دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

یاداشتک چهل و سوم.مقوله مرحوم دادشاه و گریزی به چیستی ات قهرمان ملی

و گریزی به چیستی ات قهرمان ملی
اسماعیل وفا یغمایی
  
  عرض کنم خدمت دوستان! چون فقیر هرچه را به نیت خیر می نویسم گذشته از تشویقات اندک! مورد نقدیات و اظهار مرحمتهای درشتناک و پرگردوخاک فراوان قرار میگیرم که: فلانی حرفی برای گفتن ندارد و لا جرم ترهات می بافد و الخ... می خواهم نخست عرض کنم که:
حرف برای گفتن زیادست و زبانم هم میخارد، ولی چون نمیخواهم در شرایط خطیرباعث دلخوری شوم و آزردگی خاطر ایجاد کنم لاجرم بقول برخی! ترهات می بافم، و باید همین را هم شکر کرد که در صورت ترهات نبافتن و بافتن چیزهای دیگر مشکل ایجاد می شود.
نکته دوم اینکه چون در مثل مناقشه نیست، حکایت فقیر حکایت آن ملائی است که رفت جائی روضه بخواند. روضه اش را خواند و طبق معمول نوبت به آن رسید که سرور جوانان بهشت مولا حسین علیه الصلاه والسلام شهید شود و ملت اشکی بریزند  و ملا پولی بگیرد. ملا گریه کنان گفت:
- ظهر عاشورا شمر لعین حرامزاده خنجرش را کشید و...
که کسی سقلمه ای به گرده آقا زد که: آقا شمر اینجا کلی فک و فامیل دارد از شمر نگو که سر پرست روزنامه کیهان اگر چه در حلال زادگی اش شک است ولی هم از طرف پدر و هم از طرف مادر اولاد شمر است.
ملا  دوباره گفت:
ظهر عاشورا حرمله ی بی پدر مادر...
که باز کسی دیگر سقلمه ای زد که اقا حرمله اینجا کلی هوادار دارد و اخیرا یکی از اخلافش شعبه حزب جمهوری اسلامی را در اینجا سر و سامان داده ویکی از فامیلهایش هم نماینده ولی فقیه در اینجاست.
ملا ی بیچاره برای مرتبه سوم صدا به روضه بلند کرد که
ظهر عاشورا خولی مادر بخطا...
که باز کسی تذکر داد که بابا خولی اینجا کلی فامیل دارد ورئیس کمیته محل پشت شانزدهمش به خولی میرسد و دخترش هم زن رئیس بنیاد شهید است که خود آن رئیس بنیاد شهید هم از نوادگان شمر ابن ذی الجوشن است.
ملا آمد از سنان بن انس صحبت کند نشد که امام جمعه از اولاد سنان بود آمد از عمر سعد بگوید گفتند رئیس مجلس خبرگان از تخم و ترکه اوست خلاصه ملا به هر دری زد نشد و عاقبت خسته و عصبانی از طول روضه و اینکه نمی تواند مولا حسین را شهید کند و برود دنبال کارش داد زد:
آخه فلان فلان شده ها! من چه خاکی به سرم بریزم و چطور آقا را شهید و روضه را ختم کنم؟ بگم مولا حسین ظهر عاشورا در هوای شصت درجه سرما خورد و به شهادت رسید!؟
غرض از این مثل این است که قبل از همه چیز از اصناف مختلف طرفداران   این و آن و نیزمرحوم دادشاه عذر تقصیر می خواهم اما بروم سر حرف اصلی.
چندی قبل، دستگیری آقای عبدالمالک ریگی توسط رژیم جبار ملایان پلید نه تنها بحث گروه و سازمان او را بر سر زبانها انداخت و اظهار نظرهای فراوانی در مورد اوقلمی شد، بلکه یکمرتبه نام و نشان مرحوم دوستمحمد بلوچ ملقب به دادشاه نه تنها در بلوچستان، بلکه در سراسر ایران و در آنسوی مرزها تا اروپا و آمریکا و استرالیا و آفریقا سر از زیر غبار زمان در آورد و زمزمه «قهرمان ملی بلوچستان» وقهرمان مردم مظلوم بلوچستان، در باره دادشاه طنین انداز شد.
