دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

یاداشتکها یاداشتک شماره یکم نامه به اخوی اسماعیل وفا یغمایی



یاداشتکها
یاداشتک شماره یکم
نامه به اخوی
اسماعیل وفا یغمایی 
نمیخواستم یاداشتک نخست در باره اخوی باشد ولی چون موضوعاتی اینچنینی خصوصی نیست لاجرم نخست نامه خدمت اخوی ارسال و بعد در وبلاگ قرار داده شد.
برادر نازنینم
 سلام و امیدوارم حال و احوال شما و خانواده خوب و خوش باشد. منهم می گذرانم و علیرغم مصائب و رنجهای روزگار شاکر و سپاسگزارم و جز رضایت خلق و و وجودی بی نام که به وجود نام و معنا می دهد چیزی را سزاوار نمیدانم و درخواست ندارم.امید که قبول افتد.نازنین و تنها برادرم من هم دلم برای شما و همه بسیار تنگ است وآرزویم این است که همه شما را ببینم و امیدوارم این ماجرای سیاهکاری و خسوف و کسوف سیاسی در مملکت ما تمام شود تا روزگار دیگر شود.در رابطه با مساله ای که نوشته اید من عجالتا در سفرهستم و بر که بگردم تلاش خودم را می کنم اما با توضیح یک نکته را با تمام احترامی که برای شما بعنوان تنها برادر و برادر بزرگ خود قائل هستم باید به شما بگویم و از شما گلایه بکنم.راستش این کلمه گلایه را خیلی تلاش کردم تا بنویسم زیرا این کلمه واقعا گویا نیست ولی بخاطر حفظ احترام و اخلاقیات و روحیات خاص خود و پس از بیست وهفت سال جدائی به کار می برم... در هر حال مساله این است که حدود یکسال یا یکسال و نیم قبل از طریق رفقا ،و همرزمان سابق من که تا سال 1372 در تشکیلاتشان یعنی در سازمان مجاهدین، و تا سال 1383 در شورای ملی مقاومت ایران در کنار آنها بودم نامه ای، و بریده ای از یک سایت برای من فرستاده شد که نشان می داد متاسفانه شما در انجمنی به نام انجمن نجات رفت وآمد دارید و گویا در اصفهان در جلسات آنان شرکت داشته اید. راستش علیرغم بی وزنی و بی اهمیتی انجمن نجات که با آن آشنائی کامل دارم بسیار حیرت کردم و به من برخورد.زیرا علت قاطی شدن شما را که به دلیل مشکلات متعدد جسمی از جمله بیماری قلبی و رماتیسمی که سالها شما را در بیمارستان گودرز یزد اسیر کرده بود و اساسا در سیاست دخالت نمی کردید با انجمن نجات نتوانستم بدانم! و نتوانستم بدانم شما چگونه در سن شصت سالگی و با آن همه مشکلات جسمی ،منشهای معمول زندگی خاص خود را علاقه به کشاورزی و سنت فرهنگی و حانوادگی نشات گرفته از اندیشه جد اکبرمان ابوالحسن یغما جندقی را که شما نیز چون من از دو سو به او پیوند خونی و فرهنگی دارید فراموش کرده اید که فرموده است:
سر افعی و سر شیخ بکوبید به سنگ
که در آن زهر و در این وسوسه اوهام است
و فرموده است
زشیخ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمی کردم چه می کردم
و چگونه فراموش کرده اید صدای خوش آقاجان را در ماهور و اصفهان که در هوای خوش و در پس دریچه های سه دری فراز صخره گشوده به نخلستان می خواند.
مرا گویند در خم خرقه صوفی فرو کردی
به زهد آلوده بود آن گر نمی کردم چه می کردم.
برادر عزیزم
این راست است که من نه دیگر عضو سازمان مجاهدین و نه عضو شورای ملی مقاومت ایرانم! ولی گاهی با خودم فکر می کنم در جهان آلوده و نازل کنونی ما که در یکسویش بوش بر عرصه می تازد و در طرف دیگرش خامنه ای، در جهانی که الگوهای مورد قبول توده های گسترده اش هم در غرب و نیز در شرق!گاه آدم را به استفراغ وا می دارد، هنوز انسانیت و شرافت بی معنا نیست و بدین طریق، و بزعم تلقی احتمالی برنامه ریزان انجمن نجات، وتحلیلهای کسانی که روزگاری چریک آزادی بوده اند و الان در خدمت دستگاه سرکوب و اختناقند، شرافت انسانی من و امثال من تنها شرافتی تشکیلاتی و در گرو عضویت در این گروه یا آن گروه سیاسی نبود که با جدا شدن از آنها، مثل برخی از اعضای انجمن نجات با انسانیت خود وداع کنم.شماری از اعضای انجمن نجات که روزگاری گویا علیه اختناق می جنگیده اند به نظر می رسد با خروج از تشکیلات شرافت و انسانیت خود را در همانجا بر جای نهاده و تهی و عریان خود را از روح خدمت به جنایت و اختناق پر نموده اند ! من فکر می کنم بزعم این و آن، شرافت مقوله ای فراتر از تشکیلات و سیاست است و سقفی فلسفی و انسانی دارد که با افت و خیزهای سیاسی بطور بنیادی تغییری نمی کند ، ومن مثل خیلیهای دیگراین شرافت انسانی را از دوران کودکی تا سالهای دبستان و دبیرستان و دانشگاه و در زیستن با مردم و فرهنگ مردم و نیز فرهنگی گسترده تر در آنسوی مرزها به دست آوردم و به دلیل آمیخته بودن با همین فرهنگ و به مدد همین اهرم بود که به گروهی سیاسی پیوستم. این فرهنگ همیشه و هنوز با من است و فکر می کنم تا دم مرگ تنها چیز بدرد بخوری باشد که من دارم.من میتوانم عضو یک تشکیلات باشم یا نباشم ولی من به طور واقعی همیشه یک ایرانی دلسوخته ام که بعد از سی سال تلاش برای آزادی و تحمل غربت باید بازهم شاهد باشم که در زاد بومم ظرف سه ماه بیش از دویست نفر را با محاکمه سرپائی بر دار کشیده اند و در خیابان سرکوب زنان و دانشجویان و کارگران ادامه دارد و آمار فواحش سر به جهنم می زند و هفتاد در صد مردم زیر خط فقرند و دو میلیون و اندی معتاد و سه چهار میلیون بیکار و هزار مصیبت دیگر وجود دارد و اختناق دریده و وحشی چهار نعل می تازد و آنوقت بجای نجات اینها!! باید در انجمن نجات و امثالهم به دنبال نجات تبعیدی و مبارز و باز گرداندنشان به ایران بود...دریغا و آیا در مملکت ما و بقول فروغ فرخزاد: شیخ ابودلقک کمانچه کش تنبک تبار تنبوری و جباران خونخواری چون خمینی و خامنه ای و احمدی نزاد و امثالهم آیاهیچکس دیگری نیست که نجاتش بدهند که انجمن نجات وامثالهم کمر همت به نجات تبعیدیان و پناهندگانی بسته که برادران و خواهران و زنان و یا شوهرانشان به دست همکاران همین نوع انجمنها بر دار کشیده شده و تیر باران شده اند.برادر عزیزممن و امثال من تمام تبعیدیان و به غربت نشستگان ذره ای علاقه نداریم نان و آب غربت را بخوریم، ما از سر جبر و بخاطر مبارزه از مرزهای میهن خود عبور کردیم و باور کنید شانه های خسته ما سی سال است که وزن میهن عزیز ما را با ما به هر کجا می کشد! ما از غربت بیزاریم و آرزویمان خدمت به میهن و بازگشت به ایران است ولی کدام ایران؟ ایران زیر عبای مشتی مستبد پلید یا ایرانی که اگرچه نه تمام آزادی را دارد، ولی اقلا از این فجایع به دور است و بازگشت به آن داغ ننگ و ذلت همکاسگی با دشمنان مردم را بر پیشانی آدم نمی زند.چشم! به آقایان و خانمهای انجمن نجات بگوئید، اعدام نکنند! زنان را آزار ندهند! درب زندانهای سیاسی را باز کنند!محکمه های قتل و اعدام چند ساعته را تعطیل کنند و تن به انتخابات آزاد و زیر نظارت سازمانهای بین المللی را بدهند!در اینصورت احتیاجی به تلاشهای انجمن نجات نیست! چشم بنده بر خواهم گشت و در همان محله شما به شغل سپور شهرداری بودن بسنده و افتخار خواهم کرد و شاد خواهم بود که پس از سی و چند سال زندان و تبعید در میهنی آزاد صبحگاه لذت جارو کردن کوچه های مردمی آزاد را بر عهده دارم!اخوی گرامی تو مرا می شناسی و میدانی دارم راست می گویم و پس از کار نوشتن و سرودن و دمسازی با طبیعت این شغلها از همان دوران کودکی هم عتاب و خطاب ابوی مرحوم ما را علیه من و انتخاب من بر می انگیخت.برادر عزیزباید فراتر از هوشیاری دهشاهی صنار مقداری هوشیاری واقعی سیاسی و بالاتر از آن هوشیاری فلسفی داشت.انسان عمر نوح که نمی کند.انسان خالق نیست و مخلوق است و دانش تو بیش از من است و می دانی چنانکه ابوی بارها در گوش ما خوانده بود مخلوق مرکب است و آنچه که مرکب است ترکیبش پایدار نیست روزگاری به سوی گسستگی میرود و می پاشد و چنانکه قدیمی ها می گفتند.
چار طبع مخالف سرکش
چند روزی شوند با هم خوش
چون یکی بر دگر شود قالب
جان شیرین براید از قالب
در صحن امامزاده عبدالله گرمه چندین و چند نسل از گذشتگان به سفر رفته ما این حکایت را می گویند ،بابا فرمان،بابا رستگار، ننه خاور، بابا همایون بزرگ، عمو استوارننه عذرا و.....و تو بیش از من امکان سفر به گرمه و دیدار این حقیقت را داری.انگار دیروز بود. صداهای آنها هنوز در گوشهای من موج می زند و دلم را برای آنها که دیده بودمشان تنگ می کند و سودای سفر اخر آرامشم می دهد که باز خواهمشان دید و راستی که زندگی چه معجون غریبی است که در هیچ تفسیری جز خودش نمی گنحد...ابوی ما نود و پنجسال زیست ولی سرانجام به سفر رفت و عمر آدم از چهل و پنجاه که بگذرد اندک اندک رویش دوبال را بر شانه های خود اخساس می کند.من بدون آنکه بهراسم و بدون اینکه ذره ای از زیستن دست بردارم مدتهاست رویش این بالها را بر شانه های خود احساس می کنم و می دانم این بالها همان بالهائی هستند که باید مرا به سفری ÷راز الود ببرند و چون رشدشان کامل شد خواهند برد. دیگر این که این حاکمان کنونی ایران ساقط خواهند شد. ضعف یا قوت فلان گروه سیاسی دلیل ماندن یا نماندن انها نیست. دلیل انقراض آنها رشد انقراض در درون سیستمی است که سی سالست دارد بر خون و اشک مردم می تازد . این سیستم منقرض خواهد شد و باید هوشیار آبروی آینده بود.این نامه را در پاسخ به میل شما شتابزده نوشتم تا بدانم نتیجه چه خواهد شد وبعد از آگاهی از نتیجه و بازگشت من از سفر با هم تماس خواهیم داشت اما قبل از هر چیز آرزوی من این است که سرنگونی استبداد و ارتجاع به دست ملت شریف ایران امکان دیدار شرفتمندانه برای تمام تبعیدیان و پناهندگان را فراهم کند و من نیز بتوانم تنها اخوی خود را پس از برادری که در نظرگاه پدر و مادر مرحوممان و در برابر حرم امام رضا در هفت تیر سال 1361 به دست مستبدان پلید بر دار کشیده شد در اغوش کشم.سلام مرا به کوچک و بزرگ بخصوص اگر به گرمه سفر کردید به اهالی گرمه و مردمان پاکیزه دشت کویر برسانید و از سوی من دست و کتف و صورتشان را ببوسید و به آنها بگوئید ارزویم آنست بتوانم باز هم شبی یا غروبی در کنار اجاقهای فقیرانه شان که با بلگه خرما روشن شده است و کتری چای سیاه شده از دود را می جوشاند با آنها بنشینم و به آدمهائی از جنس و به سادگی و معصومیت خود زندگی ساعتهائی دمساز باشم و آرزویم اینست بازهم در نیمه شبی در میانه ماه و قتی ماه عظیم در میان راه خور و گرمه از خط الراس افق بر می آید حیرت زده زانو بر زمین زنم و فارغ از مزخرفات شریعت آخوندها معنویت را حس کنم
با ارزوهای خوب
برادرت اسماعیل وفا
دهم سپتامبر دوهزار و هفت میلادی

هیچ نظری موجود نیست: