مگر راهی جز مردن؟اسماعیل وفا یغماییبر سر بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که زلب تا به دهان این همه نیست
حافظ
_____________________
تابلوی ضمیمه(اندوه) از نویسنده تاریخ طراخی 1370.بغداد
_____________________نخست به سه نکته ظاهرا بیربط به هم توجه کنید بعد ارتباطشان را خواهید دانست.
نکته نخست این که:
هیچ اپوزیسیون واقعی و حتی خیالی و نیز هیچ آلترناتیو واقعی و باز هم حتی خیالی رژیم خونخوار و پلیدملایان را با تمام محاسن و عیوبشان، چه در داخل و چه در خارج ایران اگر بدتر از خود ملایان نباشند، نباید آزرد، نباید به آنها گیر داد و خسته و ملولشان کرد و نباید مزاحمشان شد، چون دشمن اصلی، اپوزیسیونها و آلترناتیوها نیستند که دشمن ملا و حکومتش است و بس. و نیز باید به آنها به اندازه قدر و مرتبت حقیقی اشان احترام گذاشت، دوستشان داشت، کمکشان کرد ودر کنارشان بود. و محاسنشان را یاد کرد و در شادیشان تهنیت و در غمشان تسلیت گفت.
نکته دوم اینکه:
پیامبر صلح عیسا ( خودش را منظورم است فقط) فرموده است .انسان تنها به نان زنده نیست و از قاتلان جسم مترسید(نقل به مضمون است)
نکته سوم این که:
مرگ، هم حتمی است و هم قانون طبیعت است و با بینش مذهبی خواست خداست،من الله و الی الله و الیه راجعون، نمی شود از مرگ به هیچ وجه من الوجوه فرار کرد.عمر نوح را هم که داشته باشیم میمیریم و بقول خیام با هفت هزار سالگان همسفر میشویم.مرگ ما با ما زاده میشود و با ما تا همه جا می آید و همه میمیرند. روزی تعادل طبیعی جسم به هم میخورد و حضرت بویحیا (یعنی پدر زندگی که از القاب عزرائیل است ) می آید.
این از سه نکته ابتدا اما:
در ظرف ماه گذشته مرگ بارها ضربات خودش را به پناهندگان سیاسی زد. تعداد زیاد بود و ستار لقائی، عصمت کوشالی،مرضیه ، فرهاد اسلامی و ابراهیم آل اسحاق از این زمره بودند. ستار نویسنده بود و بهائی وشریف و آزاده، مادر کوشالی هشتاد و اندی سال داشت و مسلمان و مادر چندین شهید مجاهد بود، مرضیه هشتاد و پنج ساله و عضو شورا و سر در حلقه ارادت بقول خودش حضرت شاه یعنی شاه نعمت الله ولی داشت و درویش و عارف بود، فرهاد اسلامی پیرو راه مصلح و نویسنده نامدار وصاف و صادق دکتر شریعتی بود و پنجاه و چهار ساله. ابراهیم آل اسحاق سالها مجاهد و عضو شورا بود و در سالهای آخر فقط پناهنده سیاسی و درگیر با یک بیماری مهلک که سر انجام در سن پنجاه و نه سالگی خاموش شد. برادرش محسن را در تهران به رگبار بستند ودو یا سه برادرش در میان مجاهدین و بعنوان مجاهد جان باختند و خودش سالها روزی شانزده ساعت جنگید و رزمید و سر انجام این چنین رفت. در ماه گذشته مطمئنا در غربت جهان شمع حیات بسا پناهندگان دیگر هم خاموش شده است که ما بی خبریم. اینان از لحاظ سن و طرز تفکر بسیار متفاوت بودند ولی وجه مشترکشان این بود که همه در زمره جمعیت عظیم ایرانیان پناهنده و مهاجر از ستم ملایان و دوستدار آزادی وطن و مردم بودند. اینان برخی در سن طبیعی رفتند و برخی زود و ماجرا ادامه دارد.
نوشتم که مرگ حق است ولی برای توضیح بروم سر نکته اول و حرف مسیح. مسیح فرموده است انسان تنها به نان زنده نیست و من در ذهنم تداعی میشود که پناهنده اگر سیاسی باشد تنها به نان و سر پناه و کار و زن و شوهر و بچه زنده نیست و من پناهنده سیاسی نمی توانم هر روز صبح نان و پنیری بخورم صبح کار کنم عصرها و غروبها در تلخ ترین خیابانهای غربت پرسه بزنم و شب برای هزارمین بار به نی کسائی و تار طاهر زاده گوش دهم و به ایران بیندیشم و نیمه شبها تا صبح خوابهای شگفت ببینم و یاران کشته و رفیقان رفته ام را نظاره کنم و نیمه شب از خواب برخیزم و به روزگار بیندیشم.