من نمی خواهم ریز وارد قضیه بشوم.قضایا روشن است و از ماجرای دادشاه پنجاه و دو سال بیشتر نمی گذرد.
 اینکه رژیم شاه در فاصله سالهای 1325 تا 1336  با اینکه بارها کمتر از حکومت ملایان خونریز بود،به بسیاری عیوب کبیره از جمله رها کردن بلوچستان در چنگ فقر و فلاکت و نیز سرکوب جنبش مصدق ( که شرایط سیاه ظهور جمهوری اسلامی منجمله حاصل این سرکوب است) مبادرت ورزیده شکی نیست.
اینکه دادشاه مورد ظلم و ستم از جانب خوانین قرار گرفته و حتما یک بلائی به سرش آورده اند که یاغی شده واضح و مبرهن است.
اینکه کلمه یاغی در میان بلوچها بار منفی ندارد می تواند درست باشد.
اینکه خوانین مختلف از ماجرای دادشاه سود بردند و با دربار زد و بند کردند و موجب فرجام کار دادشاه شدند مورد قبول است.
اینکه زن و فرزند دادشاه را بناحق به زندان انداختند صحیح است.
اینکه عده ای در بلوچستان از دادشاه خوششان می اید حتما درست است.
ولی اینکه کسی فکر کند شادروان زنده یاد دادشاه و امثال او چه در بلوچستان یا هر استان دیگر ایران می تواند «قهرمان ملی بلوچستان» یا سراسر ایران باشد واقعا باعث شرمندگی است.
تاریخ بپایان نرسیده و قرار نیست در روزگار ما تمام شود. گویا ما برای دموکراسی و آزادی رنج میکشیم و آرزوی همه این است که در پرتو دموکراسی و عدالت، سراسر ایران روزگاری رنگ سعادت ببیند . بنابراین حواسمان باشد داریم چه چیزی را تبلیغ میکنیم و به چه فرهنگی دامن می زنیم.
«قهرمان» وقتی به فضیلتهای قهرمانی آراسته باشد دیگر منطقه ای نیست و فراتر از منطقه، قهرمان سراسری می شود.
برای من مشهدی یا یزدی یا اصفهانی یا اهل آن روستای گمنام دشت کویر، ستارخان و تختی ودکتر فاطمی و مصدق و امثالهم ترک یا تهرانی یا نائینی نیستند. اینها آمیخته با خاک سراسر ایران و پرتوهای ماه و ستارگانی هستند که بر سراسر ایران پرتو می افکنند. اینان میخ پرچهای استوار یا بهتر بگویم کوههای سر بلندی هستند که ریشه هایشان سراسر ایران را به هم پیوند داده و  از لق و لوق شدن تمام ایران جلوگیری میکنند و بگذارید صریحا بگویم که ستم ملی سر جای خود باید ریشه اش را برکند و سوزاند و در ایران آینده بدون دخالت اجنبی حرامزاده و با رای ملت سرنوشتشان را به دست خودشان سپرد ولی:
کسی که می خواهد ستارخان را تنها باگلبولهای خون و لهجه آذری اش و فاطمی را به اینکه نائینی است و تختی را به اینکه تهرانی است به طور بیولوژیک ارزیابی کند دارد عقب ماندگی ذهنی و نوعی ناسیونالیسم زهوار در رفته ای را نشان می دهد که عهدش سپری شده است و اگر گل کند و موفق شود جز ضرر و زیان و بیشتر از همه برای ملیت مربوطه ببار نخواهد آورد.
