دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

یاداشتک پنجاهم توجه به چند نکته ساده

توجه به چند نکته ساده
اسماعيل وفا يغمايي
عرض کنم که بعد از تکرار کشتار شقاوتبارمجاهدین  در اشرف، در نوزده فروردین هشتاد و نه، تقریبا اکثر گروهها و سازمانها و بسیاری از شخصیتهای منفرد ایرانی در خارج کشور علیه این جنایت موضع گرفتند. از مواضع سازمانها و افراد در داخل کشور بیخبرم و از مواضع بسیاری شخصیتهای خارجی میگذرم که برای من پناهنده سیاسی ایرانی بیش از همه مواضع ایرانیان و شخصیتهای ایرانی مهم است.مواضع شخصیتهای خارجی البته اهمیت دارد و نشان قدرتمندی نیرو و تشکیلات مربوطه در عرصه بیرون از مرزهاست ، اما تجربه نشان میدهداین فعالیت موقعی موثر است که حمایت ایرانیان موجود باشد وارتباطات نیروی سیاسی با پایه های اصلی خویش به اندازه کافی وصل باشد و گرنه تاثیر چندانی نحواهد داشت.
 در این میان و در این کشاکش نظرات متفاوتی در باره اشرف و ساکنانش و شهیدان ورهبران مجاهدین ابراز شد.نظرات با توجه به علایق و دوری و نزدیکی افراد و گروهها و نقاط وحدت و تضاد آنها با سازمان مجاهدین متفاوت بود.عده ای دل و دامن سوزاندند، عده ای ابراز تاثر کردند و نیز به نقد و بررسی پرداختند، عده ای حمایت کردند و نیز بر آشفتند و عده ای سئوالات خود را مطرح کردند.
از نوزده فروردین تا کنون در رسانه های اینترنتی انبوهی مقاله نوشته شده و اظهار نظرهای گوناگونی شده که اصلا بد نیست، و معلوم است مجاهدین منظور نظرشمار زیادی از ناقدان و حامیان و نظر دهندگان هستند. در میان و در حول و حوش این ماجرا عده ای نیز چه به حمایت از مجاهدین و چه در مخالفت، به متهم نمودن یکدیگر، بر چسب زنی،گاه هتاکی و دشنام دادن پرداخته اند تا صدای طرف مقابل را خاموش کنند، از آنجا که من هم یکی دو یاداشت و شعر در این باره نوشته ام  مورد مرحمت قرار گرفته و تعدادی برچسب و انگ و مهر را توسط میل، یا پا نوشته های فیس بوک و...پذیرا شدم،القابی نظیر فاسد، بریده، ضد مجاهدین و امثال این چیزها...
من بر سر دفاع از خود نیستم واینها مهم نیست. اینها تنها غم انگیز است و مضحک، و متاسفانه گاه به غم انگیزی و مضحکی نویسندگان این نوع چیزها، فارغ از بحثها و فحصها، به تلخی !میدانم که دموکراسی یک فرهنگ است و میدانم که اگر یک زرافه یا فیل آفریقائی سی سال در غرب زندگی کرده بود، شاید اندکی به دموکراسی و تبعاتش تن میداد ولی برخی نه!  ونیز میدانم که متاسفانه هنوز باید در مملکت استبداد زده ای چون ایران راهها طی شود تا دموکراسی در عمل و نه حرف خود را نشان دهد و ما بتوانیم مخالف هم باشیم و لی یکدیگر را تحمل کنیم،و در شرایط لازم در برابر دشمن مشترک به کمک هم بر خیزیم ،خب تا آن مقصد راهها مانده ولی قبل از نیل به دموکراسی و با تمام اینها  میتوان در رابطه با اشرف و مجاهدین وخود، نکاتی را روشن کرد شاید از عصبیتها کاسته شود و بشود بیشتر بحال آن سه هزار و چند صد تن که واقعا در خطرند مفید واقع شد. روی سخن من با کسانی است که در چهره هر کس که مثل آنها نمی اندیشد نه یک مخالف یا ناقد بلکه یک دشمن را میبینند و به دشمنی بر میخیزند. بحث مفصل است من فقط روی چند نکته بسیار ساده و پیش پا افتاده! انگشت میگذارم.
یکم:
من فکر میکنم مجاهدین همانطور که دوستان و هواداران پر و پا قرصی دارند، بعنوان یک نیروی سیاسی، ناقد و مخالف نیز دارند، ولی دشمن آنها رژیم ایران، وابستگان به رژیم ایران و کسانی هستند که از نابودی و کشتار مجاهدین سودی میجویند. فکر میکنم ماجرای آخری نشان داد که مثلث دشمنان چه کسانی هستند.
دوم:
گروهها و شخصیتهای سیاسی ایرانی در خارج کشور علیرغم اختلافاتشان، نشان دادند که دشمنان مجاهدین نیستند. اختلافات سی ساله احزاب و گروههای ایرانی با هم و بخصوص با سازمان مجاهدین چیزی نیست که بتوان پنهان کرد ولی فریاد خروشان تقریبا همه گروههاعلیه کشتار نوزده فروردین نشان داد که اختلاف هست ولی دشمنی نه و میشد و میشود این همدلی انسانی را پس از سی سال اختلاف و تضاد، سکوئی برای وحدت نسبی بیشتر نمود تا دست جلادان  جمهوری اسلامی بسته شود.
سوم
این فریاد مشترک علیه این جنایت شقاوتبار اعلام حمایتی انسانی از مجاهدین بود و معنای آن را ندارد که حمایت انسانی بسیاری گروهها با حمایت سیاسی آنان از خطوط سیاسی و ایدئولوژیک و استراتژیک مجاهدین منطبق است. این را هم باید مد نظر داشت و اگر فلان شخصیت یا فلان گروه همراه با حمایت انسانی خود نقدی هم از رفتار یا رفتارهای سیاسی مجاهدین میکند نباید بر آشفت و فکر کرد دنیا به پایان رسیده است. بلکه باید از حمایت سیاسی او سپاسگزاری کرد و نقد او را با نقد متقابل و مخالفت او را با دلیل و برهانی نفی کننده پاسخ داد. حامیان مجاهدین از کشتار شقاوتبار اعضای مجاهدین توسط مثلث جنایت بر آشفتند ولی برای بسیاری این سئوال همچنان مطرح است که سرنوشت اشرف چیست؟ رهبران مجاهدین چه میخواهند بکنند؟ واستراتژی آینده چه خواهد بود؟ و بسیاری سئوالات دیگر...
چهارم
از بمباران و کشتار اعضای مجاهدین توسط هواپیماهای فاتحان عراقدر سال دو هزار و چهار، تا امروز این سومین و یا چهارمین کشتار مجاهدین در عراق است؟ این کشتارهای وحشیانه در دنیای بیرحم کنونی و در میدانی که سرمایه و قدرت میخواهد آنسوی جهان را چون کیکی تقسیم کند میتواند تکرار شود؟ سئوال این است تا کی و چرا باید تکرار شود؟
پنجم
یکی دو سال قبل در دو نوشته تقریبا مفصل در مورد کشتار در اشرف، در مورد ماندن یا نماندن در اشرف اشاره کردم که ماندن در اشرف به هر قیمت و هر بها و تحمل کشتارها در صورتی کارساز است که به طور حقیقی مجاهدین و ارتش خلع سلاح شده آزادی بخش تنها آلترناتیو حقیقی مردم ایران، و مسعود رجوی رهبر واقعی تمامیت مقاومت رنگارنگ مردم ایران باشد در آنصورت نه با چند هزار تن بلکه با پنجاه تن هم باید ماند زیرا لحظه موعود فرا خواهد رسید. اگر این چنین است طبعا این چیزی پنهان کردنی نیست و اگر شرایط سیاسی این چنین نیست باید با درایت و هوشیاری و پرداخت بهای لازم، راهی دیگر اختیار نمود  و از برآشفتن و مارک زدن به دیگرانی که از زاویه انسانی یا زاویه سیاسی و انسانی نگران هستند خود داری کرد.مطمئن باشیم علیرغم هر چیزی بذرهای واقعیت سیاسی دیر یا زود در افق آینده خواهند روئید و نشان خواهند داد چه چیز درست بوده و چه چیز نادرست پس ، قبل از آن باید تامل کرد و راهی و طریقی درست پیدا کرد.
ششم
در بسیاری اوقات نویسندگان مقالات با تقسیم نیروها به «این طرف آب» یعنی خارج کشور، و «آن طرف آب» یعنی اشرف، بر می آشوبند که چرا مثلا «فعالان سیاسی ساده خارج کشوری!» و کسانی که از خطر دورند و یا از خطر گریخته اند میخواهند برای مبارزان و مجاهدان از جان گذشته راه آزادی تعیین تکلیف نموده، استراتژی تعیین کنند، و از آنان میخواهند سنگر را خالی نموده به خارج کشور بیایند و در امنیت و رفاه زندگی کنند!.از مجموع کلام این نوع نویسندگان بر می آید که میخواهند بقیه یا حمایت کنند و یا خاموش بمانند، یعنی بزبان ساده خفه شوند و اظهار نظری نکنند.
گذشته از اینکه باید این مساله را بررسی کرد که ماجرای «این طرف آب آمدن در چه زمانی، با چه کسی، ودر اثر چه کارکردی» شروع شد و چه شد که اکثر نیروها و سازمانهای سیاسی و شخصیتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و هنری مجبور شدند  چند ماهی پس از بهار سال شصت به اینطرف آب بیایند و بسیاری از آنان پس از سی سال و بسیاری پس از گذرانی سخت، در غربت بمیرند، باید دقت کرد که اکثر نویسندگان این نوع نوشته ها خود از اهالی این طرف آب هستند،همچنین باید به این مساله توجه شود که برخلاف نظرو اندیشه آنان، زندگی «فعالان سیاسی ساده در رفاه و امنیت!!» این سوی آب آنچنان که آنان میپندارند نیست، بسیاری از این فعالان سیاسی تقریبا بخش اعظم نقد حیات خود را در مبارزه و در کنار همان بخون نشستگان اشرف باخته اند و فعال سیاسی شدن آنان نه بخاطرروی آوردن به رفاه و امنیت، و فرار از مبارزه بلکه بخاطر اختلاف نظرواقعی در مسائل سیاسی و ایدئولوزیک و استراتژیک بوده است.البته می توان این حقیقت را پنهان کرد و دل خوش داشت که همه نکشیده و بریده اند و رو به زن و زندگی و رفاه و امنیت آورده اند ولی این نوع برخورد تنها خود آنها را گول خواهد زد و بس. واقعیت این نیست اگر چه لباسی از این نوع بر ان پوشانده شود،وواقعیت قابل بررسی است و بسا سخنها هست که میتوان در ترازوی داوری درست، آنها را سنجید و فهمید که چرا و بخاطر کدام بیماری  این همه فعال سیاسی ساده رفاه دوست و امنیت طلب پیدا شده است.
با توجه به این نکته میخواهم دوستانه تاکید کنم که: در هر حال این فعالان سیاسی خارج کشوری به هیچ وجه نمی خواهند برای آن مجاهدان ستیهنده که در زیر ضربات لودر خامنه ای مالکی تکه پاره میشوند و در عنفوان جوانی جان میبازند تعیین تکلیف کنند، آنان نمی خواهند برای سازمان مجاهدین و سکاندار آن تعیین استراتژی کنند.  فعال سیاسی ساده رفاه طلب را چکار به دخالت در امور سازمانی این چنین و رهبری که اراده سیاسی واستراتژیک و ایدئولوزیک او در طول سی سال گذشته از سی خرداد سال شصت تا کنون یک سر سوزن تغییر نکرده است.
این فعالان سیاسی ساده رفاه طلب، به هیچ وجه نمی خواهند مجاهدان اشرف سنگر خالی کنند و به اینطرف آب بیایند و دچار زندگی معمولی شده و یا در هیئت فعالان سیاسی ساده و بریدگان! زندگی را تمام کنند.
فعالان سیاسی ساده اگر باور بکنیم و پیش داوری را کنار بگذاریم و سعی نکنیم هر کسی را که عقیده اش با ما زاویه دارد دشمن ببینیم از آنجا که دشمنان مجاهدین نیستند و بسیاری از انان سالیان دراز یا مجاهد بوده و یا از زمره حامیان مجاهدین بوده و یا هستند و یا یک یا چند تن از نزدیکترین کسانشان در اشرفند میخواهند فقط بدانند که راه به چه مقصدی ختم میشود و تکرار این کشتارهای شقاوتبار به فرماندهی سلاخان حاکم ایرانی و عراقی و... تا کجا ادامه میابد و چه بهره ای نصیب انقلاب و تحول مردم ایران میکند؟ آیا این درخواست جرم است و شایسته تحقیر و این همه بر اشفتن و بر چسب زدن.
فعالان سیاسی ساده بدون نفی آرمانگرائی و بدون تعیین استراتژی رفاه و بریدگی برای اشرفیان، فقط میخواهند بدانند استراتژی چیست تا ای بسا بتوانند در صورت فهم و قبول آن، به یاری بیشتر برخیزند. آیا این درخواستی نادرست است و ایا فقط و فقط با تکرار کشتارها و ارائه اجساد تکه پاره فرزندان مردم ایران میشود فقط درخواست نمود که : جای پرسش نیست فقط باید به جلو رفت.
در طول ماههای گذشته از یکسو شاهد سخنانی بوده ایم که مثلا: ما حاضر به منتقل شدن هستیم و حتی پول هواپیماها را هم خودمان میپردازیم. در کنار آن بارها اعلام شده است که: انتخاب آخر اشرفیان اشرف است و تا نفر اخر کشته میشویم و جابجا نمیشویم. کدام درست است.با کدام یک باید خود را تنظیم کرد. اگر واقعا اشرف و این سه هزار و پانصد چریک چنانکه گفته میشود نه تنها رقم زنندگان سرنوشت آینده ایران و سرنگونی ملاها هستند بلکه سد سدید در مقابل رشد انتگریسم و رقم زنندگان اینده خاورمیانه هستند به روشنی اعلام شود و چگونگی آن توضیح داده شود تا فعالان این طرف آب بدانند و سر تعظیم فرودآورند و با حل تناقشات خود به یاری این سازمان دهندگان آینده ایران برخیزند اما اگر کتاب تاریخ چیز دیگری میگویدو شرایط سیاسی این چنین نیست و اشرفیان نقشی این چنین ندارند، دو راه بیشتر باقی نمیماند . راه اول ماندن و ادامه کشتارها و سرانجام فرو رفتن کامل درخون تمامی اشرفیان به دست مالکی و خامنه ای و یارانشان است و رقم خوردن عاشورائی دیگر وپای فشدن بر  این که یک نیروی سیاسی حتی در شکست بر پرنسیبهای ایدئولوزیک خود استوار ماند و به دنبال حسین ابن علی مرگ سرخ را برگزید . راه دیگر درک شرایط تلاش برای جلوگیری از کشتارها ودر گام نخست  اعلام و تقاضای یاری خواستن از تمام احزاب و سازمانها و شخصیتها و نیروهای سیاسی ایرانی و خارجی برای جابجائی اشرفیان از کمین مرگ خامنه ای و مالکی و جستن راهی نو و تازه برای مبارزه، و قبول تغییر شرایط و پرداخت بهای لازم حتی در نقطه رهبری است.
توجه داشته باشیم که در بازی تاریخ و بر سر میز تاریخ در هر حال این بها پرداخته خواهد شد پس هوشیارا!و بزرگا! و دلاورا! آنکس که پیش از آنکه این بها بطور جبری از او ستانده شود مختارانه و دلاورانه بهای لازم را پرداخته و راهی دیگر پیش گامهای راهروان بگذارد .
راه اول یعنی باقی ماندن در اشرف و رقم زدن سرنوشت پیروزمندانه و نیز راه سوم یعنی جابجائی و سیاستی دیگر پیشه کردن را میتوان مورد تامل قرار داد اما اگر بدون اینکه اعلام شود، کاروان  اشرفیان  بطور خواسته، وبدون اعلام به سوی عاشورائی دیگر روانه است باید بعنوان یک فعال سیاسی ساده ولی نگران سرنوشت انسانهائی که سالیان دراز بر سر آن بوده اند تا در بنای آزادی و دموکراسی  برای ایران سهم اصلی را داشته باشند بگویم که:
 حسین ابن علی یکباراز صلب فاطمه دختر پیامبر اسلام ونخستین امام شیعه و چهارمین خلیفه اهل سنت علی ابن ابیطالب زاده شد و عاشورا در تاریخ مذهبی و سیاسی، بر پایه قانونمندیهای خاص خود یکبار به وقوع پیوست و به تاریخ و فرهنگ مذهبی و سیاسی و نیز افسانه ها پیوست و زنده ماند.
بجز این در تفکر اسلامی شیعی همانگونه که طلوع و غروب خورشید و بر آمدن ماه «تعیینی» نیست و«تکوینی» است، یعنی اراده ما در آنها دخالتی ندارد و توسط قانونی دیگرو به اراده خدا و قانونمندیهای فرا انسانی بر می ایند و فرو میروند، مقوله رسالت و امامت محصور در دوازده امام اعلام شده ( که آخوندهای حرام لقمه تلاش میکنند ولایت فقیه را نیز به آن بچسبانند) و آنچه که بر آنها میرود در قاموس شیعه تکوینی است، بنابراین فارغ از بهره مندیهای اخلاقی وآرمانی، هر نوع کپی برداری ایدئولوزیک و سیاسی از ماجرای حسین و عاشورا، برای سازمانی سیاسی که خود را آلترناتیو و آینده ساز اعلام کرده و بر این پایه از حد اکثر حمایت و اعتماد ملت ایران در طول سالیان دراز برخوردار شده است جائی را در تاریخ ایران اشغال نخواهد کرد.اگر باور نمیکنیم برویم و تاریخ ایران وتاریخ تشیع را بنگریم. در دوران عباسیان و در سرکوب شورشها بارها و بارها کشتارها و خونریزیهائی شقاوتبارتر از ماجرای کربلا رخ داد.طبری اشاره میکند کم نبودند کاروانهائی که سرهای کشتگان شورشها را در حالیکه ریه ها و قلبهای آنان به سرها آویزان بود در شهرها میچرخاندند،استخوانهای هزاران کشته جنبش استاد سیس تا سالها پس از کشتار سی هزار نفره شورشیان در بیابان ریخته بود و در طول تاریخ ایران از اشغال ایران تا آغاز حکومتهای مستقل ایرانی در شمال و سیستان، بیش از دویست شورش و انقلاب خونین بسا گسترده تر از عاشورا اتفاق افتاد ولی هیچکدام اینها در تاریخ مذهبی و فرهنگی و عواطف مردم جای عاشورا را نگرفت و چرائی این خود بحثی جداگانه و نه چندان مشکل را میطلبد.
 امید اینکه اشارات این حتی نه فعال سیاسی! ساده بلکه یک پناهنده سیاسی ساده که به اجبار سی امین سال زندگی در غربت را میگذراند و نه بر سر تعیین استراتژی است و نه خواستار انفعال هیچ کسی در مبارزه با حاکمان ایران، به درستی نگریسته شود و خیر خواهانه ارزیابی گردد. با امید به فردای آزادی و دموکراسی برای ایران چه ما باشیم و چه ما نباشیم
اسماعیل وفا یغمایی
یازده می دو هزار و یازده میلادی

یاداشتک چهل و نهم من باب اطلاع

من باب اطلاع
اسماعيل وفا يغمايي
عرض کنم که در مکه معظمه بیش  از دو ملیون گوسفند و در تهران مکرمه بیش از یک ملیون گوسفند به قیمت بیش از صد و  هفتاد و پنج میلیارد تومان راحل شده و به دیار باقی شتافتندو از رنج دنیوی راحت  گشتند. تبریک به حجاج و تسلیت به گوسفندان و سپاس خداوند عز و جل را که فرشته رحمتش  را فرستاد و گوسفندی را، تا ابراهیم ابوالانبیا را از قربانی کردن اسماعیل باز دارد  و گرنه خدا میداند که الان در کشورهای اسلامی چه خبر بود و چه سرها که بریده میشد  . اما در این آشفته بازار روزگار و پس از سی سال حکومت آخوندی و لرزهای فراوانی که  بطور واقعی در دین و ایمان ملت رخ داده یک نکته را نه اهل فن و جامعه شناسان و  فلاسفه ،بلکه گوسفندان بیزبان با خون خود گواهی میدهند. ما می توانیم عابد و مسلمان  باشیم و هر شب چند دور تسبیح بیندازیم یا بر عکس بیدین و ضد خدا و هر چه می توانیم  بکنیم، اما جامعه ایران و پایتختش که مرکز تلاطم اندیشه ها و شورشهای فکری و سیاسی  است بازهم ریشه و آبشخور در دین و مذهب داردو البته می توان گفت حساب ملای حرام  لقمه از دین و ایمان مردم جداست و نیز دین مردم چندان مشابهتی با اسلام مدرن و نیمه  مدرن ندارد ولی باید به ساخت و بافتها توجه کرد که در پایتخت کشور به ازای هر  چهارده شهروند تهرانی یک گوسفند به ابدیت پیوسته است و در پایتخت اسلام در مکه فقط  دو برابر تهران گوشفند قربانی شده است.مطمئنا اگر آمار تمام گوسفندهای قربانی شده  در سراسر ایران برآورد شود به رقم بسیار تکاندهنده ای خواهیم رسید و نیز به این  نکته که بعضی چیزها را نمیتوان از کتاب اموخت بلکه فقط باید چشمها را باز کردودید . و اما تا کمی روح گوسفندان شاد شود بد نیست سخنان چند تن از بزرگان را هم  بخوانیم .
آلبرت  اينشتين
سفره گياهخوار منظره اسارت حيوان و سلاخ خانه كشتار و خون و شكنجه طبيعت  ماتم زده را نشان نمي دهد. خوراك او دورنماي باغ و بوستان و زندگاني روستايي و كشت  و درو و جشن طبيعت را نمايان مي سازد .
صادق هدايت
انسان به راستي سلطان  جانوران است، چرا كه درنده خويي اش از آن ها فراتر مي رود. ما با مرگ ديگران زندگي  مي كنيم. ما مكان هاي دفن هستيم! من از زمان كودكي خوردن گوشت را ترك كرده ام  ... .
لئوناردو داوينچي
عدم خشونت به والاترين اخلاق مي انجامد كه هدف كل تكامل  است. مادام كه از آزار رساندن به تمام موجودات ديگر دست برنداشته ايم، وحشي  هستيم .
پل ولیندامک کارتنی
"
اگر دیوار کشتارگاه ها شیشه ای بود همه گیاهخوار  می شدند. ما نسبت به خود و نسبت به حیوانات احساس بهتری خواهیم داشت وقتی که بدانیم  در رنج آنها سهیم نیستیم ."
توماس اديسون
مادامی که انسان ها قاتل بیرحم  موجودات زنده رده پایین تر هستند، هرگز به سلامتی یا صلح دست نخواهند یافت زیرا تا  زمانی که انسان ها حیوانات را قتل عام می کنند، یکدیگر را هم خواهند کشت. در حقیقت،  آنکه بذر كشتن و رنج می کارد نمی تواند عشق و شادی درو کنند

یاداشتک چهل و هشتم.استبداد آسیائی!علی ناظر، نظر بنده و ستون نظرات

استبداد آسیائی!علی ناظر، نظر بنده و ستون نظرات
اسماعیل وفا یغمایی

عرض کنم خدمت دوستان: که ما ملت شریف و بزرگوار ایران از هر رنگ و زبان و در هر محل و مکان حدود یک سی قرنی هست که از  مواهب دیکتاتوری لذت میبریم و کیف می کنیم. قبلش را خبر ندارم و نبودم ! ولی این حدود سی قرن را خبر دارم که استبداد و مخصوصا استبداد آسیائی چه پدری از ما ملت در آورده است.  اولش این استبداد عزیز از نوع شهریاری بود!  یک هزار و پانصد سالی با خوب و بدش ساختیم و زبان در کام کشیدیم و گاهی که زبان درازی کردیم زبان و چشم و گوش و سایر اعضای بریدنی را از دست دادیم  و البته بزبان پهلوی اشکانی و ساسانی هی دعاهای واقعا قشنگ و از نظر ادبی جالب جوشن کبیر و جوشن صغیر را  خواندیم ونالیدیم که
الهی انت القوی و انا الضعیف . فهل یرحم الضعیف الالقوی...
خدایا تو گردن کلفت و قوی هستی و من ضعیف و مردنی پس چه کسی به ضعیف رحم میکند مگر ضعیف


تا به حول و قوه الهی و مدد چارده معصوم دعاهای ما ملت مستجاب شد و بعد از انکه آقا انوشیروان دخل مزدک و جنبش مزدک و مزدکیان را آورد و آلترناتیو طبیعی داخلی ایرانی حکومت را داغان کرد برادران عربمان سوار شدند بر اسب و شتر و قاطر و آمدند و اسلام عزیز بلافاصله اموی آمد وکسانی را که مقاومت کردند سرهاشان را،  و دستها و پاهایشان را، و کسانی را که مقاومت نکردند جاهای دیگرشان را یک مختصری! برید وشهریار خودمانی خودمان، اول شد خلیفه و بعد سلطان و خلاصه یک هزار و پانصد سالی هم استبداد عزیز سلطانی اسلامی را تحمل کردیم تا آخرین شاه راحل در سال سی و دو زد و به شیوه انوشیروان دخل دکترمحمد مصدق و نهضت ملی و در حقیقت سلطنت خودش را آورد و ایران را  از آلترناتیو ملی و طبیعی خودش محروم کرد و دوباره باعث این شد که آلترناتیو  اسلام آخوندی این بار نه از عربستان و توسط شتر بلکه از پاریس و سوار بر هواپیمان! بیاید و الان سی و سه سالی هست که داریم از برکاتش کیف ف ف !! میکنیم.  صفا میکنیم و حظ میکنیم!.
از برکات دیکتاتوری عزیز این است که اجازه نمی دهد آدم نظر بدهد. دیکتاتوری خودش نظر میدهد و کار ما را ساده میکند. مثلا نظر ما را خودش میدهد! غذای ما را خودش میخورد و لازم نیست ما زحمت بکشیم. پولمان را میگیرد تا ما سبکبار باشیم. زن و خواهر و دخترمان را میبرد و میفروشد تا ما بی سر خر باشیم. یعنی کمکمان میکند و کار ما را خودش انجام میدهد. دست آخر هم اگر باز مشکل داشتیم بقول شاه عباس که موقع دستور قتل میگفت راحتش کن!! آسوده اش کن!! از رنج خلاصش کن!! راحت و خلاصمان میکند تا اساسا از بار زندگی راحت شویم. از  دیگر مواهب و محسنات دیکتاتوری این است که ملت را هم در درون مقداری به اخلاق خودش متصف میکند. یعنی موجب میشود. در خانه، بابا به مادر زور بگوید. برادر نوک خواهر را قیچی کند.رفیق توی سر رفیق بزند.  ارباب دخل رعیت را بیاورد. رعیت با بیل توی سر الاغش بزند و الاغ هم در خانه با جفتک دخل میش و بزغاله را بیاورد و بزغاله به گربه شاخ بزند و گربه دنبال مرغ کند و الی اخر. دیکتاتوری فرهنگ دیکتاتوری را میسازد. میخواهم بگویم حواسمان به این باید باشد و پس از این مقدمه جناب علی ناظر سالها قبل اشتباه بزرگی مرتکب شد و پس از سه هزار سال دیکتاتوری تلاش کرد ستون نظرات را باز کند و امکانی بوجود بیاورد که بجز بزرگان بقیه هم نظر بدهند اما از ده سال قبل تا حالا چندین بار به دلیل این اشتباه تاریخی نزدیک بوده که به مرگ فجئه از دار دنیا برود!. علتش هم این است که بعضی رفقا از جمله خود فقیر! بطور معصومانه ای از آنجا که ژن سه هزار ساله دیکتاتوری وارد خونمان شده است ستون نظرات را که محل تنفس و تبادل افکار و نقد و بررسی است با سالن کشتی عوضی گرفته ایم و بجای کمک رساندن به یکدیگر و کمک برای رشد فرهنگ دموکراتیک گاهی سعی میکنیم سبیل و گیس هم را دود بدهیم و کار روی دست ناظر بگذاریم بطوریکه گاهی او هم به فکر افتاده پس از فاتحه ای بر گور دیکتاتورها  و مرحوم ممد علیشاه قاجار که درب مجلس را بست اساسا درب این ستون را تخته کند و خیال خودش و ما را راحت کند.خوشبختانه تا حالا این کار را نکرده و چه خوب که نکرده. من معتقدم که نباید درب این ستون را بست.  نباید جلوی نظرات را گرفت ولی در عین حال معتقدم ما هم باید همتی بخرج دهیم و پس از سه هزار سال!! از این ستون نه برای دعواهای ذوقی و شخصی و تصفیه حساب بلکه برای رشد فرهنگ دموکراسی و نقد و بررسی استفاده کنیم .  بادا که در آینده ما یا نسل بعد از ما بتواندمثل مردم اینطرف دنیا نظر خودش را ابراز کند و برای کشتی گرفتن یا ورزش بوکس به باشگاههای مربوطه برود. آمین یا رب العالمین
اسماعیل وفا یغمائی
بیست و هشتم می دو هزار و ده

یاداشتک چهل و هفتم موجودات فضائی و نظرات پروفسور هاوکینگ و بنده!

موجودات فضائی و نظرات پروفسور هاوکینگ و بنده!
اسماعیل وفا یغمایی

عرض کنم خدمت دوستان که: پرفسور هاوکینگ دانشمند  معروف چند روز قبل در یاداشتی اعلام کرد که موجودات آسمانی و فضائی حتما وجود دارند ولی بهتر است که کاری نکنیم که آنها بزمین بیایند چون باعث دردسر است. این دانشمند بسیار بزرگ اضافه کرد که موجودات فضائی اگر بزمین بیایند همان بلائی را بر سر ما خواهند آورد که اسپانیائیها بر سر آمریکای لاتین و مهاجرین اروپائی در آمریکا بر سر سرخپوستان آوردند. یعنی آنها خواهند آمد و همه چیز ما را به غارت خواهند برد جان ما را خواهند گرفت و زمین را ترک خواهند کرد.
عیال بنده که از معتقدان به وجود موجودات غیر زمینی است و سالها در این زمینه مطالعه و تحقیق کرده است و بسیاری از علمای «موجودات فضائی شناس» را میشناسد، و کتابخانه اش پر از کتابهای مربوط به موجودات فضائی است معتقد است که موجودات فضائی دو جورند بسیاری آنها خوبند و بعضی هایشان بد، وموجودات فضائی خوب به بشر کمک خواهند کرد. او معتقد است چون راست و چپ هر دو خراب کرده اند ونیز چون دست آخر بخاری از سیاستمداران زمینی بر نمیخیزد باید امید به فضا بست که آنها بیایند و ما را نجات دهند. او  همچنین معتقد است اساسا جنس بشر توسط موجودات فضائی فابریک شده یعنی آنها ژنی را به موجودات زمینی در زمانهای دور تزریق نموده اند و بشر دو پا پدید آمده است و الان هم موجودات فضائی وجود دارند منتها رفته اند و مخفی شده اند.
فقیر به او میگویم فارغ از اینکه من معتقدم جماعت آخوند رگ و ریشه دیگری دارد و خداوند همزمان با خلقت آدم و حوا و شیطان، برای اینکه شیطان زیاد رو داری نکند آخوند جماعت را هم خلق کرده است تا شیطان حواسش جمع باشد، اما اتفاقا در اسلام عزیز ما هم  «جماعت اجنه»  دو جورند. بر اساس روایات محکم خداوند متعال همراه با «آدم و حوا» خانم و آقائی بنام «مارجه» و «مارج» خلق نمود که اینها فرزندی بوجود آوردند. این دو چون خیلی طرفدار فیلمهای وسترن آمریکائی به بازیگری جان وین هنرپیشه آمریکائی بودند اسم فرزند خود را بنا به اشاره قرآن  «جان» یا به تلفظ اروپائی«ژان» گذاشتند. این جان را همانطور که خداوند متعال حضرت ابراهیم را به طور خودمانی «ابرام» و حضرت ابراهیم هم بطور خودمانی پسرش اسماعیل را «اسمال آقا یا اسی جان» صدا میزد در خانه  با اسم خودمانی «جن» صدا میزدند . این آقای ژان یا جان تعدادی فرزند پیدا کرد که خوبهایشان شدند « طایفه جن» و بدهایشان شدند« طایفه شیطان » و بر اساس تفسیر معروف القمی (جلد دوم صفحه دویست و چهل و شش) شیطان از فرزندان جان است.
اما اجنه خوب تمامشان مسلمان و شیعه و ختنه شده اند واجنه بد اکثرا بیدین و لائیک و ملی مذهبی و دموکرات و سوسیالیست  هستند و شاید هم این موجودات فضائی خوب یا بد هم همین اجنه هستند که در کتب مذهبی ما از آنها یاد شده است. در کنار این امت عزیز شیعه هم اگر چه معتقد نیست موجودات فضائی میایند ولی «تئوری آقا امام زمانش» شبیه همین تئوری نجاتبخشان فضائی هست و درست هم فکر میکند، چون من هم بعد از عمری تلاش و قدم زدن در وادی کفر و شک، از شدت یاس از سیاستمداران زمینی، دارم به تئوری امام زمان بر میگردم و خلاصه ای عیال!هر دوی ما اگرچه یکی ایرانی سابقا شیعه اثنی عشری و یکی اروپائی پروتستان بوده ایم  اما عقایدمان کم شبیه به هم نیست بنابراین فکر میکنم پیوندمان پایدار بماند و بپای هم پیر بشویم.
اما فارغ از بحثهای بنده و عیال در مورد «اکسترا ترس» من نه بعنوان یک دانشمند فضا شناس بلکه بعنوان یک شاعر غربت نشین فکر میکنم هراس آقای هاوکینگ از خطرات موجودات فضائی حد اقل برای بخشی از ساکنان کره زمین اساسا نه موضوعیت دارد و نه جای وحشت.
دیشب کانال پنج تلویزیون فرانسه داشت رپرتاژی از صنعت ساعت سازی را نشان میداد و آدمهائی را که ساعت مچی شان بین سیصدهزار تا یک میلیون یورو قیمت دارد! و من از زیر چشم  به ساعت مچی خود که آنرا از کنار خیابان  دو یورو خریده بودم نگاه میکردم و احساس میکردم ساعت بیچاره من دارد  ازخجالت آب میشود وحال تیک تاک کردن ندارد! لاجرم دستی به سر و گوشش کشیدم و چون دیدم کسی در اتاق نیست   مثل  آقایانی که برای اینکه دل عیال را به دست بیاورند و بیشتر از او کار بکشند دستی به سر و گوش عیال میکشند و میگویند: « عزیزم!یک شاخه موی تورو نمیدم ده تا «آنجلینا جولی» و «مونیکا بلوچی» بگیرم!! گفتم : عقربه کوچیکه تورو نمیدم ده تا از این ساعتا بگیرم ! و او هم با خوشحالی تیک تاک کنان کارش را ادامه داد!!.
 پروفسور هاوکینگ حتما خوب می داند که ما در چنین سیاره ای داریم زندگی میکنیم. سیاره ای که روز به روز دارد وضعش از زاویه انسانی خرابتر میشود . به قول کمال رفعت صفائی:
این زمین نیست که به دور خورشید میگردد
این جنایت است
 زمینی که ازجمعیت شش میلیاردی اش اکثرشان زیر مهمیز هستند و حدود سه میلیاردشان گرسنه و تشنه اند که یک میلیاردشان و اقعا دارند از گرسنگی رنج می برند. پرفسور هاوکینگ خیلی خوب می داند بر اساس تحقیقات اهل علم و منجمله جیمز دیویس، استاد دانشکده اقتصاد دانشگاه اونتاریوی غربی در کانادا وضع دنیا بسیار افتضاح است ایشان میگوید : در تحقیق خود ما دریافتیم که نابرابری بسیاری وجود دارد، امری که انتظارش را داشتیم و آن قدر هم شگفت آور نبود!. وی همکار نگارش تحقیقی است که توسط نهاد تحقیقاتی WIDER  سازمان ملل در هلسینکی World Institute for Development Economics Research   صورت گرفت. وی ادامه می­دهد: اما به این نتیجه رسیدیم که توزیع ثروت جهان بسیار نابرابرتر از توزیع درآمد جهان, می­باشد. ایالات متحده با ثروت سرانه  صد و چهل و چهار هزار دالری در سال 2000، ثروتمندترین کشور دنیا است. کانادا دارای ثروت سرانه هشتاد و نه هزار دالری می­باشد.این تحقیق تخمین میزند که چهل درصد از دارایی­های جهان را در سال 2000 فقط یک درصد ثروتمند ترین افراد بزرگ سال دارا بودند و هم چنین ده در صد ثروتمند  ترین افراد بزرگ سال، هشتاد و پنج درصد همه دارایی های دنیا را صاحب می­باشند. در مقابل، آن دسته ازجمعیت بزرگ سال دنیا که در رده نیمه پائینی جدول بندی قرار دارند، به سختی حتی یک درصد ثروت جهانی را دارا می­باشند
این نمونه و صدها نمونه مشابه نظیر آن نشان می دهد که اکثریتی وحشتناک از ساکنان زمین قبل از ورود موجودات فضائی چنان توسط موجودات قلدر و اربابان زمینی چاپیده شده اند و رسشان کشیده شده و تحت سرکوب و غارت قرار دارند که ورود موجودات فضائی و حمله و هجوم آنها چیزی را تغییر نمی دهد. در جهانی که یک قلم، از سال دو هزار و چهار تا حالاچند صد هزار عراقی مظلوم نابود شده اند و دخترکان هشت نه ساله دارند در مرز سوریه فاحشگی میکنند ورود موجودات فضائی چه وحشتی بر میانگیزد ، و اما اگر کسی باید از ورود موجودات فضائی بترسد نه جمعیت عظیم زمینیان تحت ستم، که  اربابان کنونی زمین هستند که در دزدی و چپاول هیچ مرزی را باقی نگذاشته اند . در طرف مقابل! در صورت آمدن موجودات فضائی به زمین به احتمال زیاد منهای طرفداران احمدی نژاد و خامنه ای و آقایان موسوی و کروبی و بجز طرفداران برخی از گروههای سیاسی که همچنان مستقلا مبارزاتشان را تا سی سال و سیصد سال دیگر ادامه خواهند داد، چند میلیارد انسان زمینی به موجودات فضائی خواهند پیوست و به آنها اعلام وفاداری خواهند کرد و همراه با آنهاسبیل اربابان کنونی زمین را دود خواهند داد. خطری اگر هست اینست  و بنده به تمام شاعران که به طور معمول اکثرشان در صفوف محرومان میپلکند و شعر میسرایند و گرسنگان بیچاره را بزور مجبور میکنند که به اشعارشان گوش کنند سفارش میکنم از حالا سرودن قصائد غرای خود را در خیر مقدم به موجودات فضائی آماده کنند  و امیدوار باشند که بزودی:
میرسد آن دمی که در، هر تله یا که هر پرس
مژده دهند کامده، لشکر اکسترا ترس
جمعیت گرسنگان، شاد زمژده ی ظهور
رفته ز دست و پای هر، صاحب زور حس س! و پس س!  
آن که نه خانه دارد و ،نی زر و کار و نان، به لب
خنده ای  ونداردا، در دل خویش استرس
وانکه چپانده است او بر همه کس ز فرط حرص
گور پدر سگش بنه تا که شود ز غم پرس.. الخ
سوم ماه می دو هزار و ده

