو کردن کوچه های مردمی آزاد را بر عهده دارم!اخوی گرامی تو مرا می شناسی و میدانی دارم راست می گویم و پس از کار نوشتن و سرودن و دمسازی با طبیعت این شغلها از همان دوران کودکی هم عتاب و خطاب ابوی مرحوم ما را علیه من و انتخاب من بر می انگیخت.برادر عزیزباید فراتر از هوشیاری دهشاهی صنار مقداری هوشیاری واقعی سیاسی و بالاتر از آن هوشیاری فلسفی داشت.انسان عمر نوح که نمی کند.انسان خالق نیست و مخلوق است و دانش تو بیش از من است و می دانی چنانکه ابوی بارها در گوش ما خوانده بود مخلوق مرکب است و آنچه که مرکب است ترکیبش پایدار نیست روزگاری به سوی گسستگی میرود و می پاشد و چنانکه قدیمی ها می گفتند.
چار طبع مخالف سرکش
چند روزی شوند با هم خوش
چون یکی بر دگر شود قالب
جان شیرین براید از قالب
در صحن امامزاده عبدالله گرمه چندین و چند نسل از گذشتگان به سفر رفته ما این حکایت را می گویند ،بابا فرمان،بابا رستگار، ننه خاور، بابا همایون بزرگ، عمو استوارننه عذرا و.....و تو بیش از من امکان سفر به گرمه و دیدار این حقیقت را داری.انگار دیروز بود. صداهای آنها هنوز در گوشهای من موج می زند و دلم را برای آنها که دیده بودمشان تنگ می کند و سودای سفر اخر آرامشم می دهد که باز خواهمشان دید و راستی که زندگی چه معجون غریبی است که در هیچ تفسیری جز خودش نمی گنحد...ابوی ما نود و پنجسال زیست ولی سرانجام به سفر رفت و عمر آدم از چهل و پنجاه که بگذرد اندک اندک رویش دوبال را بر شانه های خود اخساس می کند.من بدون آنکه بهراسم و بدون اینکه ذره ای از زیستن دست بردارم مدتهاست رویش این بالها را بر شانه های خود احساس می کنم و می دانم این بالها همان بالهائی هستند که باید مرا به سفری ÷راز الود ببرند و چون رشدشان کامل شد خواهند برد. دیگر این که این حاکمان کنونی ایران ساقط خواهند شد. ضعف یا قوت فلان گروه سیاسی دلیل ماندن یا نماندن انها نیست. دلیل انقراض آنها رشد انقراض در درون سیستمی است که سی سالست دارد بر خون و اشک مردم می تازد . این سیستم منقرض خواهد شد و باید هوشیار آبروی آینده بود.این نامه را در پاسخ به میل شما شتابزده نوشتم تا بدانم نتیجه چه خواهد شد وبعد از آگاهی از نتیجه و بازگشت من از سفر با هم تماس خواهیم داشت اما قبل از هر چیز آرزوی من این است که سرنگونی استبداد و ارتجاع به دست ملت شریف ایران امکان دیدار شرفتمندانه برای تمام تبعیدیان و پناهندگان را فراهم کند و من نیز بتوانم تنها اخوی خود را پس از برادری که در نظرگاه پدر و مادر مرحوممان و در برابر حرم امام رضا در هفت تیر سال 1361 به دست مستبدان پلید بر دار کشیده شد در اغوش کشم.سلام مرا به کوچک و بزرگ بخصوص اگر به گرمه سفر کردید به اهالی گرمه و مردمان پاکیزه دشت کویر برسانید و از سوی من دست و کتف و صورتشان را ببوسید و به آنها بگوئید ارزویم آنست بتوانم باز هم شبی یا غروبی در کنار اجاقهای فقیرانه شان که با بلگه خرما روشن شده است و کتری چای سیاه شده از دود را می جوشاند با آنها بنشینم و به آدمهائی از جنس و به سادگی و معصومیت خود زندگی ساعتهائی دمساز باشم و آرزویم اینست بازهم در نیمه شبی در میانه ماه و قتی ماه عظیم در میان راه خور و گرمه از خط الراس افق بر می آید حیرت زده زانو بر زمین زنم و فارغ از مزخرفات شریعت آخوندها معنویت را حس کنم
با ارزوهای خوب
برادرت اسماعیل وفا
دهم سپتامبر دوهزار و هفت میلادی

یاداشتکها.اسماعیل وفا یغمایی یاداشتک شماره صفر و اذن دخول




اسماعیل وفا یغمایی
یاداشتک شماره صفر و اذن دخول
عرض کنم پس از مدتها قلمفرسائی و بعد ازهمکاری های سالیان با دوستان و رفقای اهل قلم و سیاست کیاست، وبعد تر از آنکه سیاهی سر و ریش فقیر خرج جوهر و کاغذ نوشته ها گردید، و سن از پنجاه گذشت و علیرغم حرف شیخنا وسیدنا سعدی فرصت خواب که به دست نیامدهیچ!حتی به دلیل عداوت دشمنان و محبت های دوستان چرتی هم نتوانستیم بزنیم !و به قول حبیب یغمائی:
 شب خیالات و همه روز تکاپوی حیات/
خسته شد جان و تنم زین همه تکراریها /
فکر کردم بدک نباشد این آخر عمری و پس از سی سال غربت خودمان یک گوشه کوچک دنجی داشته باشیم تا درآنجا گاهی یاداشتکی نوشته وبرخی حرفهای لازم را بزنیم .علم کردن این گوشه دنج چند علت دارد که یکی دوتا از مهم ترینهایش این است از آنجا که ما تخم و ترکه اردشیر و دارا! پس از سی سال تبعید و غربت هنوز مثل آدمهای اصولی اختلافاتمان را داریم واز توی سر و کله هم زدن خوشمان می آید ، همیشه دعوا داریم و البته این دعواها به سایت ها هم می کشد که باز هم البته! نه دعوا کردن عیبی دارد و نه کشیدن دعوا به سایتها! ولی وقتی خود آدم سایت مستقلی ندارد و دو نفر دیگر در مطلبی که بالا یا زیر شعر و مقاله تو درج شده دارند اجداد و آباء یکدیگر را جلوی چشم هم می آورند مقداری از این مشت و لگدهای سیاسی از کادر مقاله مربوطه خارج شده و به سر و کله تو هم می خورد، چرا که تو در آن سایت می نویسی ولاجرم یا خودت آستینها رابالا می زنی ووارد دعوا می شوی و یا اینکه تماشاچیان منتظرند موضع خودت را اعلام کنی! که با کدام طرفی که این خودش دعوای جدیدی را ایجاد می کند !بنابراین گوشه مستقلی لازم است تا بدون اینکه با سایر سایتها و وبلاگها قهر باشیم مواضع مستقل خود را داشته باشیم و دوم این که ممکن است فقیر یا امثال فقیر حرفهائی داشته باشیم یعنی شطح و طامات وکفریات و مطالب ناخوشایندی که یا سایر سایتها علاقه ای به درجشان نداشته باشند و یا اینکه به دلیل مراعات برخی نکات درج این مطالب آزارشان بدهد، بنابراین به طور اورژانس وجود یک سایت و وبلاگ مستقل لزوم خود را نشان میدهد تا ما حرفمان را بزنیم واندیشه مان را زندانی مسائل روی میز نکنیم و دیگران بتوانند یا درجش نکنند یا اگر درجش کردند مسئولیتش به گردن فقیر باشد. دارم فکر می کنم مرحوم فردوسی پس از سی سال شاهنامه اش را نوشت و رفت و سرش را زمین گذاشت و نفسی به راحتی کشید.از طلوع تاریک جمهوری اسلامی سی سال سپری شده است و ما شاهنامه که هیچ حتی یاداشتکهایمان را هم به دلائل شرعی و عرفی ننوشتیم پس تا دیر نشده بنویسیم و ببینیم چه خواهد شد و کی خوشش خواهد آمد و کی بدش ،پس یا علی مدد.