با عرض معذرت میخواهم بگویم:
آخر قهرمان ملی که گاو بلغاری یا حمار قبرسی یا چغندر هرات و گلاب قمصر کاشان و قطاب و باقلوای یزد و چاقوی زنجانی نیست که با ترکیبات شیمیائی خون و عناصر بیولوژیک نژادی اش و ریشه های اسپرماتوزوئید شخصی و جغرافیائی اش بررسی شود.
 بابک خرمدین بدون شک ترک و ترک نژاد،  در هنگامی که مامون با ماجرای ولایتعهدی امام رضا بازی سیاسی خود را جلو می برد و همشیره اش را به عقد امام جواد در می آورد تا بر سر ایرانیان شیعه افسار بزند، طی بیست و پنجسال نبرد، و آن شهادت دلاورانه سخنش با خلیفه این بود که من استقلال و رهائی تمام ایران را می خواهم.
یعقوب لیث سیستانی همراه با نبرد با دستگاه خلافت به شاعران دستور داد از این پس به زبان پارسی شعر بگویند و به خلیفه پیام داد یا ایران را مستقل میکنم و یا می میرم و یاشکست می خورم و به نان و پیاز بسنده میکنم.
مردم تبریز که در تبریزی بودنشان تردیدی نیست! وقتی شاه اسماعیل شکست خورد و تبریز به چنگ ترکان عثمانی افتاد آنقدر شوریدند و جنگیدند که پادشاه ترک عثمانی دمبش را روی کولش گذاشت و رفت و فهمید ترک و آذری ایرانی را نمیشود قورت داد .
میرزا کوچک رشتی  اگر به گیلان بسنده می کرد و نمیخواست ندای آزادی ایران را زمزمه کند مطمئنا سرش را از دست نمی داد.
و ستار خان که فرزند مردم آذربایجان و عمیقا آذری است قهرمان مردم بندر عباس و کویر لوت هم هست .او آسمانی است بالای سر همه و آسمان را نه می شود قومی کرد و نه منطقه ای.
 در دورانی که اروپا دارد مرزهایش را یکی می کند و فرانسه از گویان بعنوان خاک فرانسه یاد می کند و در ایالت گال انگلستان که نود درصد چیزهایش منجمله زبانش با سایر نقاط انگلستان تفاوت دارد مردم بر انگلیسی بودن و وحدت خود تاکید میورزند، روی آوردن به ناسیونالیسم منطقه ای (حتی به بهانه ظلم و ستم ملای حرام لقمه و جمهوری کثافتش)، در مملکتی با تاریخی و جغرافیائی سی قرنه، نهایت عقب ماندگی را نشان میدهد. به همین دلیل اگر زنده یاد دادشاه قهرمان ملی بلوچهاست حتما من هم می توانم به او افتخار کنم همانطور که به همسایه اساطیری او رستم دستان هم افتخار می کنم و حکیم طوس با اینکه بلوچ و سیستانی نبود عمرش را روی نوشتن سرگذشت او که سمبل روح ملی ایران در حفاظت از خاک ایران و تمامیت ارضی و استقلال ایران است تمام کرد.
با این توضیحات می خواهم عرض کنم حواسمان جمع باشد که علیرغم هر چیز  و اینکه هر ملت یا ملیت یا قوم و قبیله ای حتما در کنار خوبی های خود بدیهائی هم دارد و حتی در کنار اهورا مزدا جناب اهریمن و در کنار خداوند حضرت ابلیس  خود را می نمایاند و در شروع هر قرائت قران ، قاری نخست از شر شیطان به خدا پناه می برد !،و در وجود هر یک از ما این دو در جدالند و پنجه در پنجه، اما قهرمان ملی سمبل عقب ماندگی ها وتاریکی ها و بیرحمی ها و خشونتهای یک قوم یا یک ملت  یا یک ملیت نیست.