یاداشتک چهل و ششم.ماجرای نقاب و برقع و صدور کثافات مکتبی

ماجرای نقاب و برقع و صدور کثافات مکتبی
اسماعیل وفا یغمایی
عرض کنم خدمت دوستان که این یکی دو روزه ماجرای برقع و نقاب و وضع قوانین جدید در بلژیک و فرانسه گرد و خاک زیادی راه انداخته و طرفداران برقع و نقاب را به داد و فریاد اسلاما و وا مذهبا و دین بر باد رفت انداخته است. بقول ایرج میرزای بزرگ در این شاهکار زنده پر تصویر و مردمشناسانه اش از ایام خود چه خوب مذهب، ملا، و مردم و تلقی شرع از مردم و زن را تصویر کرده است:
بر سردر کاروانسرايي /تصوير زني به گچ کشيدند
ارباب عمايم اين خبر را/از مخبر صادقي شنيدند
گفتند که واشريعتا خلق/روي زن بي نقاب ديدند
آسيمه سر از درون مسجد/تا سردر آن سرا دويدند
ايمان و امان به سرعت برق/مي رفت که مومنين رسيدند
اين آب آورد آن يکي خاک/يک پيچه ز گل بر او بريدند
ناموس به باد رفته اي را/با يک دو سه مشت گل خريدند
چون شرع نبي ازين خطر جست/رفتند و به خانه آرميد ند
غفلت شده بود و خلق وحشي/چون شير درنده مي جهيدند
بي پيچه زن گشاده رو را/پاچين عفا ف مي دريدند
لبهاي قشنگ خوشگلش ر/امانند نبات مي مکيدند
بالجمله تمام مردم شهر/در بحر گناه مي تپيدند
درهاي بهشت بسته مي شد/مردم همه مي جهنّميدند
مي گشت قيامت آشکارا/يکباره به صور مي دميدند
اين است که پيش خالق و خلق/طلاب علوم روسفيدند
با اين علما هنوز مردم/از رونق ملک نااميدند

فقیر با کلمات نقاب و برقع وحجاب و امثالهم در شعر حافظ و سعدی و امثالهم آشنا شده بودم و بنابراین غافل از اصل قضیه چندان نه از نقاب بدم می آمد و نه از برقع که حتی خوشم هم می آمد. که حافظ فرموده بود.

اگـر خـواهي كه جاويـدان جهان يكسر بـيارائي
 صبا را گـو كه بـردارد زمـاني بـرقـع از رويت
و نیز
حاجت مطرب و مى نيست تو برقع بگشا,
كه به رقص آوردم آتش رويت چو سپند
و سعدی سروده بود
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را   
من مست از او چنان که نخواهم شراب را
 بعدها در داستانهای سمک عیار وحسین کرد و امیر ارسلان، ونیز سه تفنگدار و تولیپ سیاه آلکساندر دوما متوجه شدم گاهی اوقات مردان عیار و شبگرد هم نقاب میزنند و این تلقی ادامه داشت تا اینکه حضرت امام راحل بر قله بالا بلند جمهوری اسلامی طلوع فرمود .
چند ماهی بعد از ظهور ایشان بود که بزودی به ضرب توسری و چوب و چماق آن چادرهای معمولی و رنگینی که خواهران و مادران و دختران و زنان ما به دلیل فرهنگ معقول و قشنگ ایرانی - مذهبی خودشان و ذوق نساجان ایرانی، بر سر می کردند و درعید نوروز مثلا مادران و خواهر کوچولوهای شاد ما در شهرهائی مثل یزد و اصفهان و شیرازخیابانها و کوچه ها را تبدیل به رودی از چادرهای زیبای رنگین می کردند و در خانه نیز ما ها در خواب نیمروزی آنرا از مادر و خواهر امانت گرفته و در هشتی خانه در زیر آن چرتی شاهانه میزدیم و در بوی پاکیزه چادر خوابهای خوش میدیدم تبدیل کردند به چادرهای سیاه و روسریهای سفت و سخت بسته شده اسلامی سیاسی.
البته مردم ایران چند سال بعد بمدد فرهنگ نیرومند اجتماعی ملهم از حافظ و سعدی و قرنها تلاش عارفان و شاعران و اندیشمندان ایرانی ...پیشروی ملاها را متوقف کردند که:
ایران زمینش سفت بود و تشرشرات شدید ملایان به ریش مبارک خودشان پاشید! وگرنه ملاها الان همه زنها را نقابدار و مبرقع کرده بودند. و مردان را مجبور میکردند یک وجب ریش بگذارند و نیز گزارش استبرای داخل مستراحشان را به امام جمعه مل بدهند.
 مدت زمانی بعد از آن امثال من و ما و دو سه میلیون ایرانی به جبر یا اختیار روانه خارجه شده ومتاسفانه، توریست! و خارجه نشین! گشتیم و حالا بعد از سی سال، نه در ایران که در لندن و پاریس و بروکسل و برلین و... نه تنها شاهد «ساندویچهای سیاه پارچه ای متحرک» مذهبی هستیم که شاهدیم حضرات می خواهند این اندیشه ، یعنی  این کودهای شتر بار شده از اعماق بیابانهای قرون و اعصار را، دراروپا و با سوء استفاده از قوانین کشورهای اروپائی بر جوامعی که در آن زندگی میکنند تحمیل و تبلیغ کنند که خوشبختانه تا کنون بلژیک و سویس وفرانسه و نیز مسلمانان لیبرال وبخصوص بانوان مسلمان اهل این زمانه در برابر آن ایستاده اند.
من نمیخواهم وارد پایه های تئوریک قضیه بشوم که آیا سید المرسلین و خاتم النبیین چنین فرموده یا طور دیگری فرموده است،یا اینکه حجاب فاطمه زهرا یا زینب کبرا چه بوده است ومولا علی علیه السلام و خلیفه عمر رضی الله عنه چه نظری داشته و یا اینکه در قرآن چگونه نوشته شده و حجاب چگونه باید باشد. یا اینکه مثلا در برلین یا ماداگاسکار با قوانینی که در عربستان و توسط حضرت جبرئیل در چهاردقرن و نیمی قبل نازل شده چه باید بکنیم و چه نوع خاکی بر سر خود و زنانمان بپاشیم و یا اساسا تعریف کلمه ناموس چیست، آیا ناموس در درون کله است ویا در بیرون کله و درون شلوار! اینها همه قابل بحث است ولی فارغ از خطرات امنیتی نقاب و برقع! که معلوم نیست زیر آن بانوئی پنهان شده است با دو متر گیسو یا جناب بن لادن و ملا عمر با یک متر ریش جنبان و نیم متر بیضه آویزان و بمبی در بغل، میخواهم چیز دیگری را بگویم.
ما بجز توهینهای معمول به زنان و مردان که می تواند با کلمات یا به شیوه لات و لوتهاحواله دادن دست و پا! انجام گیرد نوع دیگری توهین را هم داریم که بدتر از آنهاست.
به قول «دی. اچ. لارنس1885- 1930 م» نویسنده شهیر درنوشته معروفش «پورنو گرافی یا وقاحت نگاری»، [ماخذ کتابِ الفبا جلدِ دوم به همتِ غلامحسین ساعدی انتشاراتِ امیرکبیر 1352 ] [لینک به متن در دیدگاه] اندکی خود فروشانگی( به تعبیر او) و به تعبیر فرهنگ زیبای سعدی و حافظ داشتن «کرشمه و ناز و ملاحت» یا به تعبیر مبهم و عطر آمیز حافظ«آن»
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
آن، یا نمک، یا جذابیت زنانه و زنانگی،علیرغم ممنوعیتها و فرمولهای پوشالی حزبی و تعبیرهای موسمی ناپایدار، برای زنان چیز لازمی است و گرمائی زیبا به زندگی میبخشد و هزار سال دیگر هم ترانه  عاشقانه و اروتیک«امشب شب مهتابه» میرزا علی اکبر شیدا با صدای مرضیه، و گرمای یک بوسه عاشقانه قدرتش از تمام دستورهای حزبی در مورد زنان بیشتر خواهد بود که گفته اند« با آل علی هرکه در افتاد ور افتاد» و من اعتقاد دارم« با عشق هر آنکس که ر افتاد ور افتاد» اما زنی یا زنانی که با مطلق کردن سکس و سکسی کردن بی قید و بند خود بدن خود را تبدیل به نمایشگاهی صرفا گوشتی برای دیدن میکنند توهینی سنگین را متوجه خود و دیگر زنان میسازند.  
توجه به جسم و فیزیک چیز بدی نیست اما متوقف شدن در مرز فیزیک بدنی فراموش کردن اینکه این فیزیک جاودانه نیست وازخاک است و خاک خواهد شد مرکوبی است که راکبش شخصیت یا روان یا وجود درونی ماست، و توجه نکردن به شخصیت انسانی و احساسات که حاصلضرب اینها از جمله اروتیزم  و سکس حقیقی زیبای زنانه و نیز مردانه را میسازد بجز توهین به زنان نیست. در همین جاست که لارنس کشاکشهای فیلمهای پورنو را با کاری که قصاب با گوسفند بر روی پیشخوان قصابی انجام میدهد یکی میداند. هیچ احساسی در کار نیست. طرفین یکدیگر را نمی ورزند.یکدیگر را نمیسازند. عشق نمیورزند. هیچ گونه بده و بستان احساسی که فراغ ازنظارتهای سکسی و دخالتهای خدا و پیغمبر و ملای سر گذر! به رابطه مشروعیت انسانی و عاطفی میبخشد در کار نیست فقط عضلات کار میکنند و غریزه میکوبد و می خروشد. درست عین کار قصابی که بجان گوسفند افتاده و دارد راسته و فیله اش را جدا میکند. بقول بزرگواری طرفین یا طرف« دارد مساله جنسی اش را حل میکند!» حتی با ازدواج! و رابطه زن و مرد در ته قضیه همین است و بس یعنی یک رابطه در پایه و مایه پورنو، والسلام!.
نقطه مقابل و آن روی سکه این توهین به زنان، توهین به مردان توسط نقاب و برقع و نقابراران و برقع پوشان مکتبی  است.
زنی که بیش از نود و پنج درصد بدن خود را میپوشاند و فقط بالاجبار چشمهایش را بیرون میگذارد، فارغ از دستور خدا و قرآن، اعلام میکند که «بیش از نود و پنج در صد جسم او، ادامه تشکیلات خاص سکسی و مستعمره سکس اوست». یعنی خداوند گویا ابتدا وقتی مشغول درست کردن گل بوده تا بابا آدم و ننه حوا را خلق کند اول از همه وسائل تذکیر و تانیث یا بقول رفیقی ادیب که عمرش دراز باد «سنبل میرزا»ی آنها را آفریده و حول این دو زن و مرد را ادامه داده است! یعنی رئیس کل و مرکز وجود ما این دو هستند. در کنار این اعلام و اعلامیه مکتبی، با پوشاندن این چنینی خود بدون هیچ کلامی و با زبان روشن بیزبانی  به تمام مردان اعلام میکند «شما نیز جز یک آلت تناسلی خطرناک و مهاجم جیزی نیستید» چیزی شبیه  توپهای آماده شلیک ناوگانهای ارباب دنیا در خلیج حتما پارس، که  همیشه اماده بمباران ممالک ضعیف است! و باید از شما پرهیز کرد!فارغ از آنکه آن زن مظلوم افغانی یا آفریقائی که در زیر بار شیخ و فقیه و شوهر و پدروبرادر عقب افتاده اش مجبور به گذاشتن برقع است پیام آدمشناسانه نقاب و برقع در اروپا و خانمهائی که گاه ساعت رولکس بعضی  شان یک قلم سی هزار یورو می ارزد و با ماشینهای سفارت فلان کشور در خیابانها پرسه میزنند جیزی جز این نیست که « انا الفرج و انت الذکر» «من یک دستگاه جنسی زنانه و تو یک دستگاه جنسی مردانه بیش نیستی».
 با این اندیشه سیاه و اندیشه های خرد و ریز اطراف آن که فارغ از مقوله انتخاب لباس که حق هر زنی است می خواهند برای چادر و روسری و دست دادن یا ندادن توجیهات صد من یک غاز مکتبی بتراشند وبه نشیمنگاه عقل و خرد آدمها بسپوزانند باید مبارزه کرد و به هیچ بهانه ای نباید کوتاه آمد که در درون این تفکر سیاه و زهر آگین ، با پایه عام یک و نیم میلیاردی انسانی اش چنان نیروی مهیبی پنهان است که اگر به آن رو بدهید در همین پاریس و لندن و بروکسل هم  با استفاده از فضای گندناکی که هرزابه های فرهنگ عریان سرمایه داری پدید آورده نقاب بر کله ها خواهد کرد و نیز شلوار از پای همه خواهد کند. در پایان نیز فاتحه ای برای مرحوم منتظری بخوانیم که در اواخر عمرش فتوای دست دادن زن و مرد را داد و شمعی در ظلمات به سهم خود بعنوان یک ملای نامدار شیعه بر افروخت

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

یاداشتک چهل و پنجم.مرگ و «بزرگمردی کوچک» که ابهت مرگ را شکست

مرگ و «بزرگمردی کوچک» که ابهت مرگ را شکست
اسماعیل وفا یغمایی


عرض کنم خدمت دوستان که: شاید و چرا شاید! حتما، چیزی قطعی تر از مرگ در عالم وجود، وجود ندارد. سیمون دوبوار، زنی زنانه( چرا وقتی میگوئیم مردی مردانه نگوئیم زنی زنانه) عیال همسنگ وگردنفراز سارتر  که بانوئی بزرگ بود و هست ،رمانی دارد با عنوان «همه میمیرند» که اسم این کتاب ماجرای حتمی بودن و قطعی بودن مرگ است و داستان دردناک کسی که نمی تواند بمیرد و باید رنج جاودانگی را تحمل کند، می خواهم همانطور که این خاتون بزرگ تاکید کرده فقیر نیزتاکید کنم، منهای حضرت حق و نیز نوعی «مدوزا» موجودی دریائی که معلوم شده نمیمیرد! (والبته سران اپوزیسیون خارج کشور که انشالله در افق جاودانگی درد مشترک را در خواهند یافت) همه میمیرند، روزگار همه به سر میرسد، از جانور و گیاه و سیارات و ثوابت راحل میشوند، و خورشید ما هم روزی تبدیل به ستاره ای تاریک خواهد شد و دیگر نخواهد درخشید.
میشود از این همه ترسید و غصه دار شد که البته هیچ فایده ای ندارد و این قانون لایتغیر تغییری نخواهد کرد. طبیعت یا خدا یا راز، بسیار باهوشتر از این حرفهاست و فقط خودش میداند چه میکند و قوانین اش منجمله مرگ چه خواصی دارند! منجمله خاصیت تازه کردن آب جویبار زندگی ، که اگر مرگ نبود رندگی نبود، واگر مذاهب مرگ را به کابوسهای وحشت نیالوده بودند و اگر آدمیزاد در زندگی اش این همه بدبختی و فلاکت و جبر و فشار تحمل نمیکرد  و می توانست کمی هم مثل آدم زندگی کند و طعم زندگی را بی سر خر بچشد،شاید تلقی دیگری از مرگ خود را نشان میداد و آدمها در تعادلی بهتر با مرگ و پدیده زوال تن برخورد میکردند. این تلقی الان هم وجود دارد ولی عمومی نیست چرا که پرچم تلقی از مرگ، نه به دست شعور و عاطفه انسانی  و اندیشه فلسفی و نیز دانش فیزیک و امثالهم که به دست کارچرخانان مذهب است و آنان نیز با قدرت تمام و با استفاده از ابهت مرگ میخ خود را بدجوری سفت کرده اند و سواری میگیرند و چهار نعل خلایق را میتازانند، و مرگ نیز مثل زندگی ممر درآمد آنان است. بگذرم و بحث در باره مقوله شیرین مرگ را به فرصتی دیگر واگذار کنم، و اما غرض از این مقدمه این بود که از خوانندگان گرامی دیدگاه و جناب ناظر گرامی اجازه بخواهم و اندکی در باره فوت هنگامه امینی  یگانه دختر و عشق زندگی خانم مرضیه و ماجرائی را که در آرامشگاه شهرک اور سور اواز در پاریس در هنگام خاکسپاری او شاهد بودم بنویسم. شاید با توجه به اینکه ماجرا دربیست و نه اسفند اتفاق افتاد چندان برای یاداشت روز مناسب نباشد اما از آنجا که شان و ارج خاتون عزیزمرضیه که در کنار دهها هنرمند دیگر ذوق و وجدان موسیقائی سه چهار نسل را با صدای خود پرورانده و آنها را با صدای زیبای خود از جهان سیاه خشک اندیشی مذهب آخوندی  دور نموده و نیز شان و ارج هنرمند شریف و ارزنده تبعیدی و ملا ستیز هادی خرسندی، این اجازه را بدهد که یاداشت روز را به این مساله اختصاص دهم.
من چندان تلقی تاریکی از مرگ ندارم. مرگ و جهان پس از مرگ  ترسی در دل من بر نمی انگیزد، پس از سی سال جنگیدن و تحمل رنج برای نفی شکنجه و زندان و اعدام قبول خدائی که در جهنم آدمها را کباب کند همانقدر مضحک است که قبول خمینی و امثالهم بعنوان رهبر. مرگ برای من یک در بسته است و بس. دری رو به یک وادی دیگر که نمیدانم چیست . تاثیرات مثبت وجود مرگ را هم در زندگی خود حس میکنم. در سایه روشن مرگ من احساس میکنم من همین مشت پوست و گوشت و استخوان نیستم. چیزی عمیق تر و فراتر و عجیب ترم. زیرا میمیرم و زیرا میدانم که میمیرم و در سایه روشن این راز کمتر کسی را می آزارم. بیشتر، آدمها راو درخت و حیوان را دوست دارم. کمتر نگران داشتن و نداشتن هستم و بیشتر عمق ناپیدای زندگی را حس میکنم و خیلی تلقیهای شخصی دیگر، اما با اینهمه دوست ندارم زیاد در مجالس عزا و سوگ حاضر شوم و تسلیت بگویم.
اول اینکه احساس میکنم دردی را از کسی نمیتوانم دوا کنم و در برابر مرگ نمیشود کاری کرد.
دیگر این که اگر مرگ حق است چرا این همه سوگ و فریاد و چرا نباید مثل حضرت مولانا در پس تابوت گروهی رقصنده و نوازنده گماشت که هنگام وصل جانانان و رهائی از قفس تن فرا رسیده است و بجز این وقتی همه میمیریم ما نیز با مرحوم مرده فاصله ای نداریم فقط هنوز صدایمان نکرده اند و از بقیه داستان هم کسی با خبر نیست و جوابی جز جواب ساده مرحوم ابوی من ندارد که در جواب سئوال من از جهان پس از مرگ همانطور که داشت کتابش را میخواند گفت« میرویم میبینیم!» چرا این همه سوگ. با این همه از سنت گریزی نیست و نیز احترام بزرگان حقیقی زاد بوم واجب است.
بخاطر ادای احترام نسبت به هنگامه و مرضیه  و رعایت سنت ،به تشییع هنگامه رفتم . در گورستان شلوغ، سخت تحت فشار بودم. فشارهای مختلف، از دیدن رفقای سابق و لاحق که مثل خودمن گرد زمان بر سر و رویشان نشسته بود و نیز دیدن مرضیه که در سن هشتاد و پنج سالگی بر سر تابوت فرزند نوای سعدی بر لب داشت که «ای کاروان آهسته ران» و چهره های گرفته و فضای ابر و آفتاب، و اندیشه اینکه نسل ما چه سرنوشت شگفتی دارد و هر کدام در گوشه ای از جهان در سودای آزادی خاموش میشویم و ماجرا ادامه دارد، و نیز سیمای شوخ و رندانه و با نمک هنگامه و آن چشمان تیز و هوشیار که چند بار در خانه مرضیه او را دیده بودم و گاه گپی ، دربرابرجشمانم بود، و ماجرای دستگیری او و روزهای سنگینی که بر مرضیه گذشت و نیز شمع افروزیهای مرضیه در کلیسای اور سور اواز برای رهائی هنگامه که در هوای آنها تصنیف شمع را برای مرضیه سرودم و با آهنگی از طاهر زاده اجرا شد. در این حال و هوا بودم که صدای مرضیه دوباره بلند شد و هنگامه را بخاک سپردند و نماز و باقی قضایا و فضائی سنگین که اگر چه با پخش یکی دو ترانه مرضیه مقداری شکست ولی همچنان مرگ، پولاد آسا و سرد بر گورستان زیبای کوچک اور سور اواز خیمه زده بود   تا این که هادی خرسندی پشت میکرفن رفت.
هادی خرسندی از سالهای دانشجوئی من نام آور بود و من او را میشناختم و نوشته های کوتاهش را  که در آن سالها دریچه ای به سوی هوای آزاد بود میخواندم  ولی  او را تا دو ساعت قبل از آن که در ایستگاه قطار دیدم و رفتم  تاعرض احترامی نسبت به این طنز نویس شرزه تبعیدی بکنم ندیده بودم. یکی دو سال قبل از آن شعری سروده بودم که به او تقدیم کردم. صمیمانه و صریح در ایمیلی به من نوشت که «از این شعر خوشم نیامده!» واز صراحت و صمیمیتش کیف کردم و بر احترامش در دل افزودم .
وقتی هادی خرسندی میکرفن را به دست گرفت واقعا مانده بودم که بر سر مزار و در آن حال و هوا چه می خواهد بگوید. آیا بنا بر سنت خود را اندوهگین نشان خواهد داد و مقداری تعارف را با دلسوزی قاطی کرده و یکی از آن سخنرانیهای معمول بر سر مزارها را رقم خواهد زد. ولی اینطور نشد. هادی خرسندی سراپا از هادی خرسندی پر است! یعنی خودش است، بدون هیچ نوع جنس قاطی از غیرجنس خودش.
او با مقداری فشار که بر او سنگینی میکرد شروع کرد. مرضیه و هنگامه از دوستان قدیم او بودند. به احترام کلاه از سر برداشت اما دو سه دقیقه نگذشت که با اندکی مطایبت و شوخی و سر انجام خواندن شعر«خر هنگامه» خرکی که متعلق به دختر مرضیه بود و گویا بعد از مصادره اموال مرضیه او را نیز دستگیر کرده و به بازجوئی کشیده بودند وسرانجام اعتراف خرک که من اگر چه به هنگامه سواری میدادم اما از مریدان رهبر و ولی فقیه هستم، چنان فضای سوگ ئ اندوه را شکست که  احساس کردم مرگ  در مقابل هادی لبخند زنان  زانو زد و به شکست ابهت هولناکی که دکانداران دین و خرافه بر دوش او افکنده بودند اعتراف کرد.
خدايا خود تو ميداني که مخلص
به دور از باور مرضيه بودم
من آن خوش نغمه را هرگز نديدم
نپنداري خر مرضيه بودم
الاغي مال بعد از انقلابم
که در بوم و بر مرضيه بودم
نه در دررفتنش بودم شريکش
نه من همسنگر مرضيه بودم
شعور درک موسيقي ندارم
وگرنه نوکر مرضيه بودم
ندارم جُرم مخصوصي جز اينکه
الاغ دختر مرضيه بودم
به قرآن دوستدار رهبرم من
خدايا حضرتعبّاسي خرم من!

در فضای تازه گورستانی که دیگر گورستان نبود بلکه آرامشکاه پیکر و جسم هنگامه و نه روان و شخصیت انسانی او بود و در حالیکه اکثریت حاضران و منجمله خود مرضیه علیرغم سوگ لبخند بر لب داشتند به مردی شریف و کوچک اندام که با سیمای قلندرانه اش در گوشه ای ایستاده و با چند دوست مشغول صحبت بود نگاه کردم و بی اختیار بیاد تیتر فیلم معروف هنرمند نامدار داستین هوفمن فیلم«بزرگمرد کوچک» افتادم. هنرمند ارجمند ما نیز بزرگمردی کوچک است کوچک در پیکر ولی بزرگ در جان و جسارت و ذوق و صراحت، آنچنان که هم در برابر رژیم پلید ملایان سی سال است خوش رزمیده است و هم با طنز نیرومندش حال و هوای مرگ را در اوج سوگ و اندوه از جانها میزداید. چنین باد تا هست و روزگارش خوش و عمرش دراز باد