سئوال میکنم که ما اینجا چه میکنیم؟ چرا اینجا آمده ایم؟ چرا این همه غربت سی ساله ؟ چرا این همه رنج و درد؟ آیا در این پهنه و در این افق پیش از انکه بمیریم زندگی مان اساسا معنائی حقیقی و نه فرمایشی دارد؟ آیا ما بعنوان کسانی که به سودای آزاد ی ملک و ملت از از زندان و زنجیر شاه عبور کردیم و سر فرود نیاوردیم و پس از آن علیه پست ترین و جری ترین دشمنان مردم، پا به میدان مبارزه نهادیم و تمام هست و نیست و نقد حیاتمان را به آتش و توفان سپردیم و به آتش و توفان سپردند و حتی انگشتر ازدواج خود و همسرمان را دادیم تا از بهای آن هیمه برافروختن مبارزه مهیا شود، و هر رنج و تهدید و گاه تحقیری را به یمن طاق ابروی ملت ایران و سودای آزادی تحمل کردیم ، واقعا پی از سی سال دوری از میهن ومردم داریم مبارزه میکنیم؟ یا صرفا بر یک تعهد انسانی و اخلاقی در بسیاری اوقات شخصی داریم پا میفشاریم و صبوری نشان می دهیم تا عمرمان به سر آید ویا در انزوا و تنهائی، یا در هیاهوی جمعیت و گلباران روانه گور شویم . اما، اگر بقول سعدی، مبارزه در این روزگار یخزده ی بستن سنگ و رها کردن سگ صرفا مقوله ای اخلاقی و خانقاهی و برای نیل به رستگاری اخروی نیست، ما (منظورم از «ما» یک مای عظیم همگانی است) چه افقی در پیش رو داریم و افق چیست؟ و چه می خواهیم بکنیم تا مرگ، این همه اندوه بر نیانگیزد و استخوانهامان در هر گوشه از این جهان در زیر خاک نشان زندگی و تلاش یک ملت برای آزادی باشد.
حال میروم بر سر نکته نخست. نکته نخست که باز هم بر آن تاکید موکد میکنم این بود : که هیچ اپوزیسیون واقعی و حتی خیالی! و نیز هیچ آلترناتیو واقعی و باز هم حتی خیالی رژیم ملایان را با تمام محاسن و عیوبشان، اگر بدتر از خود ملایان نباشند، نباید آزرد، نباید به آنها گیر داد و خسته و ملولشان کرد و نباید مزاحمشان شد چون دشمن اصلی ملا و حکومتش است و بس. این را باز هم تاکید میکنم و امیدوارم ناباوران هم بتوانند این را باور کنند ولی اضافه میکنم:
مزاحم نباید شد ولی از آنجا که هر اپوزیسیون و آلترناتیو حرف از سر نگونی و مبارزه می زند و در این مسیر طبعا از خانمان و پول و جان و تمام امکانات افراد استفاده کرده و میکند آیا نمیشود این سئوال را پیش رو گذاشت و محترمانه و دوستانه و دردمندانه پرسید:
ما افراد به تبع فرد، حال یا پناهنده بی کرسی و نشان سیاسی، و یا شاعر و نویسنده، و یا کارگر و کارمند و وکیل و مهندس و دکتر و هر چیز دیگر، آیا حق نداریم در هراس واقعی از مرگ معمولی و گاه بی معنی در غربت و سنگینی ماهها و سالها را بر استخوان کشیدن سئوال کنیم که فارغ از هیا های معمول و تکراری بواقع بی حاصل و خسته کننده( در مقابل رژیم خون آشامی که برای بیست سال آینده اش ومکیدن و مزیدن مغز استخوانهای نسل آینده دارد برنامه می ریزد و چنگ و دندان تیز میکند و دستگاه دست و پا بریدن و به دار کشیدنش بی وقفه دارد کار میکند) افق کدامست؟ و برنامه چیست؟ چه میخواهید بکنید؟ در برابر افق خونین رژیمی که می درد و میکشد و ملتی که در داخل به طور واقعی دارد رنج میکشد و می جنگد و متاسفانه بسیاری از خبرهایش در خارج کشور منعکس نمیشود افق کدامست؟
می شود درغار مقدس اصحاب کهف بسر برد و جهان خارج از ذهن و شرایط اجتماعی را نفی کرد و قفسی تاریک از ایده ها و خیالات شگفت، و از سر استیصال و درماندگی و هر دلیل دیگر، دورا دور خود دیوار کشید و از واقعیت گریخت و می شود شجاعانه و شرافتمندانه واقعیت را شناخت ویا اعلام کرد راهی و ماهی نیست و یا به طور واقعی راهی باریک یا شاهراهی گشاده پیدا کرد و آن را اعلام کرد و روح حیات و مبارزه را در این سردستان و سنگستان غربت زنده کرد. ایا این امکان دارد یا ندارد؟ اگر دارد خوشا بحال همه و در این میان، باد و نسیم و هوای تازه، اندوه سنگین سفر از مرضیه تا ابراهیم را خواهد برد و اگر جز این باشد خودمان را گول نزنیم تکرار میکنم خودمان را گول نزنیم و گول نزنیم، زمان میگذرد و مگر در این بی افقی و ارائه نکردن افقی حقیقی که حتما میتواند وجود داشته باشد و بدون احتیاج به اختراع میشود آن را کشف کرد، راهی جز مردن و افقی جز مردن حال چه با تابوتی سنگین از گلها و طبل و شیپور یا تابوتی که تنها ماموران شهرداری آن را روانه گوری گمنام میکنند چه چیزی در پیش روست. بگذارید علیرغم زهر خند دستار بندان و دوستاقبانان و جلادان حرام لقمه حاکم و خونخوار حاکم که پس از قتل سه چهار برادر آل اسحاق برای او وقیحانه طلب مغفرت میکنند، رک و تلخ و سرشار از محبت ، بگویم: اگر بخود نیائیم و شجاعت رویاروئی باشرایط و حقیقت خارج کشور را نداشته باشیم و طرح نوینی در نیاندازیم، یکایک خواهیم مرد و سرگذشت ما نه باعث افتخار آیندگان بلکه تجربه ای بسیار تلخ خواهد شد که تها به کار عبرت گرفتن خواهد امد و خدا نکند که چنین باشد که این سرنوشت نه خدا را خوش می اید و نه ملتی را که ما پناهندگان رنج کشیده دور از او هستیم.
چهارم نوامبر 2010 میلادی