دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

یاداشتکها.یاداشتک شماره یکم.نامه به اخوی

یاداشتکها
یاداشتک شماره یکم
نامه به اخوی

به دلیل اینکه قراراست اخوی نامه ای نوشته و توضیحاتی بدهند عجالتا وبه احترام ایشان نامه از وب حذف میشود.اسماعیل وفا
چهارده سپتامبر دوهزار و هفت ا

یاداشتک شماره صفر و اذن دخول

 یاداشتک ها
یاداشتک شماره صفر و اذن دخول

عرض کنم پس از مدتها قلمفرسائی و بعد ازهمکاری های سالیان با دوستان و رفقای اهل قلم و سیاست کیاست، وبعد تر از آنکه سیاهی سر و ریش فقیر خرج جوهر و کاغذ نوشته ها گردید، و سن از پنجاه گذشت و علیرغم حرف شیخنا وسیدنا سعدی فرصت خواب که به دست نیامدهیچ!حتی به دلیل عداوت دشمنان و محبت های دوستان چرتی هم نتوانستیم بزنیم !و به قول حبیب یغمائی: شب خیالات و همه روز تکاپوی حیات/ خسته شد جان و تنم زین همه تکراریها /فکر کردم بدک نباشد این آخر عمری و پس از سی سال غربت خودمان یک گوشه کوچک دنجی داشته باشیم تا درآنجا گاهی یاداشتکی نوشته وبرخی حرفهای لازم را بزنیم .علم کردن این گوشه دنج چند علت دارد که یکی دوتا از مهم ترینهایش این است از آنجا که ما تخم و ترکه اردشیر و دارا! پس از سی سال تبعید و غربت هنوز مثل آدمهای اصولی اختلافاتمان را داریم واز توی سر و کله هم زدن خوشمان می آید ، همیشه دعوا داریم و البته این دعواها به سایت ها هم می کشد که باز هم البته! نه دعوا کردن عیبی دارد و نه کشیدن دعوا به سایتها! ولی وقتی خود آدم سایت مستقلی ندارد و دو نفر دیگر در مطلبی که بالا یا زیر شعر و مقاله تو درج شده دارند اجداد و آباء یکدیگر را جلوی چشم هم می آورند مقداری از این مشت و لگدهای سیاسی از کادر مقاله مربوطه خارج شده و به سر و کله تو هم می خورد، چرا که تو در آن سایت می نویسی ولاجرم یا خودت آستینها رابالا می زنی ووارد دعوا می شوی و یا اینکه تماشاچیان منتظرند موضع خودت را اعلام کنی! که با کدام طرفی که این خودش دعوای جدیدی را ایجاد می کند !بنابراین گوشه مستقلی لازم است تا بدون اینکه با سایر سایتها و وبلاگها قهر باشیم مواضع مستقل خود را داشته باشیم و دوم این که ممکن است فقیر یا امثال فقیر حرفهائی داشته باشیم یعنی شطح و طامات وکفریات و مطالب ناخوشایندی که یا سایر سایتها علاقه ای به درجشان نداشته باشند و یا اینکه به دلیل مراعات برخی نکات درج این مطالب آزارشان بدهد، بنابراین به طور اورژانس وجود یک سایت و وبلاگ مستقل لزوم خود را نشان میدهد تا ما حرفمان را بزنیم واندیشه مان را زندانی مسائل روی میز نکنیم و دیگران بتوانند یا درجش نکنند یا اگر درجش کردند مسئولیتش به گردن فقیر باشد. دارم فکر می کنم مرحوم فردوسی پس از سی سال شاهنامه اش را نوشت و رفت و سرش را زمین گذاشت و نفسی به راحتی کشید.از طلوع تاریک جمهوری اسلامی سی سال سپری شده است و ما شاهنامه که هیچ حتی یاداشتکهایمان را هم به دلائل شرعی و عرفی ننوشتیم پس تا دیر نشده بنویسیم و ببینیم چه خواهد شد و کی خوشش خواهد آمد و کی بدش ،پس یا علی مدد.اسماعیل وفا یغمایی نهم سپتامبر دو هزار و هفت میلادی

جهانی که به پایان رسیده است

جهانی که به پایان رسیده است
اسماعیل وفا یغمایی
چند روز پیش هرکدام از کانالهای تلویزیون را که باز میکردم، داد و قال و بزن و بکوب فراوان بود که بیستمین سال ویرانی دیوار برلن است!. مبارک باد. البته دیوار کشیدن چه به دور یا میان یک کشور، و چه دور اندیشه ها و کله ها، و چه به دور شخصیتها و رهبران، نکوهیده وناپسند است و باید با هر وسیله از بیل و کلنگ گرفته تا مقاله وشعر، ویرانش کرد، ولی در رابطه با دیوار برلن، وقتی که آدم کمی فکر میکند به این میرسد که باید دید دیوار را اساسا چه کسانی کشیدند؟ چه کسانی خراب کردند؟ دود این دیوار کشی به چشم چه کسانی فرو رفت؟ سود آن به جیب چه کسانی ریخت. اینچنین مثل و به قول مرحوم شاه شهید ناصرالدینشاه قاجار خیالات میفرمایم واز این کانال به آن کانال میروم.
شب خوبی نیست. منهم تنها و بی حوصله ام و میخواهم شب را طوری بگذرانم که کله مبارک کمتر مرا آزار دهد.روز غریبی گذشته است. صبح رفته ام اداره کار! بعد از دو سه ساعت معلوم شده آن بابائی که یکسال تمام تلاش میکرد برای من کار پیدا کند لیسانسیه شده یعنی بیکار شده است و بیرونش کرده اند.بیاد آن ضرب المثل معروف میافتم که وقتی پیشنماز این چنین بشود وضع پسنماز معلوم است. یکساعتی جلوی نفر جدید که شکر خدا خاتونی جمیله و به دلیل اوضاع خراب بازار کار، خوش اخلاق است مینشینم.نیم ساعت او حرف میزند که من گوش نمیکنم و سرم را تکان تکان میدهم که یعنی به حرفهایش گوش میکنم و نیم ساعت هم من حرف میزنم که احتمالا او گوش نمی کند و سرش را تکان تکان میدهد یعنی اینکه دارد به حرفهای من گوش میکند. بالاخره بعد از یکساعت کار تمام میشود. موقع رفتن میپرسم فکر میکنید تا دفعه بعد باشید؟! میخندد و قرار بعدی را میگذاریم و از اتاق بیرون میآیم. محشر کبری است و خیل بیکاران دنبال کار میگردند. یکی میگوید سیصد هزار تا آگهی کار وجود دارد و یک میلیون تقاضا!! از اداره کار میایم بیرون! تا برسم به مترو، چهار عدد گدا مشغول کار و به قول یکی از گدایان عهد جوانی من مشغول سیدی اند. از قدیم گفته اند: گدائی کن تا محتاج خلق نشوی! تعداد گدایان روز به روز دارد بیشتر میشود علی الخصوص تعداد گدایان الله و اکبر گو که از فرصت استفاده کرده و گویا از فک و فامیلها و هر کسی را که دچار نقص عضو بوده وارد بازار کار کرده اند. تعداد دزدها هم زیاد شده است که بقول دبیر عربی دوران دبیرستان آقای چیتی: السارق والسارقه اولئک من المقربون و فی جناتهم خالدون!. رقمی اعلام شده است که دزدی سه و نیم درصد درمغازه ها افزایش پیدا کرده و این یعنی میلیونها دلار و یورو. از پله های مترو میروم پائین ودوباره بر میگردم بالا.پیاده راه میافتم. سر راه به یکی دو جا سر میزنم تا مظنه بازار کار دستم بیایدولی خبری نیست. در خیابان آیه الله دنیس!! یا دنیس مقدس که هم محل کار و تلاش صدها نفر کارگر و مغازه دار است و هم خراباتی از خراباتهای عروس شهرهای عالم، اضافه بر خواتین محلی، خواتین چشم بادامی چینی مثل مور و ملخ ریخته اند سر چهار راه و دور و بر ورودی و خروجی متروها . هفت هشت ماهی است که این پدیده خود را نشان میدهد و آشنائی که اهل همان ولایت است برایم توضیح داده است که گویا بزرگان این ولایت در آنجا فروشگاههای بزرگ زنجیره ای راه انداخته اند ودر عوض از آن ولایت بزرگ هم مقادیر زیادی خاتون روانه اینجا شده اند تا یک لقمه نان حلال برای خود و مقادیری ارز برای ولایتشان دست و پا کنند. پشت چراغ قرمز منتظر سبز شدن آن هستم که یکی از آنها میاید به سراغم و شکسته بسته میگوید« انجام عشق!». نگاهش میکنم و میگویم«نه، مرسی» و یادم میاید که چقدر برای عشق غزل گفته ام وسالها از زبان حافظ و سعدی و رهی و پژمان وصدای بنان و خونساری و قوامی و مرضیه و... از عشق شنیده ام، حالا تولید جدیدی از عشق و مفهوم آن را باید در این خیابان و در این سر پیری پشت چراغ قرمز شاهدش باشم، و فکر میکنم با چه بدبختیی کتاب «زردهای سرخ» را در زندان مشهد قایم میکردیم تا بخوانیم و چیزکی از انقلاب چین بدانیم و حالا....،میروم مغازه ترکها یک قوطی پنیر میخرم و میاندازم در کوله ام و بعد روزنامه ای میگیرم ومیروم کافه روبروی مغازه تا قهوه ای بخورم.
روزنامه را نگاه میکنم. صد هزار نفر در اسپانیا ماه گذشته بیکار شده اند. یکنفر خودش را پس از بیکاری در کارخانه دار زده و در مقابل یکنفر دیگر تفنگش را برداشته و صاحب کار و پسر او را کشته است. و اخباری از این قبیل و در کنارش پروژه رشد اقتصادی و قرار است قرادادهای چند میلیاردی با عراق بسته شود و نیروهای دول مختلف در افغانستان زیاد شوند و در عراق تعداد زیادی انفجار رخ داده و در پاکستان نیز همینطور و سیصد چهار صد نفر کشته شده اند. در ایران چند نفر را اعدام کرده اند و قرار است در مدارس کشورهای اروپائی برای جلوگیری از حاملگی ناخواسته کمک فکری بدهند و نیز قانونی تصویب بشود که والدین حق نداشته باشند اطفالشان را حتی تهدید به زدن بکنند و در کنار اینها قرا ر است مسئله صدور نفت عراق راه اندازی شود و پرزیدنت آمریکا فرصتی دیگر به ایران داده است.
قهوه میرسد بر میدارم و مینوشم خبرهای بعد از قهوه بهتر است. خواننده معروفی موفق شده است سه کیلو از وزنش را در مدت یک هفته کم کند و کرم جدید ضد پیری زمان را به عقب میراند بطوریکه در شصت سالگی اگر خانم باشید میتوانید چهل ساله بنمائید. در برزیل با دو هزار دلار باسن و پستان را تعویض و برخی نقاط دیگر را تعمیر میکنند. صفحه کناری تبلیغ قرصی را کرده است که موجب میشود به اصطلاح یکی از دوستان سنبل میرزای آقایان ظرف مدت دو ماه سه اینچ دراز شود. سعی میکنم رابطه کرم آنتی پیری را در صفحه مقابل با این سه اینچ ، و انفجارهای افغانستان و پاکستان و مواضع پرزیدنت و بیکار شدن مامور اداره کار و اینکه چرا هشتاد درصد ثروت دنیا دست هفتاد خانواده است واینکه در سودان بعضیها از گرسنگی تاپاله شتر میخورند و برخی قضایای دیگر پیدا کنم که راه بجائی نمیبرم. ادامه میدهم و روزنامه که تمام میشود غروب سر و کله اش پیدا شده است. راه میافتم و چند دقیقه بعد از جلوی سینمائی میگذرم و پوستر بزرگ فیلم تازه پایان جهان که سر و صدای زیادی به پا کرده است توجهم را جلب میکند.با اینکه ششماهی است سینما نرفته ام ولی میدانم صبح ها سینماها ارزانترند و شبها گرانتر، ولی هوس کرده ام امشب بروم و ببینم چطور جهان پایان میابد. جیبهایم را میکاوم و پول بلیط را سر هم میکنم وبلیط میخرم وارد میشوم و می نشینم.
تقویم قوم منقرض شده و پیشرفته مایا که گویا کورتس اسپانیائی و میسیونهای کلیساآنها را بیرحمانه سلاخی کرد بسیاری چیزها و تحولات آسمانی مثل خسوف و کسوف و رد شدن ستارگان ذوذنب یعنی دنباله دار را درست پیش بینی کرده فقط تا دسامبر سال 2012 ادامه یافته و بعد بطور ناگهانی قطع شده است.
عده ای معتقدند مایاها فهمیده اند که در دسامبر سال 2012 اتفاقی میافتد و زمین به حول و قوه الهی ریق رحمت را سرمیکشد و راحل میشود و به همین دلیل سکوت کرده اند. عیال بنده که علاقه زیادی به تحقیق در مورد موجودات فضائی دارد معتقد است موجودات فضائی حمله میکنند و دخل زمین را میاورند ولی من برای او توضیح داده ام تا احمدی نژاد و بوش هستند و شیر پاکخورده هائی امثال آنها، هیچ احتیاجی به موجودات فضائی نیست و اصلا موجودات فضائی از ترس انها به زمین نمی آیند و در آغاز کارهم، شیطان بیچاره همینها را حس کرده بود که حاضر نشد سجده بکند ولاجرم خداوند هم به او گفت بدون شک تو رژیمی هستی و با اطلاعات آخوندها کار میکنی و با اردنگی بیرونش کرد.
فیلم شروع میشود. فیلم خوبی است با مایه های دفاع از زمین و محیط زیست و نشان میدهد که کثافتکاریهای ضد محیط زیست میتواند تمام این تمدن پرعظمت در بسیاری موارد چرکین را با تمام جلال و جبروت مضحکش فروکشد و نابود کند.چیزی که شاعر نامدار اکتاویو پاز در روزهای واپسین عمرش هشدار داد و گفت خطر اصلی فاجعه محیط زیست است و نه چیز دیگر.
تصویرها و حوادث بدجوری آدم را بیاد سوره تکویر و صدای عبدالباسط میاندازد. اذ الشمس کورت و اذ النجوم سیرت.... و نیز شبحی از قیامت و تصاویر توراتی در مکاشفات آخر تورات.
وسطهای فیلم چشمهایم فیلم را میبیند و سرم در جای دیگر است. جائی بسیار دور از زمین و دارد زمین را از آن دورها، خیلی دورها مینگرد و این شش هفت میلیارد انسان ومیلیاردها جنبنده دیگری را که بر غباری در حاشیه کهکشان دارند نفس میکشند.
راستی چه سوداها! و راستی با بودن یا نبودن این غبار چه چیزی کم یا زیاد میشود.
کله مبارک حالا هزاران سال دور از سالن سینما دارد بعنوان دهمین سیاره دور زمین میچرخد و فکر میکند و جای ستاره شناسان خالی که از پشت تلسکوپها کله چرخان مرا ملاحظه کنند. بازهم مساله خدا و لاخدا و اینکه افسار وجود دست کیست؟ اصلا دستی هست؟ و اگر نباشد؟ و اگر باشد چی؟ چرا باید نگاهبان این وجود باشد؟ بیاد پایان ماجرای شهر لوط میافتم و اینکه میگویند ابراهیم یقه خدا را گرفت که اگر چند نفر آدم درست و حسابی در این شهر باشند نابودی شهر ظلم به آنهاست . خدا گویا فرمود برو پیدا کن!! اگر یک آدم درست و حسابی هم یافتی مخلصت هم هستم و شهر را نابود نمیکنم و ابراهیم متاسفانه نتوانست پیدا کند!! مرحوم عمو شیخ ملای شوخ و با صفای روستای ما که اکثر شبها تا نیمه شب ندیم ابوی مرحوم من بود میگفت:
ابراهیم رفت و رفت و گشت و گشت و در یک خرابه ای یک ملای پیری البته نه ملای مومن و پرهیزگار مسلمان!! بلکه از همان آخوندهای شهر لوط را دید که خوابیده با خودش گفت صبر کنم تا این ملا بیدار شود شاید نمازی چیزی بخواند و خدا بخاطر او هم که شده شهر را خراب نکند. بالاخره ملا بیدار شد و خمیازه ای و دستی به ریش سفیدش کشید وهنوز درست خواب از کله اش نپریده بود زیر لب گفت:
این کله سحری اگر یک آدم گردن کلفتی پیدا بشود و کنده ما را بکشد واقعا کار خیر کرده است! وصدای نعره خدا بلند شد که: ابراهیم دیدی حالا !!و خداوند ترتیب کار را داد و شهر را کن فیکون کرد. بعد میروم سراغ ماجرای نوح که این فیلم تکرار مدرن آنست.ماجرای نوح ظاهر بیرحمانه ای دارد،بخصوص وقتی در تورات آن را باز میخوانیم وحشتمان میگیرد که خداوند یکمرتبه ویرش میگیرد ترتیب تمام بندگان را بر زمین بدهد ولی در جائی با تفسیر عارفانه ای که توفان نوح را خلق جدید و به روز کردن جهان و سمبلیک دانسته بود مقداری قضیه برای من قابل تحمل شد. حالا از محیط زیست که واقعا وضعش خطرناک است و هیچ بعید نیست موجب بشود که فجایع بسیاری ببار آید بگذریم ، فارغ از محیط زیست آیا جهان نیازمند خلق جدیدی نیست. روزگاری کاروان تاریخ از برده داری به بورژوازی رسید و کار خلق جدید را قرار بود سوسیالیسم به عهده بگیرد اما چنان خرابکاریهائی شد که دیوار چین را تعمیرات کردند و دیوار برلن را فروریختند.
فیلم تمام میشود . بیرون میایم و مترو میگیرم ومیروم به خانه.ساعت یازده است ولی ذهنم سخت هوشیار و بیدار است. شب خوبی نیست. منهم تنها و بی حوصله ام و میخواهم شب را طوری بگذرانم که کله مبارک کمتر مرا آزار دهد.روز غریبی گذشته است.
هوس دویدن به سرم میزند. لباس میپوشم و میروم بیرون و نرم نرمک شروع به دویدن میکنم .یکربع بعد درد زانویم که همیشه در اول کار خودش را نشان میدهد تمام شده است و در غم انگیز ترین بلوار نیمه شب جهان دارم میدوم. شبحی ازروشن تاریک حاشیه خیابان بیرون میاید و میگوید :هشت یورو! دخترکی سیاهپوست است که ادامه آفریقای غارت شده پس از قرن پانزدهم است و پانصد سال است دارد در خیابانهای جهان روزگار میگذراند. از او میگذرم. در ایستگاه اتوبوس سه نفر منتظرند که با هیچ اتوبوسی از جایشان تکان نمیخورند!. آنها برخلاف قبلی پوستی بسیار روشن و موهای بلوند دارند و بعد از فرو ریختن دیوار برلن مرئی شده اند.چهل یورو!.
تند تر میدوم تندتر.یک دو سه چهار... بکش... شیر... دور پنجم.... همه با هم هستیم به سی وپنجسال قبل پرتاب شده ام یا سی پنجسال قبل به حالا پرتاب شده است تمام زندانیان بند یک سیاسی زندان وکیل آباد دوران شاه دارند در بولوار میدوند داریم در بولوار میدویم و در هر چند ده قدم رگباری و تیر خلاصی... عباس رستگار... احمد رضا شعاعی... علی صبوری...باباپور نغمه.... حیدر الهی.... رضا شلتوگی....و...و... دیگر صدای تیرها بگوش نمیرسد. همه را کشته اند. از صد و سی تن زندانی سیاسی دوران شاه بیش از صد تن را آخوندها کشته اند. عسکر اولادی و طبسی و دو سه تا ملای دیگر که در هنگام دویدن قدم میزدند یاحمام آفتاب میگرفتند در تاریکی پودر و محو میشوند.صدائی از گلویم بیرون می آید که برای خودم نا آشناست! بغضی که میترکد! بغضی که بر خلاف نظر آقای محمد هادی گرامی در مقاله اش«وقتی که اسماعیل ابراهیم را به قربانگاه میبرد» بغضی در سینه و از مسعود رجوی و امثال مسعود رجوی نیست که آنانکه مرا میشناسند و منجمله خود آن بزرگوار میدانند من اهل کینه و بغض نیستم که اگر بودم کار آسان بود ، بلکه اگر بغضی هست بغضی است نه درسینه و از کینه،بلکه در گلو و حاصل این راه دراز و این همه رنج جانسوز وحکایت این ملت و میهن با کشتگانش و زندگانش.
خیس عرق احساس میکنم دوباره تنهایم. میایستم که خسته ام، ودیگر نه آن جوان بیست و چهار ساله بل مردی پنجاه هفت ساله، و از بیست و چهار سالگی تا همین حالا برای تغییر گوشه ای از این جهان دویدم و دویدیم و میدویم و میدویم و میدویم.
به سر کوچه خود که میرسم ساعت از یک گذشته است.میفهمم و میبینم و میدانم که جهان برای ما، نه برای شخص ما، بلکه برای نوع ما آدمها،( اگر پس از سالها و سالها تبدیل به خرده بورژوائی شاکر نشده باشیم) و برای آن لایه ای که ما برای نجات آن لایه عمر را سپری کردیم و هنوز هم میکنیم، مدتهاست به پایان رسیده است و نباید نگران دسامبر سال 2012 میلادی باشیم. دو غول زنده خوار ارتجاع خامخوار و جهانخوار پخته و پخته خوار دست در دست هم میگویند و اعلام میکنند که جهان آنها ادامه دارد و جهان اکثریت ساکنان زمین مگر در خدمت دولت ابد مدت آنها بپایان رسیده است.چاره چیست؟ شاید بنای جهانی دیگر و قبل از آن اندیشیدن به بنای جهانی دیگر اگر جدی باشیم، و گرنه همان به که چائی خود را بخوریم و زمزمه کنیم آرمان رهائی تخم لقی بود که مشتی خیالپرداز شکستند و ما را به دردسر انداختند.
هجده نوامبر دوهزار ونه میلادی

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

یاداشتی بر یاداشت همنشین بهار. اسماعیل وفا یغمائی

یاداشتی بر یاداشت همنشین بهارمشکل اصلی ولایت و سلطنت است و بساسماعیل وفا یغمایی
ای کاش تقی شهرام زنده می ماند.همنشین بهار
یاداشت همنشین بهار دوست گرامی سالهای دانشگاه، اشاراتی کوتاه به مشکلی بس عریض وطویل دارد. باید نوارها راو گفتگوهای اعضا و مسئولان دو سازمان سیاسی آن دوران را شنید و بعد هم فراوان اندیشید، فراوان و فراوان و فراوان.
بازیگران و نقش آفرینان آن روزگار همه به سفر رفته اند و تنها صداست که مانده است ولی واقعیت این است که متاسفانه هنوز هم، بسا ماجراهای آن دوران، و بخصوص شدت ضربات ویرانگری که بر پیکره سازمان مجاهدین فرود آمد و چند و چون آن و آنچه بر قربانیان آن رفت به دلائل شناخته شده، و ناشناس،و نیز مصلحت روزگار در پرده ابهام قرار دارد وهر کسی براساس اعتقادات و تحلیل و تفسیر خود ساز خود را میزند و از یک بررسی همه جانبه و منصفانه و راهگشا خبری نیست.
شهرام و همفکرانش به نظرمن، در گام اول «جنایتی سیاسی»و بزرگ را مرتکب شدند که بسا بزرگتر از«جنایات انسانی» یعنی کشتن شریف واقفی ولباف و دیگران و ویرانی بسیاری از اعضای مجاهدین بود. ویرانگریهای شهرام و همفکرانش ، همفکرانی که البته در برابر او توان نفس کشیدن نداشتند و مقهور قدرت مطلق او بودند، منجمله باعث ضربه ای شد که در چند شهر خراسان دهها نفر از نیروهای سازمان مجاهدین و منجمله خود فقیر به اسارت ساواک در آمدیم و سلولهای ساواک مشهد و بند عمومی لشکر هفتاد و هفت خراسان ئ سلولهای آن لبریز از انواع و اقسام آدمها، از دانش آموز و دانشجو و ملا و حتی چوپان و کشاورزانی شد که به نوعی در ارتباط با مجاهدین بودند و هفته های متمادی شلاقهای بازجویانی چون ناهیدی، عضدی، رجبی، مسعودی، بابائی بالا میرفت و پائین می آمد تا زبان افراد را بگشایند. نیم بیشتر افرادی که در زیر شلاق قرار داشتند از جمله، هادی کاملان، علی صبوری، اسماعیلزلده، حیدر الهی وعلی باقر زاده،عباس رستگارو بسیاری دیگرآنها در دوران خمینی و پس از آزادی از زندان شاه تیر باران شدند ودر شکنجه گاه جان باختند.
فراتر از این ضربات که در برخی شهرهای بزرگ مشابهش وجود داشت ،ضربه سنگین وشدید به اعتماد مردم همان چیزی که حمید اشرف به آن اشاره میکند، زلزله ای بود که ملاها بعدها در کشتارهای خود از آن سود فراوان بردند. این ضربه باعث شد که صفوف تقریبا همراه و همگام نیروهای مجاهدین و شریعتی وطالقانی و دکتر پیمان و بازرگان ودکتر سامی و هواداران نهضت آزادی وحتی هوادارن دکتر بنی صدر که در سال پنجاه و چهار چندان شناخته شده نبود و بسیاری نیروهای دیگر در سطح جامعه به نفع نیروی گسترده ولی غیر فعال آخوندها شروع به تجزیه شدن که بسیاری از ملایان نیز تا قبل از این ایام سنگ مجاهدین شیعه مسلمن را به سینه میزدند.
داستان بسا دردناکتر از این چیزهاست و باید رفت و خواند و بررسی کرد تا روشن شود که چه بر اعضائی که جلویشان ماموران ساواک قرار داشتند و پشت سرشان ماموران کشتن شریف و صمدیه و امثالهم رفته است.
شهرام و هفکرانش اگر از درون کتابها ،ادراک سطحی مارکسیسم، سطحی خواندن کتابها و تفسیر به رای، و فرمولهای براق و تیز و تند روسی و چینی و غرور سگین چریک بودن و اسلحه بستن و هیچ قانونی جز قانون خود را برسمیت نشناختن ،خارج شده بودند و اندکی تاریخ و فرهنگ و جامعه ایران را میشناختند وتاریخچه جنبشهای ان را به درستی میدانستند و می دانستند اسلام قرنهاست برایتوده های عظیم مردم تبدیل به فرهنگی برای زیستن و مردن شده است ونیز دچار اسکیزوفرنی هولناک و توهم سیاسی نبودند، می توانستند بدانند مجاهدین، مجاهدین مسلمان و مذهبی، بطور مشروع و با تمام محاسن و معایبشان و کمالات و نواقصشان، از درون جامعه ایران و فرهنگ جامعه ایران روئیده اند و حق دارند به شیوه خود مبارزه کنند و شکست بخورند یا پیروز شوند.
شهرام و همفکرانش اگر این را می فهمیدند با یک انشعاب، و بدون کشتار، راه خود را جدا میکرددند و باعث این فاجعه انسانی نمیشدند اما :
آیا این تمام قضیه است؟به نظر من این تمام قضیه نیست ،بعنوان مثال آیا تا کنون روی این مساله تامل شده است که شهرام و امثالهم علت و علت العلل این فاجعه نیستند بلکه معلول برخی نواقص و کمبودهائی هستند که از آغاز و جود داشت و باید به آنها توجه میشد ، و نیز آنهاحاصل ضرباتی هستند که در همان اولین گامهای حرکت مجاهدین، اکثریت قریب به اتفاق کادرهای اصیلش را به مسلخ فرستاد و خلئی ایجاد کرد که نواقص و کمبودهای اولیه، منجمله کمبودهای واقعی ایدئولوزیک و سیاسی و تشکیلاتی رشد کردند ودر حفره این نواقص و کمبودها، معلول خود را که تفکر شهرام است آفریدند وباید یقین داشت که تا این کمبودها وجود داشته باشد ماجرای شهرام پایان نیافته ست.
در ایران ما که تقریبا همه چیز آن با مذهب و اسطوره آمیخته و قهرمان دوستی و قهرمان سازی از سالار کربلا تا رستم دستان و بابک خرمدین ادامه دارد طبعا و خیلی زود آنانی که سلاح بر بسته اند و دلاورانه به مرگ سلام گفته اند و دلاورانه درخون خفته اند قبل از از آنکه داوری «سیاسی و فلسفی وتاریخی و اجتماعی» بشوند ، در «حصار خون و تقدس» مشروعیتی اسطوره ای و قهرمانی پیدا میکنند وداوری آنان و نزدیک شدن به حریم و حرم آنان، چه در زندگی و چه در مرگ، در حیطه محرمات قرار میگیرد. در چنین شرایطی که دیوارهای خونین و مقدس و شهادت آلود تقدس و حرمت دورا دور جایگاه پیشتازان و رهبرانی چون محمد حنیف نژاد و یاران شهیدش به مدد خون شهیدان و باورهای اجتماعی و مذهبی سر بر می آورد، و تطاول ایام این جایگاه را از انان تهی میکند، در فرصتی مناسب شهرام بعنوان معلول، فرصتی میابد و در جایگاهی قرار میگیرد که میتواند با در دست داشتن تمامی قدرت و تمامی سکانهای تشکیلاتی آن، فاجعه سیاسی سال پنجاه و چهار را به وجود بیاورد.
تقی شهرام فاجعه آفرین است و از جمله مهری را بر پیشانی سازمان مجاهدین کوبید که در زیر این مهر از همان سال پنجاه و هفت آخوندها فرمان سرکوب مجاهدین را امضا کردند، ولی آن جایگاهی که شهرام در آن قرار گرفت پیش از او سر بر آورده بود و دستک و دفترش آماده شده و میز و صندلی اش چیده شده بود و آن دفتر دفتر ولایت و سلطنتی بود که اینک رنگ و روغن تازه خورده ویک شورشی علیه سلطنت و ولایت را، یعنی شهرام را که خود در ابعادی کوچک در یک سازمان سیاسی هم شاه است و هم فقیه مطلق، در خود پذیرفته است. اینجاست که شهرام در عین جلاد بودن قربانی است زیرا اره قدرت مطلق و افسار گسیخته، ابتدا دوایر دورترتنه درخت تشکیلات و حکومت را اره میکند اما به هیچوجه بر اثر قانونمندیهای بازی مطلق قدرت از حرکت نمی ایستد تا وقتی که به نقطه اصلی یعنی دیکتاتور و شاه و فقیه برسد، تا موقعی که به صدام و چائوشسکو وشهرام و امثال آنها برسد و انها را هم اره کند.
در جامعه ای با صدها سال بلای دیکتاتوری شاه و شیخ و فرهنگ دیکتاتوری مرد سالاری و زور گوئی و قدرت طلبی، ودر جامعه ای که در سالهای هزار و سیصد و پنجاه و چهار در زندانهایش هنوزصحبت از فجایع پل پت و انور خوجه وچائوشسکو وکشتارهای استالین و کارکردهای سرکوبگرانه مائو را توطئه امپریالیسم می دانستیم وافرادی چون ایدی امین و قذافی از زمره رهبران آزادیخواه بودند وکتاب سبز قذافی در دانشگاه دست به دست میشد و جنبش فلسطین بدون هیچ نقدی نه شناخته بل پرستش میشد، ودر کوه و هنگام کوهنوردی همراه با یک سرود پارسی یک سرود فلسطینی می خواندیم و در شکنجه گاههای شاه، نه اندیشه و ساختار دموکراتیک فکری ، بلکه صفیر شلاق بازجویان نشان حقانیت تمام و کمال هر کسی، از جمله ملایان مرتجعی بود که زیر شلاق بودند و بعدها تبدیل به قضات شرع و آمران اعدام شدند، بر آمدن انقلابیونی!! چون شهرام هیچ عجیب نیست.
به نظر من مشکل تنها بر سر شهرام نیست. مشکل بر سر پدیده ای است که تفکر شهرام را می سازد. مشکل بر سر عدم شناخت درست دموکراسی و مقاومت ایدئولوزیک در برابر شناخت دموکراسی ودموکراسی را به رنگ اندیشه خود در آوردن و آنرا تکرار کردن، و تقدس گرائی،و قدرت مطلق و ولایت و سلطنت امثال شهرام، وبیسوادی هولناک از شرایط تاریخی و اجتماعی و مذهبی ایران، وفرمول گرائی و کتابگرائی،وعدم نقد و بررسی درست، و رهاکردن قدرت در دست یک تن و فقط یک تن و امثال اینهاست، که این بجز همان سیمای نوین سلطنت و ولایت در یک سازمان مخفی سیاسی نیست که به دلائل مخفی بودن و نداشتن راه خروج اعضا از پس و پیش، گاه بدتر از شاه و شیخ عمل میکند و فاجعه ای را می آفریند که شهرام یکی ازنقش آفرینان آنست. می توانیم فکر کنیم اگر سکان سازمان در روزگار شهرام در دست مثلا یک گروه پنج شش نفره بود وضعیت طور دیگری بود و نه شهرام و نه سازمان مجاهدین آن ایام به گرداب این فاجعه فرو نمی رفتند و شاید امروز،افق پیرامون ما افقی دیگر بود. می توانیم به اینها فکر کنیم.
بیست و پنجم نوامبر دو هزار و ده

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

مگر راهی جز مردن. اسماعیل وفا یغمایی


مگر راهی جز مردن؟اسماعیل وفا یغماییبر سر بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که زلب تا به دهان این همه نیست
حافظ
_____________________
تابلوی ضمیمه(اندوه) از نویسنده تاریخ طراخی 1370.بغداد
_____________________نخست به سه نکته ظاهرا بیربط به هم توجه کنید بعد ارتباطشان را خواهید دانست.
نکته نخست این که:
هیچ اپوزیسیون واقعی و حتی خیالی و نیز هیچ آلترناتیو واقعی و باز هم حتی خیالی رژیم خونخوار و پلیدملایان را با تمام محاسن و عیوبشان، چه در داخل و چه در خارج ایران اگر بدتر از خود ملایان نباشند، نباید آزرد، نباید به آنها گیر داد و خسته و ملولشان کرد و نباید مزاحمشان شد، چون دشمن اصلی، اپوزیسیونها و آلترناتیوها نیستند که دشمن ملا و حکومتش است و بس. و نیز باید به آنها به اندازه قدر و مرتبت حقیقی اشان احترام گذاشت، دوستشان داشت، کمکشان کرد ودر کنارشان بود. و محاسنشان را یاد کرد و در شادیشان تهنیت و در غمشان تسلیت گفت.
نکته دوم اینکه:
پیامبر صلح عیسا ( خودش را منظورم است فقط) فرموده است .انسان تنها به نان زنده نیست و از قاتلان جسم مترسید(نقل به مضمون است)
نکته سوم این که:
مرگ، هم حتمی است و هم قانون طبیعت است و با بینش مذهبی خواست خداست،من الله و الی الله و الیه راجعون، نمی شود از مرگ به هیچ وجه من الوجوه فرار کرد.عمر نوح را هم که داشته باشیم میمیریم و بقول خیام با هفت هزار سالگان همسفر میشویم.مرگ ما با ما زاده میشود و با ما تا همه جا می آید و همه میمیرند. روزی تعادل طبیعی جسم به هم میخورد و حضرت بویحیا (یعنی پدر زندگی که از القاب عزرائیل است ) می آید.
این از سه نکته ابتدا اما:
در ظرف ماه گذشته مرگ بارها ضربات خودش را به پناهندگان سیاسی زد. تعداد زیاد بود و ستار لقائی، عصمت کوشالی،مرضیه ، فرهاد اسلامی و ابراهیم آل اسحاق از این زمره بودند. ستار نویسنده بود و بهائی وشریف و آزاده، مادر کوشالی هشتاد و اندی سال داشت و مسلمان و مادر چندین شهید مجاهد بود، مرضیه هشتاد و پنج ساله و عضو شورا و سر در حلقه ارادت بقول خودش حضرت شاه یعنی شاه نعمت الله ولی داشت و درویش و عارف بود، فرهاد اسلامی پیرو راه مصلح و نویسنده نامدار وصاف و صادق دکتر شریعتی بود و پنجاه و چهار ساله. ابراهیم آل اسحاق سالها مجاهد و عضو شورا بود و در سالهای آخر فقط پناهنده سیاسی و درگیر با یک بیماری مهلک که سر انجام در سن پنجاه و نه سالگی خاموش شد. برادرش محسن را در تهران به رگبار بستند ودو یا سه برادرش در میان مجاهدین و بعنوان مجاهد جان باختند و خودش سالها روزی شانزده ساعت جنگید و رزمید و سر انجام این چنین رفت. در ماه گذشته مطمئنا در غربت جهان شمع حیات بسا پناهندگان دیگر هم خاموش شده است که ما بی خبریم. اینان از لحاظ سن و طرز تفکر بسیار متفاوت بودند ولی وجه مشترکشان این بود که همه در زمره جمعیت عظیم ایرانیان پناهنده و مهاجر از ستم ملایان و دوستدار آزادی وطن و مردم بودند. اینان برخی در سن طبیعی رفتند و برخی زود و ماجرا ادامه دارد.
نوشتم که مرگ حق است ولی برای توضیح بروم سر نکته اول و حرف مسیح. مسیح فرموده است انسان تنها به نان زنده نیست و من در ذهنم تداعی میشود که پناهنده اگر سیاسی باشد تنها به نان و سر پناه و کار و زن و شوهر و بچه زنده نیست و من پناهنده سیاسی نمی توانم هر روز صبح نان و پنیری بخورم صبح کار کنم عصرها و غروبها در تلخ ترین خیابانهای غربت پرسه بزنم و شب برای هزارمین بار به نی کسائی و تار طاهر زاده گوش دهم و به ایران بیندیشم و نیمه شبها تا صبح خوابهای شگفت ببینم و یاران کشته و رفیقان رفته ام را نظاره کنم و نیمه شب از خواب برخیزم و به روزگار بیندیشم.
سئوال میکنم که ما اینجا چه میکنیم؟ چرا اینجا آمده ایم؟ چرا این همه غربت سی ساله ؟ چرا این همه رنج و درد؟ آیا در این پهنه و در این افق پیش از انکه بمیریم زندگی مان اساسا معنائی حقیقی و نه فرمایشی دارد؟ آیا ما بعنوان کسانی که به سودای آزاد ی ملک و ملت از از زندان و زنجیر شاه عبور کردیم و سر فرود نیاوردیم و پس از آن علیه پست ترین و جری ترین دشمنان مردم، پا به میدان مبارزه نهادیم و تمام هست و نیست و نقد حیاتمان را به آتش و توفان سپردیم و به آتش و توفان سپردند و حتی انگشتر ازدواج خود و همسرمان را دادیم تا از بهای آن هیمه برافروختن مبارزه مهیا شود، و هر رنج و تهدید و گاه تحقیری را به یمن طاق ابروی ملت ایران و سودای آزادی تحمل کردیم ، واقعا پی از سی سال دوری از میهن ومردم داریم مبارزه میکنیم؟ یا صرفا بر یک تعهد انسانی و اخلاقی در بسیاری اوقات شخصی داریم پا میفشاریم و صبوری نشان می دهیم تا عمرمان به سر آید ویا در انزوا و تنهائی، یا در هیاهوی جمعیت و گلباران روانه گور شویم . اما، اگر بقول سعدی، مبارزه در این روزگار یخزده ی بستن سنگ و رها کردن سگ صرفا مقوله ای اخلاقی و خانقاهی و برای نیل به رستگاری اخروی نیست، ما (منظورم از «ما» یک مای عظیم همگانی است) چه افقی در پیش رو داریم و افق چیست؟ و چه می خواهیم بکنیم تا مرگ، این همه اندوه بر نیانگیزد و استخوانهامان در هر گوشه از این جهان در زیر خاک نشان زندگی و تلاش یک ملت برای آزادی باشد.
حال میروم بر سر نکته نخست. نکته نخست که باز هم بر آن تاکید موکد میکنم این بود : که هیچ اپوزیسیون واقعی و حتی خیالی! و نیز هیچ آلترناتیو واقعی و باز هم حتی خیالی رژیم ملایان را با تمام محاسن و عیوبشان، اگر بدتر از خود ملایان نباشند، نباید آزرد، نباید به آنها گیر داد و خسته و ملولشان کرد و نباید مزاحمشان شد چون دشمن اصلی ملا و حکومتش است و بس. این را باز هم تاکید میکنم و امیدوارم ناباوران هم بتوانند این را باور کنند ولی اضافه میکنم:
مزاحم نباید شد ولی از آنجا که هر اپوزیسیون و آلترناتیو حرف از سر نگونی و مبارزه می زند و در این مسیر طبعا از خانمان و پول و جان و تمام امکانات افراد استفاده کرده و میکند آیا نمیشود این سئوال را پیش رو گذاشت و محترمانه و دوستانه و دردمندانه پرسید:
ما افراد به تبع فرد، حال یا پناهنده بی کرسی و نشان سیاسی، و یا شاعر و نویسنده، و یا کارگر و کارمند و وکیل و مهندس و دکتر و هر چیز دیگر، آیا حق نداریم در هراس واقعی از مرگ معمولی و گاه بی معنی در غربت و سنگینی ماهها و سالها را بر استخوان کشیدن سئوال کنیم که فارغ از هیا های معمول و تکراری بواقع بی حاصل و خسته کننده( در مقابل رژیم خون آشامی که برای بیست سال آینده اش ومکیدن و مزیدن مغز استخوانهای نسل آینده دارد برنامه می ریزد و چنگ و دندان تیز میکند و دستگاه دست و پا بریدن و به دار کشیدنش بی وقفه دارد کار میکند) افق کدامست؟ و برنامه چیست؟ چه میخواهید بکنید؟ در برابر افق خونین رژیمی که می درد و میکشد و ملتی که در داخل به طور واقعی دارد رنج میکشد و می جنگد و متاسفانه بسیاری از خبرهایش در خارج کشور منعکس نمیشود افق کدامست؟
می شود درغار مقدس اصحاب کهف بسر برد و جهان خارج از ذهن و شرایط اجتماعی را نفی کرد و قفسی تاریک از ایده ها و خیالات شگفت، و از سر استیصال و درماندگی و هر دلیل دیگر، دورا دور خود دیوار کشید و از واقعیت گریخت و می شود شجاعانه و شرافتمندانه واقعیت را شناخت ویا اعلام کرد راهی و ماهی نیست و یا به طور واقعی راهی باریک یا شاهراهی گشاده پیدا کرد و آن را اعلام کرد و روح حیات و مبارزه را در این سردستان و سنگستان غربت زنده کرد. ایا این امکان دارد یا ندارد؟ اگر دارد خوشا بحال همه و در این میان، باد و نسیم و هوای تازه، اندوه سنگین سفر از مرضیه تا ابراهیم را خواهد برد و اگر جز این باشد خودمان را گول نزنیم تکرار میکنم خودمان را گول نزنیم و گول نزنیم، زمان میگذرد و مگر در این بی افقی و ارائه نکردن افقی حقیقی که حتما میتواند وجود داشته باشد و بدون احتیاج به اختراع میشود آن را کشف کرد، راهی جز مردن و افقی جز مردن حال چه با تابوتی سنگین از گلها و طبل و شیپور یا تابوتی که تنها ماموران شهرداری آن را روانه گوری گمنام میکنند چه چیزی در پیش روست. بگذارید علیرغم زهر خند دستار بندان و دوستاقبانان و جلادان حرام لقمه حاکم و خونخوار حاکم که پس از قتل سه چهار برادر آل اسحاق برای او وقیحانه طلب مغفرت میکنند، رک و تلخ و سرشار از محبت ، بگویم: اگر بخود نیائیم و شجاعت رویاروئی باشرایط و حقیقت خارج کشور را نداشته باشیم و طرح نوینی در نیاندازیم، یکایک خواهیم مرد و سرگذشت ما نه باعث افتخار آیندگان بلکه تجربه ای بسیار تلخ خواهد شد که تها به کار عبرت گرفتن خواهد امد و خدا نکند که چنین باشد که این سرنوشت نه خدا را خوش می اید و نه ملتی را که ما پناهندگان رنج کشیده دور از او هستیم.
چهارم نوامبر 2010 میلادی