دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

یاداشتی بر یاداشت همنشین بهار. اسماعیل وفا یغمائی

یاداشتی بر یاداشت همنشین بهارمشکل اصلی ولایت و سلطنت است و بساسماعیل وفا یغمایی
ای کاش تقی شهرام زنده می ماند.همنشین بهار
یاداشت همنشین بهار دوست گرامی سالهای دانشگاه، اشاراتی کوتاه به مشکلی بس عریض وطویل دارد. باید نوارها راو گفتگوهای اعضا و مسئولان دو سازمان سیاسی آن دوران را شنید و بعد هم فراوان اندیشید، فراوان و فراوان و فراوان.
بازیگران و نقش آفرینان آن روزگار همه به سفر رفته اند و تنها صداست که مانده است ولی واقعیت این است که متاسفانه هنوز هم، بسا ماجراهای آن دوران، و بخصوص شدت ضربات ویرانگری که بر پیکره سازمان مجاهدین فرود آمد و چند و چون آن و آنچه بر قربانیان آن رفت به دلائل شناخته شده، و ناشناس،و نیز مصلحت روزگار در پرده ابهام قرار دارد وهر کسی براساس اعتقادات و تحلیل و تفسیر خود ساز خود را میزند و از یک بررسی همه جانبه و منصفانه و راهگشا خبری نیست.
شهرام و همفکرانش به نظرمن، در گام اول «جنایتی سیاسی»و بزرگ را مرتکب شدند که بسا بزرگتر از«جنایات انسانی» یعنی کشتن شریف واقفی ولباف و دیگران و ویرانی بسیاری از اعضای مجاهدین بود. ویرانگریهای شهرام و همفکرانش ، همفکرانی که البته در برابر او توان نفس کشیدن نداشتند و مقهور قدرت مطلق او بودند، منجمله باعث ضربه ای شد که در چند شهر خراسان دهها نفر از نیروهای سازمان مجاهدین و منجمله خود فقیر به اسارت ساواک در آمدیم و سلولهای ساواک مشهد و بند عمومی لشکر هفتاد و هفت خراسان ئ سلولهای آن لبریز از انواع و اقسام آدمها، از دانش آموز و دانشجو و ملا و حتی چوپان و کشاورزانی شد که به نوعی در ارتباط با مجاهدین بودند و هفته های متمادی شلاقهای بازجویانی چون ناهیدی، عضدی، رجبی، مسعودی، بابائی بالا میرفت و پائین می آمد تا زبان افراد را بگشایند. نیم بیشتر افرادی که در زیر شلاق قرار داشتند از جمله، هادی کاملان، علی صبوری، اسماعیلزلده، حیدر الهی وعلی باقر زاده،عباس رستگارو بسیاری دیگرآنها در دوران خمینی و پس از آزادی از زندان شاه تیر باران شدند ودر شکنجه گاه جان باختند.
فراتر از این ضربات که در برخی شهرهای بزرگ مشابهش وجود داشت ،ضربه سنگین وشدید به اعتماد مردم همان چیزی که حمید اشرف به آن اشاره میکند، زلزله ای بود که ملاها بعدها در کشتارهای خود از آن سود فراوان بردند. این ضربه باعث شد که صفوف تقریبا همراه و همگام نیروهای مجاهدین و شریعتی وطالقانی و دکتر پیمان و بازرگان ودکتر سامی و هواداران نهضت آزادی وحتی هوادارن دکتر بنی صدر که در سال پنجاه و چهار چندان شناخته شده نبود و بسیاری نیروهای دیگر در سطح جامعه به نفع نیروی گسترده ولی غیر فعال آخوندها شروع به تجزیه شدن که بسیاری از ملایان نیز تا قبل از این ایام سنگ مجاهدین شیعه مسلمن را به سینه میزدند.
داستان بسا دردناکتر از این چیزهاست و باید رفت و خواند و بررسی کرد تا روشن شود که چه بر اعضائی که جلویشان ماموران ساواک قرار داشتند و پشت سرشان ماموران کشتن شریف و صمدیه و امثالهم رفته است.
شهرام و هفکرانش اگر از درون کتابها ،ادراک سطحی مارکسیسم، سطحی خواندن کتابها و تفسیر به رای، و فرمولهای براق و تیز و تند روسی و چینی و غرور سگین چریک بودن و اسلحه بستن و هیچ قانونی جز قانون خود را برسمیت نشناختن ،خارج شده بودند و اندکی تاریخ و فرهنگ و جامعه ایران را میشناختند وتاریخچه جنبشهای ان را به درستی میدانستند و می دانستند اسلام قرنهاست برایتوده های عظیم مردم تبدیل به فرهنگی برای زیستن و مردن شده است ونیز دچار اسکیزوفرنی هولناک و توهم سیاسی نبودند، می توانستند بدانند مجاهدین، مجاهدین مسلمان و مذهبی، بطور مشروع و با تمام محاسن و معایبشان و کمالات و نواقصشان، از درون جامعه ایران و فرهنگ جامعه ایران روئیده اند و حق دارند به شیوه خود مبارزه کنند و شکست بخورند یا پیروز شوند.
شهرام و همفکرانش اگر این را می فهمیدند با یک انشعاب، و بدون کشتار، راه خود را جدا میکرددند و باعث این فاجعه انسانی نمیشدند اما :
آیا این تمام قضیه است؟به نظر من این تمام قضیه نیست ،بعنوان مثال آیا تا کنون روی این مساله تامل شده است که شهرام و امثالهم علت و علت العلل این فاجعه نیستند بلکه معلول برخی نواقص و کمبودهائی هستند که از آغاز و جود داشت و باید به آنها توجه میشد ، و نیز آنهاحاصل ضرباتی هستند که در همان اولین گامهای حرکت مجاهدین، اکثریت قریب به اتفاق کادرهای اصیلش را به مسلخ فرستاد و خلئی ایجاد کرد که نواقص و کمبودهای اولیه، منجمله کمبودهای واقعی ایدئولوزیک و سیاسی و تشکیلاتی رشد کردند ودر حفره این نواقص و کمبودها، معلول خود را که تفکر شهرام است آفریدند وباید یقین داشت که تا این کمبودها وجود داشته باشد ماجرای شهرام پایان نیافته ست.
در ایران ما که تقریبا همه چیز آن با مذهب و اسطوره آمیخته و قهرمان دوستی و قهرمان سازی از سالار کربلا تا رستم دستان و بابک خرمدین ادامه دارد طبعا و خیلی زود آنانی که سلاح بر بسته اند و دلاورانه به مرگ سلام گفته اند و دلاورانه درخون خفته اند قبل از از آنکه داوری «سیاسی و فلسفی وتاریخی و اجتماعی» بشوند ، در «حصار خون و تقدس» مشروعیتی اسطوره ای و قهرمانی پیدا میکنند وداوری آنان و نزدیک شدن به حریم و حرم آنان، چه در زندگی و چه در مرگ، در حیطه محرمات قرار میگیرد. در چنین شرایطی که دیوارهای خونین و مقدس و شهادت آلود تقدس و حرمت دورا دور جایگاه پیشتازان و رهبرانی چون محمد حنیف نژاد و یاران شهیدش به مدد خون شهیدان و باورهای اجتماعی و مذهبی سر بر می آورد، و تطاول ایام این جایگاه را از انان تهی میکند، در فرصتی مناسب شهرام بعنوان معلول، فرصتی میابد و در جایگاهی قرار میگیرد که میتواند با در دست داشتن تمامی قدرت و تمامی سکانهای تشکیلاتی آن، فاجعه سیاسی سال پنجاه و چهار را به وجود بیاورد.
تقی شهرام فاجعه آفرین است و از جمله مهری را بر پیشانی سازمان مجاهدین کوبید که در زیر این مهر از همان سال پنجاه و هفت آخوندها فرمان سرکوب مجاهدین را امضا کردند، ولی آن جایگاهی که شهرام در آن قرار گرفت پیش از او سر بر آورده بود و دستک و دفترش آماده شده و میز و صندلی اش چیده شده بود و آن دفتر دفتر ولایت و سلطنتی بود که اینک رنگ و روغن تازه خورده ویک شورشی علیه سلطنت و ولایت را، یعنی شهرام را که خود در ابعادی کوچک در یک سازمان سیاسی هم شاه است و هم فقیه مطلق، در خود پذیرفته است. اینجاست که شهرام در عین جلاد بودن قربانی است زیرا اره قدرت مطلق و افسار گسیخته، ابتدا دوایر دورترتنه درخت تشکیلات و حکومت را اره میکند اما به هیچوجه بر اثر قانونمندیهای بازی مطلق قدرت از حرکت نمی ایستد تا وقتی که به نقطه اصلی یعنی دیکتاتور و شاه و فقیه برسد، تا موقعی که به صدام و چائوشسکو وشهرام و امثال آنها برسد و انها را هم اره کند.
در جامعه ای با صدها سال بلای دیکتاتوری شاه و شیخ و فرهنگ دیکتاتوری مرد سالاری و زور گوئی و قدرت طلبی، ودر جامعه ای که در سالهای هزار و سیصد و پنجاه و چهار در زندانهایش هنوزصحبت از فجایع پل پت و انور خوجه وچائوشسکو وکشتارهای استالین و کارکردهای سرکوبگرانه مائو را توطئه امپریالیسم می دانستیم وافرادی چون ایدی امین و قذافی از زمره رهبران آزادیخواه بودند وکتاب سبز قذافی در دانشگاه دست به دست میشد و جنبش فلسطین بدون هیچ نقدی نه شناخته بل پرستش میشد، ودر کوه و هنگام کوهنوردی همراه با یک سرود پارسی یک سرود فلسطینی می خواندیم و در شکنجه گاههای شاه، نه اندیشه و ساختار دموکراتیک فکری ، بلکه صفیر شلاق بازجویان نشان حقانیت تمام و کمال هر کسی، از جمله ملایان مرتجعی بود که زیر شلاق بودند و بعدها تبدیل به قضات شرع و آمران اعدام شدند، بر آمدن انقلابیونی!! چون شهرام هیچ عجیب نیست.
به نظر من مشکل تنها بر سر شهرام نیست. مشکل بر سر پدیده ای است که تفکر شهرام را می سازد. مشکل بر سر عدم شناخت درست دموکراسی و مقاومت ایدئولوزیک در برابر شناخت دموکراسی ودموکراسی را به رنگ اندیشه خود در آوردن و آنرا تکرار کردن، و تقدس گرائی،و قدرت مطلق و ولایت و سلطنت امثال شهرام، وبیسوادی هولناک از شرایط تاریخی و اجتماعی و مذهبی ایران، وفرمول گرائی و کتابگرائی،وعدم نقد و بررسی درست، و رهاکردن قدرت در دست یک تن و فقط یک تن و امثال اینهاست، که این بجز همان سیمای نوین سلطنت و ولایت در یک سازمان مخفی سیاسی نیست که به دلائل مخفی بودن و نداشتن راه خروج اعضا از پس و پیش، گاه بدتر از شاه و شیخ عمل میکند و فاجعه ای را می آفریند که شهرام یکی ازنقش آفرینان آنست. می توانیم فکر کنیم اگر سکان سازمان در روزگار شهرام در دست مثلا یک گروه پنج شش نفره بود وضعیت طور دیگری بود و نه شهرام و نه سازمان مجاهدین آن ایام به گرداب این فاجعه فرو نمی رفتند و شاید امروز،افق پیرامون ما افقی دیگر بود. می توانیم به اینها فکر کنیم.
بیست و پنجم نوامبر دو هزار و ده

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

مگر راهی جز مردن. اسماعیل وفا یغمایی


مگر راهی جز مردن؟اسماعیل وفا یغماییبر سر بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که زلب تا به دهان این همه نیست
حافظ
_____________________
تابلوی ضمیمه(اندوه) از نویسنده تاریخ طراخی 1370.بغداد
_____________________نخست به سه نکته ظاهرا بیربط به هم توجه کنید بعد ارتباطشان را خواهید دانست.
نکته نخست این که:
هیچ اپوزیسیون واقعی و حتی خیالی و نیز هیچ آلترناتیو واقعی و باز هم حتی خیالی رژیم خونخوار و پلیدملایان را با تمام محاسن و عیوبشان، چه در داخل و چه در خارج ایران اگر بدتر از خود ملایان نباشند، نباید آزرد، نباید به آنها گیر داد و خسته و ملولشان کرد و نباید مزاحمشان شد، چون دشمن اصلی، اپوزیسیونها و آلترناتیوها نیستند که دشمن ملا و حکومتش است و بس. و نیز باید به آنها به اندازه قدر و مرتبت حقیقی اشان احترام گذاشت، دوستشان داشت، کمکشان کرد ودر کنارشان بود. و محاسنشان را یاد کرد و در شادیشان تهنیت و در غمشان تسلیت گفت.
نکته دوم اینکه:
پیامبر صلح عیسا ( خودش را منظورم است فقط) فرموده است .انسان تنها به نان زنده نیست و از قاتلان جسم مترسید(نقل به مضمون است)
نکته سوم این که:
مرگ، هم حتمی است و هم قانون طبیعت است و با بینش مذهبی خواست خداست،من الله و الی الله و الیه راجعون، نمی شود از مرگ به هیچ وجه من الوجوه فرار کرد.عمر نوح را هم که داشته باشیم میمیریم و بقول خیام با هفت هزار سالگان همسفر میشویم.مرگ ما با ما زاده میشود و با ما تا همه جا می آید و همه میمیرند. روزی تعادل طبیعی جسم به هم میخورد و حضرت بویحیا (یعنی پدر زندگی که از القاب عزرائیل است ) می آید.
این از سه نکته ابتدا اما:
در ظرف ماه گذشته مرگ بارها ضربات خودش را به پناهندگان سیاسی زد. تعداد زیاد بود و ستار لقائی، عصمت کوشالی،مرضیه ، فرهاد اسلامی و ابراهیم آل اسحاق از این زمره بودند. ستار نویسنده بود و بهائی وشریف و آزاده، مادر کوشالی هشتاد و اندی سال داشت و مسلمان و مادر چندین شهید مجاهد بود، مرضیه هشتاد و پنج ساله و عضو شورا و سر در حلقه ارادت بقول خودش حضرت شاه یعنی شاه نعمت الله ولی داشت و درویش و عارف بود، فرهاد اسلامی پیرو راه مصلح و نویسنده نامدار وصاف و صادق دکتر شریعتی بود و پنجاه و چهار ساله. ابراهیم آل اسحاق سالها مجاهد و عضو شورا بود و در سالهای آخر فقط پناهنده سیاسی و درگیر با یک بیماری مهلک که سر انجام در سن پنجاه و نه سالگی خاموش شد. برادرش محسن را در تهران به رگبار بستند ودو یا سه برادرش در میان مجاهدین و بعنوان مجاهد جان باختند و خودش سالها روزی شانزده ساعت جنگید و رزمید و سر انجام این چنین رفت. در ماه گذشته مطمئنا در غربت جهان شمع حیات بسا پناهندگان دیگر هم خاموش شده است که ما بی خبریم. اینان از لحاظ سن و طرز تفکر بسیار متفاوت بودند ولی وجه مشترکشان این بود که همه در زمره جمعیت عظیم ایرانیان پناهنده و مهاجر از ستم ملایان و دوستدار آزادی وطن و مردم بودند. اینان برخی در سن طبیعی رفتند و برخی زود و ماجرا ادامه دارد.
نوشتم که مرگ حق است ولی برای توضیح بروم سر نکته اول و حرف مسیح. مسیح فرموده است انسان تنها به نان زنده نیست و من در ذهنم تداعی میشود که پناهنده اگر سیاسی باشد تنها به نان و سر پناه و کار و زن و شوهر و بچه زنده نیست و من پناهنده سیاسی نمی توانم هر روز صبح نان و پنیری بخورم صبح کار کنم عصرها و غروبها در تلخ ترین خیابانهای غربت پرسه بزنم و شب برای هزارمین بار به نی کسائی و تار طاهر زاده گوش دهم و به ایران بیندیشم و نیمه شبها تا صبح خوابهای شگفت ببینم و یاران کشته و رفیقان رفته ام را نظاره کنم و نیمه شب از خواب برخیزم و به روزگار بیندیشم.
سئوال میکنم که ما اینجا چه میکنیم؟ چرا اینجا آمده ایم؟ چرا این همه غربت سی ساله ؟ چرا این همه رنج و درد؟ آیا در این پهنه و در این افق پیش از انکه بمیریم زندگی مان اساسا معنائی حقیقی و نه فرمایشی دارد؟ آیا ما بعنوان کسانی که به سودای آزاد ی ملک و ملت از از زندان و زنجیر شاه عبور کردیم و سر فرود نیاوردیم و پس از آن علیه پست ترین و جری ترین دشمنان مردم، پا به میدان مبارزه نهادیم و تمام هست و نیست و نقد حیاتمان را به آتش و توفان سپردیم و به آتش و توفان سپردند و حتی انگشتر ازدواج خود و همسرمان را دادیم تا از بهای آن هیمه برافروختن مبارزه مهیا شود، و هر رنج و تهدید و گاه تحقیری را به یمن طاق ابروی ملت ایران و سودای آزادی تحمل کردیم ، واقعا پی از سی سال دوری از میهن ومردم داریم مبارزه میکنیم؟ یا صرفا بر یک تعهد انسانی و اخلاقی در بسیاری اوقات شخصی داریم پا میفشاریم و صبوری نشان می دهیم تا عمرمان به سر آید ویا در انزوا و تنهائی، یا در هیاهوی جمعیت و گلباران روانه گور شویم . اما، اگر بقول سعدی، مبارزه در این روزگار یخزده ی بستن سنگ و رها کردن سگ صرفا مقوله ای اخلاقی و خانقاهی و برای نیل به رستگاری اخروی نیست، ما (منظورم از «ما» یک مای عظیم همگانی است) چه افقی در پیش رو داریم و افق چیست؟ و چه می خواهیم بکنیم تا مرگ، این همه اندوه بر نیانگیزد و استخوانهامان در هر گوشه از این جهان در زیر خاک نشان زندگی و تلاش یک ملت برای آزادی باشد.
حال میروم بر سر نکته نخست. نکته نخست که باز هم بر آن تاکید موکد میکنم این بود : که هیچ اپوزیسیون واقعی و حتی خیالی! و نیز هیچ آلترناتیو واقعی و باز هم حتی خیالی رژیم ملایان را با تمام محاسن و عیوبشان، اگر بدتر از خود ملایان نباشند، نباید آزرد، نباید به آنها گیر داد و خسته و ملولشان کرد و نباید مزاحمشان شد چون دشمن اصلی ملا و حکومتش است و بس. این را باز هم تاکید میکنم و امیدوارم ناباوران هم بتوانند این را باور کنند ولی اضافه میکنم:
مزاحم نباید شد ولی از آنجا که هر اپوزیسیون و آلترناتیو حرف از سر نگونی و مبارزه می زند و در این مسیر طبعا از خانمان و پول و جان و تمام امکانات افراد استفاده کرده و میکند آیا نمیشود این سئوال را پیش رو گذاشت و محترمانه و دوستانه و دردمندانه پرسید:
ما افراد به تبع فرد، حال یا پناهنده بی کرسی و نشان سیاسی، و یا شاعر و نویسنده، و یا کارگر و کارمند و وکیل و مهندس و دکتر و هر چیز دیگر، آیا حق نداریم در هراس واقعی از مرگ معمولی و گاه بی معنی در غربت و سنگینی ماهها و سالها را بر استخوان کشیدن سئوال کنیم که فارغ از هیا های معمول و تکراری بواقع بی حاصل و خسته کننده( در مقابل رژیم خون آشامی که برای بیست سال آینده اش ومکیدن و مزیدن مغز استخوانهای نسل آینده دارد برنامه می ریزد و چنگ و دندان تیز میکند و دستگاه دست و پا بریدن و به دار کشیدنش بی وقفه دارد کار میکند) افق کدامست؟ و برنامه چیست؟ چه میخواهید بکنید؟ در برابر افق خونین رژیمی که می درد و میکشد و ملتی که در داخل به طور واقعی دارد رنج میکشد و می جنگد و متاسفانه بسیاری از خبرهایش در خارج کشور منعکس نمیشود افق کدامست؟
می شود درغار مقدس اصحاب کهف بسر برد و جهان خارج از ذهن و شرایط اجتماعی را نفی کرد و قفسی تاریک از ایده ها و خیالات شگفت، و از سر استیصال و درماندگی و هر دلیل دیگر، دورا دور خود دیوار کشید و از واقعیت گریخت و می شود شجاعانه و شرافتمندانه واقعیت را شناخت ویا اعلام کرد راهی و ماهی نیست و یا به طور واقعی راهی باریک یا شاهراهی گشاده پیدا کرد و آن را اعلام کرد و روح حیات و مبارزه را در این سردستان و سنگستان غربت زنده کرد. ایا این امکان دارد یا ندارد؟ اگر دارد خوشا بحال همه و در این میان، باد و نسیم و هوای تازه، اندوه سنگین سفر از مرضیه تا ابراهیم را خواهد برد و اگر جز این باشد خودمان را گول نزنیم تکرار میکنم خودمان را گول نزنیم و گول نزنیم، زمان میگذرد و مگر در این بی افقی و ارائه نکردن افقی حقیقی که حتما میتواند وجود داشته باشد و بدون احتیاج به اختراع میشود آن را کشف کرد، راهی جز مردن و افقی جز مردن حال چه با تابوتی سنگین از گلها و طبل و شیپور یا تابوتی که تنها ماموران شهرداری آن را روانه گوری گمنام میکنند چه چیزی در پیش روست. بگذارید علیرغم زهر خند دستار بندان و دوستاقبانان و جلادان حرام لقمه حاکم و خونخوار حاکم که پس از قتل سه چهار برادر آل اسحاق برای او وقیحانه طلب مغفرت میکنند، رک و تلخ و سرشار از محبت ، بگویم: اگر بخود نیائیم و شجاعت رویاروئی باشرایط و حقیقت خارج کشور را نداشته باشیم و طرح نوینی در نیاندازیم، یکایک خواهیم مرد و سرگذشت ما نه باعث افتخار آیندگان بلکه تجربه ای بسیار تلخ خواهد شد که تها به کار عبرت گرفتن خواهد امد و خدا نکند که چنین باشد که این سرنوشت نه خدا را خوش می اید و نه ملتی را که ما پناهندگان رنج کشیده دور از او هستیم.
چهارم نوامبر 2010 میلادی

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

تنها با چه گوارا انقلاب نمیشود!.اسماعیل وفا

تنها با چه گوارا انقلاب نمیشود!اسماعیل وفا یغماییعرض کنم خدمت دوستان که: یاداشت قبلی من، «هیولا تنهاست!» و تذکر اینکه اعتراض خوانندگانی چون آقایان شماعی زاده و ستار و خانم شیفته نشانی تنهایی هیولای فاسد و خونخوار حاکم بر ایران است ناراحتی برخی خوانندگان را باعث شده بود ودر قسمت یاداشتها تذکر داده بودند اینها فرصت طلبند،و شماعی زاده بخاطر مصادره خانه اش میخواند! ستار سلطنت طلب است و برای شهزاده فرحناز پهلوی ترانه «شازده خانم» خوانده واستادشجریان هم حتی چه و چه است! و خلاصه اکثر اینها دنبال منافع خودشانند و حالا که بوی کباب بلند شده دارند اعتراض میکنند.
من اطلاع درستی ندارم که کی فرصت طلب است و کی نیست! ولی درست است که ستار برای فرحناز ترانه خوانده، گوگوش هم در دوران شاه در مجالس شاه رفت و آمد داشت و برخی دیگر نیز چنین بودند و دقیقا هزار نکته باریکتر زمو اینجاست.
خیالتان را راحت کنم در دوران شاه و قبل از آن دنبال خواننده و نوازنده انقلابی و چریک نگردید!وجود نداشت! خواننده و نوازنده وقتی انقلابی باشد و چریک دیگر خواننده نیست و باید برود به انقلابی گری اش برسد و مثل ویکتور خارا و سلطانپور آماج گلوله شود و اگر منظور از انقلابی بودن مقوله نفی استثمار و وابسته بودن به طبقه کارگر و قبول دیکتاتوری پرولتاریاست باز هم وجود ندارد و بنابراین حق با شماست! در گذشته هم هر چند شاعران که صف اصلی هنرمندان قدیم را تشکیل میدادند اگر چه در اندیشه جهشهای بسیار پر تحول داشتند ولی نه معتقد به نفی استثمار پرولتری بودند ونه در زندگی روزمره انقلابی . حافظ چشم و چراغ جاوید ادب ایران جام به جام شاه شجاع میکوبید و شیخ حسن ایلکانی را مدح میکرد و سعدی بزرگ ما گذشته از اینکه هر شاهی سرنگون میشد شاه قبلی را نقد و شاه بعدی را مدح میکرد ، به طور ایدئولوژیک برای مرگ المستعصم بالله مرثیه میسرود و از نابودی خلافت عباسی به دست مغولان اشک در چشم داشت مولانای کبیرو بزرگ و بزرگوار با سلاجقه روم ارتباطاتی مشکوک!! داشت. در ازمنه جدیده ملک الشعرای بهار شاعر آزادی و سراینده ترانه «مرغ سحر» که زندان و زنجیر رضاشاه را هم تجربه کرده بود در وصف رضاشاه سروده است.
صاحبقران شرق رضا شاه پهلوی
شاهنشهی که سایه خلاق اکبر است
صافی شده است طبع بهار از مدیح شاه
آری صفای تیغ یمانی بجوهر است
در عهد دیگران همه اغراق بود شعر
در عهد شه ، زبان حقیقت سخنور است
گر صد کتاب ساخته آید به مدح شاه
چون بنگرید ، گفته ز نا گفته کمتر است
شعری کز اعتقاد شود گفته نز طمع
دامانش باز بسته بدامان محشر است
***
شاه جهان پهلوی نامدار
ای ز سلاطین کیان یادگار
خنجر برّان تو روز هنر
هست کلید در فتح و ظفر
روی نکوی تو در جنت است
هر که ترا دید ز غم راحت است
بخت تو باشد علم (درفش) کاویان
ملک (سرزمین) تو مانندی ملک کیان
چون پی آن بخت همایون شدی
کاوه بدی ، باز فریدون شدی"
عارف شاعر ملی ما که به حق ملی است. نخست در دربار شاهان قاجار اندکی سرود و بعد در جریان مشروطیت شاعر مشروطه شد و مدتی هم دنبال جمهوری خواهی رضا شاهی بود و در خاطراتش نوشته که حظی وافر برده است و کیفی بسیار کرده است وقتی در حمام عمومی بعد از تعطیل حمام به لطف حمامی محل که کلید حمام را در اختیار او قرار داده، مترس و معشوقه اش را لیف و صابون مفصلی زده است و حسابی شسته است و اندکی آزادی را تنفس کرده است. شاعر انقلابی که از اینکارها نمی کند!بلکه میرود سی سال در کوه و کمر و زندان و آوارگی میگذراند و بعد هم با هزار تا مارک روی کفن اش توسط شهرداری مملکتی ناشناس بخاک سپرده میشود تا بعدها بقیه به به و چه چه کنند و در حالی که سبیل شعرای زنده را دود میدهند برای شعرای مرده مجلس یاد بود بگذارند. ولی در هر حال عارف قزوینی ،عارف قزوینی ملت ماست. آن بنده خدا عشقی شهید هم، در تئاتر منظوم و معروفش تمام شاهنشاهان ایران را زنده نموده و از آنها برای رستاخیز ایران مدد خواسته است و نیز شب شهادتش در خانه رفیقه شفیقه ارمنی اش فکر میکنم بنام «کاترین»،گذرانده بود که صبح ماموران رضا شاه کشتندش . وضعیت ادیب ارزنده سعیدی سیرجانی نیز این چنین است که سرانجام ارتجاع خونش را ریخت. در این زمینه می توانم یک کتاب ارائه دهم و نمونه های فراوان را بنویسم ولی ضرورتی ندارد که وارد زندگی خصوصی و غیر انقلابی افراد بشویم.همین قدر بگویم سر و کله شاعر و هنرمند انقلابی بمعنی امروزی از بعد از انقلاب اکتبر پیدا شد و توسط سوسیالیزم مهر خورد و شاعران و هنرمندان انقلابی نمودار شدند و هنر انقلابی را، مردمگرا و سوسیالیستی را تجربه و ارائه کردند و در ایران هم هنر سوسیالیستی به صورت سازمان یافته توسط حزب توده ایران حمایت شد و انتشار یافت و به دیگران به میراث رسید که در این زمینه میشود نوشت و بحث و فحص کرد که: آیا درست است هنر و هنرمند بیاید و حتی خادم انقلاب بشود یا اینکه انقلاب باید از جهان هنر بیاموزد و انقلابیون حقیقی باید به دو زانوی ادب در آستان معبد هنر بنشینند و بیاموزند تا بتوانند خودشان را بالا بکشند و جهان و انسان را حس کنند . این خودش واقعا بحثی است در خورتوجه، و تجربه انقلاب اکتبر و سایر انقلابات پیش روست و فتوای حقیر بعنوان شاعری کوچک این است که هنرمند میتواند وارد دنیای سیاست و انقلاب هم بشود ولی هنر باید فقط و فقط خادم حقیقت باشد و زیبائی و زندگی، و هیچ پالان و افساری نه انقلابی ستاره نشان و نه ارتجاعی تسبیح نشان اش را نباید بپذیرد که مایه دردسر است و تجربه ها در پشت سر است و در پیش رو و زنده یاد مائوتسه تونگ که خودش شعر هم میگفت صاف و صادق فرموده( سخنرانی در محفل ادبی ینان) هنر باید بمثابه پیچی در ماشین انقلاب به کار گرفته شود ، و در عمل نشان داد اگر هنر از پیچ و مهره بودن سر باز زند باید مثل انقلاب فرهنگی زنگوله به گوشش آویزان کرد و کلاه بوقی سرش گذاشت و وارونه سوار الاغش نمود و در خیابانها باران تف بر او بارانید.
و اما در باره اعتراض خوانندگان یاداشت قبلی،ایکاش اگر منش و روش چه گوارا و راه و رسم او در ایران کنونی طرفدار داشت، چه گوارائی ایرانی تبار با ارتش مکمل یراق انقلابی و مردمی بیشمار و تانک و توپ و مهمتر از همه پایه های اجتماعی مشروع و گسترده و واقعی و نه پوشالی و خیالی وجود داشت ودر یک صبح فرخنده در میان هلهله ملت رژیم متعفن ملایان خونخوار حرام لقمه را سرنگون میکرد ورویاهایش را تحقق میبخشید وفرخ لقای خالدار و امیر ارسلان نامدار را در پایان حکایت به حجله مراد میفرستادو البته از ظهور یک دیکتاتوری تک پایه یعنی یک سلطنت سوسیالیستی و رهبر ابد مدت هم مثل صدام و کاسترو و استالین هم جلوگیری مینمود.
چنین چیزی وجود ندارد یا اگر هست بنده خبر ندارم و «غولهای بسیجی قلعه سنگباران» و « افراسیاب وفولاد زره دیو ولایت فقیه» در غیاب رستم و امیر ارسلان نامدار در خیابان گلوله در قلب تهمینه و رودابه و فرخ لقای میهن مینشانند و در زندان او را مورد تجاوز قرار میدهند. رستمی وامیر ارسلانی در کار نیست ولی بطور واقعی یک چیز دیگری پارسال سر و کله خودش را نشان داد و آنهم جنبش امیر ارسلانانه و رستمانه مردم بود که رنگش هم سبز است.
این جنبش، «مردم را در یک طرف خط» و «حکومت را در یک طرف خط» قرار داد. این جنبش در قسمت مردم، کشته و زخمی و زندانی اش را هم داد و میدهد.هر روز دارد میدهد باید چشمها را باز کرد و دید وحسادت نکرد. این ملت دارد به شیوه و سیاق خودش میرزمد. این موجابهای گسترده و عمیق و این دریای سرگردان بی بستر پس از تلاطمها و سر گردانیهای سی ساله، سرانجام مسیر و بستر خود را بطور تاریخی و طبیعی پیدا کرده و بر روی این بستر واقعی دارد میخروشد و حرکت میکند.
در سی سال گذشته از دعوای جناحها فراوان گفته شده است و روی آن سر مایه گذاری های فراوان شد تا مثل داستان « دو نفر دزد خری دزدیدند» چیزی هم نصیب شود! ولی پارسال پس از دعوای سی ساله جناحها واقعیتی اتفاق افتاد که هم رژیم از داخل بطور وحشتناکی شقه شده و هم به حول و قوه الهی یک مرتبه ، مثل سو کاشمر و مثل ماه نیمه شب کویرهای ایران، سر و کله پر شکوه و شیرانه ملتی پیدا شده که البته در نقطه رهبری فعلی، جناحی که تا چندی قبل و در سی سال گذشته از زمره حکومتیان بودند و با امام خمینی و امام خامنه ای چائی میخوردند و صفا میکردند، به کاکل و سر زلف این ملت چسبیده اند. این هم اقعی است! و چه خوشمان بیاید و یا نیاید واقعی است چون واقعی است دیگر و هیچ تحلیل صد من یک غازی نمیتواند این واقعیت را نفی کند. اما توجه داشته باشیم مساله اصلی ملت است که دو ریالی همه را از جمله این جناح بر شوریده بر ابوی را انداخته است.
این غول زیبا یعنی ملت، بر علیه هیولا برخاسته است و به همین دلیل ما شاهدیم طیفی که یک سرش را آقایان موسوی و کروبی و موسوی تبریزی و هادی غفاری و صانعی و دستغیب و دهها نفر از رجال سابق این رژیم از فیلسوف انقلاب فرهنگی و بستن دانشگاهها، مثل عبدالکریم سروش تا سپاهی و بسیجی ای مانند آقایان گنجی وسازگارا و محسن رضائی تشکیل میدهند وادامه اش را جماعت عظیمی چون هنرمند ارجمند شجریان و آقای ناظری و نیز گوگوش و ستار و شماعی زاده و دهها نفر دیگر، به میدان آمده اند. کجای این بد است؟. بد که نیست عالی است و خداوند مدد کند که هر چه بیشتر بمیدان آیند و بر تنهائی و انزوای هیولای حاکم بر ایران بیفزایند. گذشته شان فعلا هر چه میخواهد باشد که هرکس بخاطر دردی و انگیزه ای خاص بمیدان آمده ولی در کنار ملت و علیه هیولاست. بعدها میشود انشالله تعالی وقتی هوا مقداری روشن شد در یک فضای دموکراتیک، گذشته ها را با عدل و انصاف داوری کرد و با اتکا به نقطه کنونی شان رای مردم را خواستار شد.
ماجرائی از دوران جنگ ویتنام را که در جائی خوانده ام در خاطرم مانده که بازگو کردنش بد نیست.
در دوران جنگ ویتنام کلبه کشاورزی میانسال گاهگاهی محل اتراق رزمندگان ویت کنگ بود. کشاورز با سه گاوش مزرعه کوچکی داشت و در آنجا به کشت وکار مشغول بود. گاهی که چریکها از او می خواستند به صورت حرفه ای به جنبش بپیوندد قبول نمی کرد. یکی دو سالی گذشت تا اینکه نیم شبی نگهبان پایگاهی از پایگاههای چریکهای ویت کنگ متوجه شد شخصی به طرف پایگاه می آید. وقتی نزدیک شد او را شناخت. همان کشاورز بود و آمده بود به جنبش بپیوندد. فرمانده چریکها که او را میشناخت وقتی علت را از او پرسید جواب شنید آمریکائیها در بمبارانی موجب مرگ سه گاو او شده بودند و او دیگر امکان کار ندارد.
راز داستان این است که مردم آرمانگرا نیستند بلکه واقعگرا هستند و هر کدام با انگیزه ای بسوی انقلاب می ایند. مردم معمولا از انقلاب خوششان نمی اید و می خواهند زندگیشان را بکنند اما اگر روزی به خیابان آمدند بر نمی گردند که دلیلشان نه آرمانی بلکه واقعی است و میجنگند تا بجائی برسند. آن مرد روستائی بخاطر گاوهایش و آقای شماعی زاده بقول شما بخاطر خانه اش. خب ماجرا همین است دیگر!. همه که چه گوارا نیستند و با یک یا ده یا صد چه گوارا انقلاب نمیشود. برای مبارزه با نظامی که چند صد هزار بسیجی و بیش از صد هزار پاسدار دارد وبوروکراسی خودش را ساخته و هفتاد هزا آقا زاده اش دارند در خرج تحصیلات عالیه می کنند و همه چیز در چنگ اوست تمام یک ملت در داخل و خارج باید بمیدان بیاید و گرنه خیالتان راحت باشد نمیشود مبارزه کرد وتحول ایجاد کرد و فقط باید حرف زد و زمان سوزاند و چشم به راههای بی غبار دوخت و یا دست آخر باید دنبال قسمتهای تحتانی اجانب دوید تا مثلا بیایند و آزادی را چنانکه در افغانستان و عراق برای ما هم تنقیه و شیاف بفرمایند و تراژدیهائی ایجاد کنند که مردم به وضع سابق غبطه بخورند . بجز این باید توجه کنیم ایران در حا عبور از یک دهلیز بسیار خطرناک است. برای «دموکراسی و آزادی»، و نیز برای حفظ «وحدت ملی» و «تمامیت ارضی» ایران که میراثی ملی و دو هزار و چند صد ساله ومتعلق به همه مردم ایران است و بسیار مهم تر از خواستها و بودن یا نبودن یا پیروز شدن یا نشدن فلان یا بهمان رهبر است، فقط و فقط وفقط باید مردم و اکثریت مردم برخیزند و در کنار هم بایستند و مبارزه کنند تا ایران و ملت ایران از این دهلیز خطرناک بگذرد . در این گذرگاه هولناک که همه چیز یک ملت و میهن در معرض خطر قرار دارد سکتاریسم خودخواهانه و آوانتوریسم ابلهانه سیاسی و ایدئولوژیک ، ماجراجوئی های بی پر و پایه و خطرناک و دنبال قسمتهای تحتانی اجانب دویدن خیانتی آشکار و روشن وبسیار کثیف به ملت و میهن است. میدانم در پایان شما بازهم نگران آقایان موسوی و کروبی و... هستید که برخی از آنها منجمله دادستانهای سابق رژیم اگر به خواب فقیر هم بیایند موجب زهره ترک شدن میشوند!. با این همه برای اطمینان خاطر باز هم تاکید میکنم: من فکر میکنم عجالتا در داخل کشور دو جناح وجود دارد. یک جناح جناح حاکمیت است و جناح برابر جناح اکثریت مردم ایرانند و آقایان و خانمهای فوق الذکر در عمق قضیه عجالتا به این جناح پیوسته اند یا آویزانند. تا موقعی که در این جناحند با تمام گذشته ای که دارند مشروعند. در این شک نکنیم. والبته مشروعیت چیزی جاودانه نیست، خیلی ها سالها مشروعیت داشتند و حالا ندارند و مشروعیت که فره ایزدی نیست که تا ابد پایدار باشد. مشروعیت با کارکردهای سیاسی و اجتماعی در رابطه با منافع مردم و پایگاه اجتماعی واقعی ارتباط دارد و نه خدا و پیغمبر. اینان اگر روزی از جناح مردم جدا شدند یا در مقابلش ایستادند وضعیت دیگری در پیش رو خواهد بود لباس مشروعیت از تنشان خلع خواهد شد و جامه ننکین سازش و خیانت را خواهند پوشید. در آن هنگام مردم ایران و خواستهاشان باز هم وجود خواهد داشت و ما نیز می توانیم موضع دیگری اتخاذ کنیم
بیست و سوم ژوئن دو هزار و ده

راز یک ترانه وهیولا تنهاست.اسماعیل وفا

راز یک ترانه وهیولا تنهاست
اسماعیل وفا یغمایی
عرض کنم خدمت دوستان که: در هنگامه دندان تیز کردن و بسیج تمام عیار رژیم در وحشت از مردم ایران، و در هنگامی که آقایان کروبی و موسوی در هراس از خونریزی( انگار این حکومت در شرایط غیر تظاهرات آرام مینشیند و خون نمیریزد و این سی و چند سال منجمله در دوران وزارت آقایان موسوی و هاشمی و خاتمی که هر سه هم بحمدالله سبزند آن مایعاتی که از پیکر هزاران کشته بر خاک ریخته خون نبوده و آب بوده است!) و در حول و حوشی که حاکمان همین دیروز 900 نفر را که 300 تایشان زنان بودند دستگیر و روانه زندان کردند، رفیقی برای من فیلم ترانه جدیدی از سه خواننده یعنی ستار و شماعی زاده و شیفته را فرستاده و نوشته بود گوش کنم.
فقیر بیشتر موزیک خالص گوش میکنم، بدون صدای آدمیزاد،انتخابهای اول من هم شوپن است یا باخ و کسائی و جلیل شهناز و یاحقی و اگر بخواهم صدای آدمیزاده را بشنوم میروم سراغ قدیمیها و کلاسیکها مثل خوانساری و بنان وقوامی و مرضیه و بهبود اف. موزیک جدید ما اگر این کثافات حاکم نازل نشده بودند می توانست به مدد بزرگانی چون ویگن ، و امثال داریوش و گوگوش و منجمله ستار و شماعی زاده و بسیاری دیگر راه به مقصد درستی ببرد ولی با ظهور جمهوری ملا ، موزیک جدید در داخل کشور به نظر من در بخشی، سر از روضه خوانی مدرن در آورد و در خارج سر ازموزیک معروف به لوس آنجلسی که شکل و محتوایش آزار دهنده است و گوش دادنش توهین است به گوش و شعور و عاطفه و اخلاق، و برادر دو قلوی همان روضه خوانی مدرن است با این تفاوت که آن یکی مذهبی است و این لامذهب، اما با تمام اینها نشستم و ترانه سه صدائی را گوش کردم. دو باره و سه باره. نه بخاطر سطح بالا یا پائین اش! بلکه بخاطر اینکه این سه خواننده در میان مردمشان ایستاده اند و برای آنها و از درد آنها می خوانند. این سه خواننده نه انقلابی اند و نه ادعایش را دارند ولی در امواج این یکی دوساله و در کنارتمام شورها ی بپا شده منجمله دیدیم که خوانندگان و هنرمندان مملکت ما از شجریان و ناظری و گوگوش گرفته تا شماعی زاده و ستار و شیفته و دهها تن دیگر برای مردم و آزادی و میهن شان و لااجرم علیه حکومت ملایان خواندند و میخوانند. تا یکسال قبل چنین چیزی سابقه نداشت و از یکسال قبل تا حالا شاهد بسیاری چیزها و منجمله این نوع کارها هستیم. نمی خواهم زیاد بنویسم و چیزهائی را که میدانید تکرار کنم ولی میخواهم بگویم بعد از آن خط کشی پارسال میان مردم و حکومت نورافکنی روشن شد و صحنه را منور کرد که نشان داد و همه دیدند و باور کردند هیولا تنهاست. بد جوری تنهاست. البته بسیجی و شکنجه گر و جلاد و توپ و تانک و ماشین و موتور و چماق و پول وخیلی چیزهای دیگر دارد. بیش از آنهائی که ما فکر میکنیم دارد ولی بد جوری تنهاست و خودش هم می داند تنهاست و تنهائی یک رژیم با خودش یعنی این که پوسیده و بوی گندش بلند شده است و فقط می تواند با سرکوب ادامه دهد، اما تا کی و چه اندازه؟ بخصوص که این تنهائی معنای دیگرش این است ملت و مردم دارند یکی میشوند و اتمها و ملکولهایشان دارد مثل اتمها و ملکولهای پیش از انفجار بیگ بنگ بهم میچسبد و هم جهت میشود و بعدش بالاخره انفجار خواهد بود. یعنی با این رژیم جبری جز انفجاروجود ندارد. من نمیدانم رهبر و ولی فقیه چه فکر میکند ولی میدانم دارد اشتباه تمام دیکتاتورها را مرتکب میشود یعنی اینکه فکر میکند :میشود نه تنها بطور کوتاه مدت به سر نیزه تکیه داد، بلکه امکان این هست که در دراز مدت روی سرنیزه نشست! و حکومت کرد. رهبر اگر برود و ازسرنوشت بخصوص قسمتهای پائینی دیکتاتورهائی که روی سر نیزه نشستند عبرت بگیرد شایدطور دیگری عمل کند و اگر به ترانه ساده ستار و شماعی زاده و شیفته گوش کندشاید بفهمد که تنهاست و این مردمند که می آیند و می خوانند و سرانجام روزی یا شبی دسته جمعی در رزم سرنوشت می جنگند وآنگاه فرو رفتن سر نیزه و نعره پایانی دیکتاتوری دیگرو قهقهه رندانه شادروان ایرج میرزا از جهان مینوی که: گوئی که فرو رفت بر او نیشتر از من...
_____________________--
لینک ترانه مربوطه
mardom SHamaizadeh Sattar Shifteh مردم شماعی زاده ستار شیفته

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

مردم همیشه و جاویدان مردم
از زمان های گذشته در تاریخ
تا حال در هر کوچه و خیابان و شهر
ایران همیشه وجاودانه ایران است
از سلسله کوههای البرز
تا موجهای دریای عمان و خلیج فارس