 قهرمان ملی سمبل زیبائیها، درخشندگی ها، انسانیتها و فضیلتهاست. به همین علت قهرمان ملی نمی تواند سر آدمها را حتی آدمهای بد را جلوی دوربین فیلمبرداری یا عکاسی مثل گوسفند ببرد و لبخند بزند قهرمان ملی نمی تواند شکم زن حامله را پاره کند، کارگر زحمتکش را دار بزند، زن مردم را بگیرد و برای استفاده شخصی ببرد. و یا در کنار مبارزه به قاچاق مواد مخدر و تریاک و هروئین دست بزند .
از این نمونه های درشت بگذرم که ماجرای قهرمان ملی شدن مشکلتر از اینهاست و مثل عبور شتر از سوراخ سوزن است.
یاد پهلوان جعفر یزدی، پهلوان میاندار ریز نقش ورزیده شصت و چند ساله زورخانه خواجه خضر یزد در سالهای چهل و پنج و چهل و شش، با آن قبای یزدی و شال کمر و دستارپیچیده بر سر و ریش سپیدش یاد باد. چهل سال از آن دوران گذشته . پهلوان جعفر به خاک پیوسته و دوستدارانش امثال من تن و توش دوران جوانی را از دست داده و سالخورده شده اند ولی سخنان گاه و بیگاه او پس از پایان ورزش هنوز زنده و پر طراوت است. او منجمله در توصیف پهلوان، که با این لقب تمام ورزشکاران را مورد خطاب قرار میداد می گفت.
پهلوان کسی است که وقتی از کسی از مردم فاصله دارد قد و قامتش شگفتی آور است ، وقتی از دور او را میبینی مثل کوهی میماند ولی هر چه به کسی نزدیکتر می شود با کمال حیرت  کوچکتر و کوچکتر می شود. تنش کوچکتر میشود و روح ورزشکاری و انسانی اش قد میکشد و چون در مقابل تو قرار می گیرد می بینی از تو کوچکتر است و با این تمثیل معنای تواضع و افتادگی ورزشکاری را توضیح می داد.
 با تاسی به سخن پهلوان جعفر می خواهم بگویم .قهرمان ملی مال مردمخور نیست، دروغگو نیست، حقه باز و ریا کار نیست،مال و جان و ناموس و اطفال مردم را بازیچه منافع شخصی نمی کند، چاپلوسی نمی کند و تملق نمی گوید،چاپلوسی و تملق نمی پذیرد، از شنیدن حرف حق ناراحت نمیشود، حرف مفت نمیزند و نمیشنود، با مظلومان سر سخت و با ظالمان و قدرتمندان نرم نیست، دین و آئین و کتاب و سنتهای مردم را به بهانه های گوناگون به بازی نمی گیرد و دجال بازی در نمی آورد و عقول و شعور افراد را فلج نمی کند، تنها مرگ و وارد شدن در مداری دیگر را برای دیگران توضیح نمیدهد بلکه می پذیرد که این فرجام خود او نیز هست،کوهی را کاهی و کاهی را کوهی نمیکند،از خطاهای خود عذر تقصیر می خواهد ودر سر بلندیهای خود و فضائل خود متواضع است.... بنده می خواهم همین طور دو سه صفحه دیگر از خصائص قهرمان ملی و صفات ثبوتیه و سلبیه قهرمان ملی را بر شمارم و مقداری در قضیه ریز تر شوم ولی از آنجا که ممکن است به بعضیها بر بخورد قضیه را مثل آن ملائی که عرض کردم درز می گیرم و از منبر بدون شهید کردن مولا حسین علیه السلام والصلوه پائین می ایم و بر میگردم به مرحوم دادشاه و هوادارانش و می گویم:
 عزیزان مقداری دقت کنید که انشالله خداوند در دنیا و آخرت شما را مورد رحمت خود قرار دهد.
سیزدهم مارس دو هزار و ده می

هیچ نظری موجود نیست: