دو ماهى هست كه دارم با خودم سر و كله مى زنم ولى به جائى نمى رسم.طى اين سالها
آنقدر دشنه و داغ و درد و سوگ ياران و رفقاىدوران كودكى و نوجوانى و جوانى برسينه
ام نشسته كه ديگر اشكم در نمى آيد، و گاهى فكر مى كنم بى عاطفه شده ام. تا سال
1366 نام و نشان نزديك به چهار صد تن از آنها را كه تير باران كرده و يا دارشان
زده بودند ياداشت كرده بودم ودر دفترچه اى با خودم داشتم تا در سرزمينهاى بيگانه
گم نشوم و فراموش نكنم از كجا آمده ام و براى چى آمده ام ، هر وقت خسته مى شدم ،
هر وقت نا اميد مى شدم، هر وقت طول راه بى تابم مى كرد و احساس مى كردم نيروى من
اندك است، در حاشيه راهى و خلوتى مى نشستم و نامها را مى خواندم و مى گريستم تا
روزى كه ديگر نتوانستم گريه كنم و اشكم خشكيد، ولى دو ماه قبل وقتى خبر حادثه را
شنيدم گيج و منگ شدم ودوباره بعد از مدتهااشكم در آمد، وبعد از آن بارها و بارها به
يادت افتادم و انبوه تصويرهاى تو از مقابل چشمانم رژه رفتند و مىروند و هنوز هم
دست بردار نيستند، هميشه با همان لبخند و با همان چهره اى كه تمام اجزا و خطوطش مى
خنديد و همان سيماىسبزه و معصوم و دو چشم مهربان بى همتا به سياهى و زيبائى چشمان
قنارييى كوچك .
بار اول كه ديد مت هفت سال داشتى، تا نصف شب با هوشنگ خان و بابا به صداى ويلن
پدرت گوش كرديم و گاهى در فضاى سرشار از زندگى و گرماى صميميت زمزمه اى سر داديم .
يادش بخير باد هوشنگ خان كه نفس صفا و پاكيزگى بود. بعد از سالها هنوز اين مرد
گيجم مى كند، حالا فكر مى كنم آن اسلام وزيده با شتر وشمشير از بيابانهاى عربستان،
در صافى وجود اين مرد درويش مسلك و انساندوست و ميهن پرست آنچنان تقطير شده واز
زبرى ها و خشونت هاپالايش يافته و آنچنان زلال و عطر آگين شده بود كه خضوع و حيرت
آدم را همزمان بر مى انگيخت. با آن پيشانى بلند و آن چشمان زيبا و شاد و محبتى كه
در آنها موج مى زد زيباترين آدم طاسى بود كه در زندگى ام ديده بودم. يادم نمىرود
من روى ترانه كاروان بنان ترانه اى ساخته بودم كه وقتى آنشب خواندم با اعتراض
ملايم مادر رو برو شدم كه مى گفت ترانه كاروان را نبايد عوض كرد. نيمه شب رسيد و
بلند شديم برويم و بخوابيم. پدرت گفت: اسماعيل سهم پوپك است
و من سهم اتاق تو شدم. خوابالود و با همان لبخند زوال ناپذير تختخوابت را به
من دادى و خودت روى زمين دراز كشيدى وچند دقيقه بعد به خواب رفتى، در خواب هم
لبخندت سر جايش بود. انگار ديروز بود پوپك! هنوز در زير نور بنفش چراغ خواب سيماى
به خواب رفته معصومت را مى بينم. روزها و شبهاى بعد وقتى با موتور سيكلت خودم در
خيابان خواجه عبدا الله انصارى متوقف مى شدم اول از همه سرم را بلند مى كردم تا
ببينم پشت پنجره هستى يا نه و هميشه پشت پنجره بودى با همان لبخند هفت سالگى ات.
سه سال گذشت و هيچوقت فكر نمى كردم دوست كوچك خندانى را كه به اندازه يك دنيا دوست
دارم پس از سه سال ترك كنم.
آخرين بار ده پانزده روز قبل از سى خرداد سال شصت با هم به كوه رفته بوديم.
يادم نمى رود از سينه خاكريز و صخره اى تند بالا كشيديم كه ناگهان احساس كردم كه
شيب آنقدر زياد شده است كه داريم پرت مى شويم. نگاهت كردم ترسيده بودى و دست مرا
سخت چسبيده بودى ولى باز هم لبخند ت محو نشده بود. نگاهى به شيب و دره اى كه زير
پايمان بود كردم و دلم لرزيد. اگر پرت مى شديم. به يادپدرت افتادم و مادر و آن
خانه پر از صفا و صداى سازها و آوازهاى نيمه شب و سگهائى كه هر وقت پدرت سازش را به
صدا در مى آورد ، در كوچه شبزده و خنك خاموش مى شدند و پدرت با حيرت مى گفت:
گوش كنيد حتى سگها هم موسيقى را مى فهمند! و صداى ساز را دوست دارند!
دستت را با تمام نيرويم گرفتم و خودم رابه صخره ها چسباندم و بالا كشيدم، داشتم
مى مردم و حاضر بودم كه جانم را بدهم و تو را سالم در بالاى صخره و بر لب جاده
ببينم. از ته دل يا خدا مى كردم و بالاخره رسيديم، نگاهت كردم و تو داشتى مى
خنديدى، بغلت كردم و از خوشحالى اشكم سرازير شد و با تمام قلبم از خدا تشكر كردم.
تازه فهميده بودم كه چقدر دوستت دارم . اين آخرين بار بود و چند روز بعد انگار
توفان فرود آمده باشد همه چيز زير و زبر شد! هوشنگ خان و خيلى هاى
ديگر تير باران شدند، پدر با قلب بيمارش روانه زندان شد، من به كوهستانهاى كردستان
شتافتم و بعدها به اين غربت بى ساحل، ويلن پدر خاموش شد، بهار و مصى در پشت پنجره
هاى بسته گريستند، آقاى انورى يكمرتبه پير شد، ولى سگهاى كوچه ديگر از پارس كردن
باز نايستادند. آنها با شروع تيربارانها و زندانها و اعدامها نه تنها در آن كوچه
بلكه در سراسر ايران يكه تاز شدند و هنوز هم پارس مى كنند و مى تازند!من آنوقع
بيست و هفت ساله بودم و تو دهساله و حالا من پنجاه ودو ساله هستم و توسى و چهار
ساله. بعدها شنيدم كه به سينما رو كرده اى و در سريالهاى تلويزيونى بازى كرده اى،
چند تا از فيلمهايت را از اينجا و آنجا پيدا كردم و بارها نگاهشان كردم . چيزى آزارم مى داد، نمى خواستم تو را در فيلمهائى ببينم كه در تلويزيون حكومتى
پخش مى شود كه هوشنگ خان را به گلوله بسته اند و ويلن پدرت را به خاموشى كشانده
اند ولى چه مى توانستم بكنم ! با خودم مى گفتم يك جامعه شصت ميليونى كه نمى تواند
متوقف بماند وگاهى به ياد حرف به گمانم لوناچارسكى كميسر ادبى در آغاز انقلاب
اكتبر مى افتادم كه در برابر زياده رويهائى كه در باره آثار نويسندگان دوران
تزارها مى شد و يا در رابطه با طرد هنرمندان دوران تزار گفته بود: ما با سيستم
فئودالى مخالفيم ولى قرار نيست كه درختهاى گيلاسى را كه در باغ فئودال روئيده اند
اره كنيم. با اين خيالات سعى مى كردم كه ترا در زمره درختهاى گيلاسى ببينم كه در
باغ تحت تصرف حاكمان خونريز ميهنمان روئيده است ،و با اين توجيهات خودم را آرام و
ترا تبرئه مى كردم تا اين كه فاجعه فرود آمد. بيست و چهار سال بعد از آخرين بارى
كه نزديك بود به دره پرت شوى، سرانجام به دره پرت شدى، وقتى شنيدم گفتم: ايكاش
آنجا بودم پوپك! ولى دريغا كه نبودم و تو چهل و هشت ساعت در عمق دره تنها بجا
ماندى و الان چند ماه است كه در حال اغما به سر مى برى و هيچ كس هم كمكت نمى كند،
و مگر آنها آن فئودالهاى بيرحمى كه من فكر مى كردم تو به عنوان يك درخت كوچك گيلاس
به اجبار و بناچار در باغ اشغال شده توسط آنها روئيده اى به كسى هم كمك و يا رحم
مى كنند. ماجراى هنرمندانى كه در جريان قتلهاى زنجيره اى كشته شدند يادت هست،
ماجراى مختارى و پوينده و زال زاده و امثالهم، ماجراى اتوبوس پر از نويسنده اى كه
قرار بود يكجا به عمق دره برود. درختهاى گيلاس در اين باغ اشغال شده تنها اره مى
شوند و در بخارى اشغالگران مى سوزند مگر اينكه بشود از شاخه هاى آنها به عنوان
چوبه دار آزاديخواهان و ميهن پرستان استفاده كرد در چنين شرايطى است كه حضرات از رسيدگى
و در حقيقت دادن كود به درختها كوتاهى نمى كنند. هنوز سيماى حنانه و بديعى ،
همكاران تو و دو تن از افتخارات مملكت ما، كه در آن سالها من وپدرت با آنها دمساز
بوديم در خاطراتم پر رنگ است. آن يك از فقر و اين يك از عدم رسيدگى درمانى جان
دادند و خيلى هاى ديگر نيز، خوانسارى، امير ناصر افتتاح، و... آن روز من هنوز
معتقد بودم كه خدا دعاها را مستجاب مى كند. امروز متاسفانه ديگر به
تجربه در يافته ام كه حد اقل به دعاهاى من گوش نمى كند ولى با اين همه به تجربه ام
پشت كردم و دو سه بار از سر عجز برايت دعا كردم و با نهايت عجز و شرم از ناتوانى
خودم در عدول از باورهايم با تمسك به اميدى كورتمام پول خوردهايم را به گداها داده
ام و آرزو كردم كه از اين اغما بيرون بيائى.
مى بينى پوپك! در اين جهان درندشت خشن و بى عاطفه، گاهى چقدر تنها و ناتوانيم،
آنقدر كه مجبوريم گاه به خاطر كسى كه دوستش داريم به عقب برگرديم و ميبينى پاى
مذهب نه در سياست كه در اين نقاط، جائى كه مرگ و درد و رنج قد مى افرازد براى مردم
سفت است و سفت خواهد ماند و نه درانقلاب كه به ضرب و زور و با چسب و سريش خود را
به مذهب آويزان مى كند.
با تمام اينها پوپك! من ديگر نه به مذهب و نه به خداى بيست و هفت سالگى خود و
دهسالگى تو، آن خدائى كه در شيب آن دره با تمام وجودم از اوخواستم ترا نجات دهد
هيچ اعتقادى ندارم. حتى اگر او وجود هم داشته باشد!! و خودش بيايد و اعلام وجود هم
بكند به او خواهم گفت دنبال كارش برود و مرا به حال خودم بگذارد كه تاب تحمل عقب
ماندگى و گنده دماغى و اين كه دائم ياد آورى كند كه تو بنده منى! و بايد از من
بترسى! را ندارم. من از او، از بازيچه تمام حقه بازها، و پاشنه كش بيرحمى كه به
مدد او مى توان هر مزخرفى را در اذهان جا داد بيش از هرچيز ديگر خسته و در گريزم و
جهان كنونى مورد شناخت و باور من عظيم تر از آن است كه آن خدا و آن مذهب صلاحيت
رتق و فتق اش را داشته باشد و نيز تلخ تر از آنست كه با شهد و شكرهاى شربت اسلام
ارتجاعى يا انقلابى شيرين شود.
راستش پوپك به هر كس كه نتوانم بگويم به تو مى توانم بگويم ، آن خدا قد و
قامتش از اكثر بندگانش كوتاهتر است ، همين ديروز من با تمام وجودم اين را حس كردم.
ديروز روز خاكسپارى پدر اقبال بود. اين پدر بيست و سه سال آخر عمرش را در تبعيد
گذراند. آخوندها پسر و داماد مجاهدش را كشتند. دخترش را به زندان انداختند. و
زندگى اش را غارت كردند ولى اين مرد كه يك شهروند ساده و بى ادعا بود خم به ابرو
نياورد. پيرمرد با تمام درد و رنجى كه مى كشيد هميشه مى خنديد. وقتى مى خنديد
پلكهاى چشمهايش به جلو مى آمد و حالتى پرنده وار به او مى داد. عجيب همه را دوست
داشت وشرافتمندانه ايستاد و تحمل كرد وتا آخرين روزهاى زندگى اش آزادى را فرياد كرد
و در حسرت به خاك رفتن در ميهن خودش درغربت مرد.
ديروز وقتى داشتند به خاك مى سپردندش رفتم جلو تا دهان گشاده گور را ببينم و
سطوت تابوتى را كه به عمق گور مى رفت نظاره كنم. مراسم تدفين هميشه دل آدم را از
اندوه پر مى كند ولى گاهى همراه با اين اندوه غربت و عظمت انسان خود را نشان مى
دهد، انسانى كه با درد زاده مى شود عمرى را به خاطر آزادى در رنج مى گذراند، از اعتقادى
به اعتقادى بال و پر مى كشد و با سوداى آزادى به گلوى گور فرو مى رود حتى گاه بى
اينكه اعتقادى به حياتى ديگر داشته باشد، براى اين انسان تنها و تنها يك خدا مى
تواند مشروعيت داشته باشد، خدائى كه معناى آزادى وسركشى و انديشيدن و دانستن است و
نه ترس و ممنوعيت و كرنش و در بند كشيدن و نادانى و خرافات و تسليم . اين طور
مواقع آدم خودش را هم مى بيند و حقيقى تر از اين چيست؟. دير يا زود نوبت ماست و
آنكس كه زاده مى شود مى ميرد. موقعى كه داشتند مراسم
مذهبى معمول را بجا مى آوردند و از خدا براى پدر طلب بخشش و مغفرت مى كردند ، بى
اختيار با خودم فكر كردم اگر آن خداى كهن كه به نظر من زائيده كهن ترين اساطير
بابلى و آشورى و بيرون جهيده از زير دمب مردوك است مورد نظر است اين پدر اقبال است
كه بايد آن خدا را ببخشد! و به راستى كه آن خدا اصلا كيست؟ و با چه روئى مى خواهد
اين پيرمرد رنجديده اى را كه هزار دشنه درد و داغ بر دلش زدند واين همه رنج تبعيد
را بر خود هموار كرد و به دور از ميهن اش چشم بر بست منت پذير بخشش خود كند . براى
يك لحظه و بدون آنكه بخواهم پيرمرد را از هر عيب و نقصى برى بدانم و مثل خطيبان مذهبى
كه عادت دارند ميت را به خدا برسانند، پدر اقبال را خالى از نقص بشناسم،احساس كردم
ما تنها داريم لباس فرسوده پدر و ابزارهائى را كه با آنها جهان زمينى را حس مى
كرد، ابزارهاى بويائى و بينائى و چشائى و بساوائى و شنوائى و ساير مخلفات وابسته
به آنها را در اين گودال باقى مى گذاريم و خود پيرمرد كه حالا ديگر پيرمرد نيست
بيرون از گور با ماهيتى ديگر باهمه چيز و با ذات جهان در آميخته وحالا خود خداى
خويشتن است و جادوى راز آلود مرگ به او اين توان را داده است كه فارغ از هر اندوه
و رنجى با باد بوزد و با آب جارى شود و با آفتاب بتابد و با كهكشانها بدرخشد و
تمام جهان باشد. در دلم زمزمه كردم، تمام شد پدر، در سوداى آزادى به پايان بردى در سوداى تنها
مفهومى كه بدون آن زندگى جز توهينى بزرگ و خلقت جز جنايتى ابلهانه بيش نيست، و
راستى كه رفتگان چه صلابتى دارند و مرگ چقدر وسيع است اگر در جا و زمان خود فرود
بيايد و مذهب آن را محدود و ترسناك نكند. با اين نمونه آن خدا و آن مذهب را براى
دنياى قدرت و سياست باقى مى گذارم تا بازيچه دست بندگان رند و هوشيارش باشد، اما
ترسى ندارم كه در ميان اين همه درد و رنج و توفان و زلزله و تند باد و سياستمداران
و صاحبان قدرت شياد ى كه سكان جهان را در دست دارند، اعلام كنم كه بدون آنكه بيم و
اميدى داشته باشم و دل به هواى جاودانگى و مخلفات دل انگيز و توهين آميز آن بسته
باشم هنوز هارمونى شگفت اين جهان كه از هماهنگى سر گيجه آور خود حيات را با سواحل
بى پايانش و رنگهاى بى نهايتش پديد آورده مرا متوجه چيزى مى كند كه مى شود اسمش را
يك راز يا (اگر بلافاصله ريش آدم را نچسبند حالا كه اين را قبول دارى بيا و امامت
ملاى جديد الولاده سر گذر را هم با تمام مزخرفات نظرى و عملى اش قبول كن! )اسمش را
خدا گذاشت. از اين خدا مى خواهم كه ترا هنوزمنتشر نكند و به حصار زندگى باز گرداند .
23اكتبر2005
گزارش ايران ما(شنبه 30 مهر 1384)
پوپك گلدره يكي از هنرپيشههاي جوان سينما و تلويزيون ايران كه كه بسياري
او را با سريال «دنياي شيرين دريا» بیاد دارند چندی پیش به علت تصادف رانندگي
در جاده آمل به دره سقوط كرده بود پس از 2 شبانه روز جستوجوي خانوادهاش
براي يافتن وي، سرانجام پيكر نيمهجان و مجروح او را در اعماق دره پيدا
كردند. اين هنرپيشه 34 ساله، نزدیک به دو ماه پیش با اتومبيل پاترول خود در
جاده آمل در حركت بود كه ناگهان دچار سانحه رانندگي شد و با اتومبيلش به
دره عميق سقوط كرد. از آنجا كه خانواده وي
از اين تصادف اطلاعي نداشتند به گمان اينكه وي گم شده است همه جا را به
دنبالش گشتند تا بالاخره با پرسوجو از پليس راه منطقه معلوم شد وي به علت
تصادف به دره افتاده است. با توجه به اينكه حدود دو شبانه روز از حادؤه
گذشته بود، ماموران امداد و نجات بعد از اين مدت موفق شدند او را در ميان بوتهزار
دره پيدا كنند. اين هنرپيشه را كه دچار حالت كما شده بود با گذشت 2 روز از
سقوط از دره بالا كشيدند و به بيمارستان انتقال دادند اگر چه چندی قبل طي
گزارشي خبر از سلامتي معجزه آساي این هنرمند جوان منتشر گردید اما به فاصله چند
روز از انتشار این خبر . يكي از نزديكان پوپك اعلام كرد: متأسفانه با طولانى شدن
زمان كما مشكلات وى بيشتر شده و با گذشت نزدیک به دو ماه از بروز حادثه تصادف و به
رغم هزینه های سنگین درمان که از سوی خانواده ی این هنرمند تاکنون پرداخت گردیده ,
وضعیت او تغييرى نكرده و همچنان در كما بسر می برد و بنا به اظهارات پرسنل (ICU) بيمارستان ، چنانچه وضعيت وى همين گونه باشد مجبور هستند پوپك را به خانه
منتقل كنند. اما آنچه در این بین چشمگیر است بی تفاوتی اهالی هنر و نهاد های هنری کشور است
که تا کنون هیچ یک به پوپك كمك نكرده اند . اخیرا سایت خبری انتخاب در یک اقدام
تحسین برانگیز طی مطرح کردن این پرسش که چرا هیچ یک از اهالی سینما و مسئولین و
متولیان هنر کشور خاصه کسانی همچون دو کارگردان ( حاتمی کیا و همايون اسعديان )
فیلم های این بازیگر , تا کنون برای یاری رساندن به این هنرمند جوان اقدامی نکرده
اند , اهالی هنر را به پاسخگویی دعوت کرده است تابلکه علت این سکوت از سوی
هنرمندان مشخص گردد و همگان بدانند که چرا گلدره در كماست و اهالي سينما در خواب!
"ایران ما " ضمن پشتیبانی از اقدام سایت
خبری انتخاب به سهم خود پیگیر وضعیت این هنرمند جوان خواهد بود و از همه هنرمندان
و دست اندرکاران هنر این آب و خاک انتظار دارد که هر چه سریعتر نسبت به وضعیت پوپگ
گلدره اقدام نمایند . از همین رو ستون مهمان امروز این شماره را به این هنرمند
جوان اختصاص داده ایم که در پی می خوانید .
پوپک گلدره در چند سطر
متولد 1350 در تهران.
كارشناس روانشناسي باليني از دانشگاه آزاد تهران. فعاليت هنري را با بازي در
نمايش «پل» آغاز كرد و در سال 1375 در ويدئو كليپ «روياي زمين» ظاهر شد. او ضمنا در
مجموعه تلويزيوني ساعت خوش (1373) نيز بازي كرده بود.
با مجموعه تلويزيوني روياي شيرين دريا به شهرت رسيد و با بازي در فيلم موج
مرده توانايي خود را در عرصه سينما هم به اثبات رساند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر