دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

قصه کوتاه وقتی همه چیز فراموش میشود اسماعیل وفا یغمائی



قصه کوتاه
وقتی همه چیز فراموش میشود
اسماعیل وفا یغمائی
----------------------
توضیح
امروز هم صبح زود بیدار شدم.شب خوابم نمیبرد .قلبم هم نصف شب شروع به نا ارامی کرده بود.پنج و نیم بود. لباس پوشیدم و راه افتادم تا کمی آرام شوم . بدون اراده و به طرف کافه نزدیک خانه شماره 37 خیابان شامپیونه در پاریس هجدهم. وقتی رسیدم صادق آنجا منتظر بود. صادق هدایت!. لباس تیره و مرتبی به تن داشت .در صد و یازده سالگی همان سیمای همیشگی اش را داشت. کلاه شاپویش را روی میز گذاشته بود واز قبل از قهوه اش را سفارش داده بود.وقتی رسیدم نه او تعجب کرد و نه من.  هر دو میدانستیم که باید برای کاری هم را ببینیم. نشستم و قهوه ای سفارش دادم خنده آرامی کرد و گفت:
 - دیر کردی پیرمرد! فکر کردم زودتر میائی!
و سیگاری روشن کرد و ادامه داد.
- قصه تو خوندم کم بدک نبود!
و مکثی کرد و ادامه داد:
- و قصه امروز!تیترش را من انتخاب میکنم . تو بنویس. در باره فواید رها شدن! فواید فراموش کردن همه چیز!  وقتی همه چیز فراموش میشود چه اتفاقی میافتد!مثلا چطور میشود که آدم میتواند به ریش پدر پیرمردش بشاشد (و بدون توجه به حیرت من گفت) .شروع کن!.
گفتم:
-چی رو شروع کنم؟
خندید و گفت قصه رو! ساده است.نوشتن اتوماتیک را نمی دانی. آنهم در قرن بیست و یکم. دو سه کلمه پرت و پلا بنویس! بعد پرت و پلاهاخودشان می آید. شروع کن! کمکت میکنم .تو که ماشالاه در پرت و پلا نوشتن   کم نداری... مثلا بنویس اینطوری شروع کن... «مثل ماه بود. مثل خورشید بود.مثل گل و چشمه و دریاها بود...»
نوشتم «مثل ماه بود. مثل خورشید بود.مثل گل و چشمه و دریاها بود...»و ادامه دادم....

0
مثل ماه بود. مثل خورشید بود.مثل گل و چشمه و دریاها بود. نگاهش که میکردم عشق را میفهمیدم. جاودانگی را میفهمیدم.زیبائی مردم و میهن را میفهمیدم.نگاهش که میکردم میفهمیدم خدا وجود دارد. خدا زیباست. می فهمیدم همه چیز زیباست. میفهمیدم خود من هم زیبا هستم. او بی نمونه بود. تک بود. بی مثال و مانند بود. او همه چیز من بود.

1
نگاهم کرد و خندید.چه چشمهائی داشت. چه خنده ای داشت. به من گفت:
- «رها شو»  یعنی باید رها شوی.تا شایسته ما شوی. تا جزئی از خدا شوی. از زندگی ات بگذر.
گذشتم و احساس کردم سبک شده ام سبک تر از قبل و رهاتر از قبل.


2
نگاهم کرد و خندید.چه چشمهائی داشت. چه خنده ای داشت. به من گفت:
- «رها شو»  یعنی باید رها شوی.تا شایسته ما شوی. تا جزئی از خدا شوی. از همسرت بگذر!.از سکس بگذر.ازاین مقوله در تمام وسعتش بگذر. بگذار انسان شوی.
سخت بود.تلاش کردم. باز هم تلاش کردم. از همسرم گذشتم.او هم از من گذشت. احساس کردم سبکتر شده ام. سبکتر از قبل و رهاتر از قبل. جستی زدم.براحتی بالا رفتم. کمی در هوا درنگ کردم و به نرمی پرکمی نزدیکتر از قبل به او، پائین آمدم.
گفت:
- می بینی! داری سبک میشوی. سبک و سبک تر. داری ثقل و سنگینی را از دست میدهی. داری عروج میکنی ولی هنوز مانده. باید ادامه بدهی.


3
نگاهم کرد و خندید.چه چشمهائی داشت. چه خنده ای داشت. به من گفت:
- «رها شو»  یعنی باید رها شوی.تا شایسته ما شوی. تا جزئی از خدا شوی. از فرزندت  بگذر. پدر ، مادر، برادران و خواهرانت را فراموش کن. به عروج فکر کن . به دوستانت بیندیش آنان که مثل تو اند    . بگذار انسان شوی. بگذار معیارهای فاسد زایل شوند. معیار حقیقت است. من منادی آنم.
سخت بود.تلاش کردم. باز هم تلاش کردم. کودکم را رها کردم . به سختی گریست .او را از خود راندم . بزمین افتاد و کمرنگ شد و محو شد.پدرم را فراموش کردم. گریست و مرد و محو شد. مادرم را فراموش کردم. گریست و مرد و محو شدند. برادرانم را فراموش کردم. خواهرانم را فراموش کردم. گریستند و چروک خوردند و محو شدند. سبک تر شده بودم. خیلی سبکتر از قبل. جستی زدم.براحتی بالا  بالا تر رفتم. کمی در هوا درنگ کردم و به نرمی پرکمی نزدیکتر از قبل به او، پائین آمدم.
گفت:
- می بینی! داری سبک میشوی. سبک و سبک تر. داری شایسته پرواز میشوی داری ثقل و سنگینی را از دست میدهی. داری عروج میکنی ولی هنوز مانده. باید ادامه بدهی.


4 
نگاهم کرد و خندید.چه چشمهائی داشت. چه خنده ای داشت. به من گفت:
- «رها شو»  یعنی باید رها شوی.تا شایسته ما شوی. تا جزئی از خدا شوی. از دوستانت بگذر!به مردم و میهن ات فکر کن . بگذار انسان شوی. بگذار معیارهای فاسد زایل شوند. معیار حقیقت است. من منادی آنم.

سخت بود.تلاش کردم. باز هم تلاش کردم. دوستانم را فراموش کردم.از خود راندم. احساس کردم با زهم سبک تر شده بودم. خیلی سبکتر از قبل. جستی زدم.براحتی بالا  بالا تر و بالاتر رفتم. کمی بیشتر از قبل در هوا درنگ کردم و به نرمی پرکمی نزدیکتر از قبل به او، پائین آمدم. این بار احساس کردم چیزهائی در درون من به شکل او ، به طعم و رنگ او در آمده است. احساس کردم دارم تبدیل به او میشوم.
گفت:
-  درست احساس میکنی.داری از حقیقت پر میشوی. از معیار اصلی.می بینی! داری سبک میشوی. سبک و سبک تر. داری شایسته پرواز میشوی داری ثقل و سنگینی را از دست میدهی. داری عروج میکنی ولی هنوز مانده. باید ادامه بدهی.


5
نگاهم کرد و خندید.چه چشمهائی داشت. چه خنده ای داشت. به من گفت:
- «رها شو»  یعنی باید رها شوی.تا شایسته ما شوی. تا جزئی از خدا شوی. از مردم و میهنت بگذر!فقط و فقط به اعتقادت بیندیش . بگذار انسان شوی. بگذار معیارهای فاسد زایل شوند. معیار حقیقت است. من منادی آنم. من منادی اعتقادم.
سخت بود.تلاش کردم. باز هم تلاش کردم. مردم و میهنم را  فراموش کردم.از خود راندم. چه احساس عجیبی .چه آزادی شگفتی.راستی که رهائی چه شگفت است. همه چیز در برابر آن بی ارزش است.احساس کردم با زهم سبک تر شده بودم. خیلی خیلی خیلی سبکتر از قبل. جستی زدم.براحتی بالا  بالا تر و بالاتر رفتم. کمی بیشتر از قبل در هوا درنگ کردم و به نرمی پر باز هم   نزدیکتر از قبل به او، پائین آمدم. سینه به سینه شده بودیم. بوی عطر عجیبی از او می تراوید. بوی خدا میداد.این بار احساس کردم بیشتر از پیش  چیزهائی در درون من به شکل او ، به طعم و رنگ او در آمده است. احساس کردم دارم تبدیل به او میشوم. چیزی نمانده بود که....
گفت:
-  درست احساس میکنی.داری از حقیقت پر میشوی. از معیار اصلی.می بینی! داری سبک میشوی. سبک و سبک تر. داری شایسته پرواز میشوی داری ثقل و سنگینی را از دست میدهی. داری عروج میکنی ولی هنوز مانده. باید ادامه بدهی.


6
نگاهم کرد و خندید.چه چشمهائی داشت. چه خنده ای داشت. به من گفت:
- «رها شو»  یعنی باید رها شوی.تا شایسته ما شوی. تا خدا شوی. از اعتقاداتت بگذر!. من آنم که اعتقادم!.فقط و فقط به من بیندیش! . بگذار انسان شوی. بگذار تمام معیارهای فاسد زایل شوند. معیار حقیقت است. من منادی مطلق  آنم. من منادی مطلق  اعتقادم.من خود اعتقادم.من اعتقاد مجسمم.

سخت بود.تلاش کردم. باز هم تلاش کردم. اعتقاداتم مقاومت میکردند.باورهای مذهبی، شعرهای حافظ،قصه ها، آنچه از پیران قوم شنیده بودم. آنچه تجربه کرده بودم.تب داشتم و عرق کرده بودم. ساعتها ، شاید روزها، شاید ماهها و سالها طول کشید،ولی بالاخره موفق شدم فراموش کردم.از خود راندم. چه احساس عجیبی .چه آزادی شگفتی.راستی که رهائی چه شگفت است. همه چیز در برابر آن بی ارزش است.احساس کردم دیگر هیچ وزنی نداشتم.
گفت: پرواز کن
دستهایم را باز کردم و پرزدم. مثل یک پرنده. در زیر سقف سالن بزرگ چرخیدم.پائین آمدم.او آنجا نبود. نگران شدم. اماصدایش را شنیدم که در سالن بزرگ میپیچید.


7
صداگفت: در آینه خود را ببین.
یک لحظه حس کردم صدای او از دهان من دارد بیرون می اید و لبهای من میجنبد.آینه ای درسالن بزرگ در سایه های تاریک میدرخشید. جلو رفتم و خود را در آینه نگاه کردم. خشکم زد.من نبودم. او بود.من مقابل آینه ایستاده بودم اما  تصویر او بود که منعکس شده بود.
گفت: وحشت نکن. تمام شد میبینی. به نهایت رسیدی. در معیار محو شدی. در من.
نمی توانستم فکر کنم.او بود که فکر میکرد. من او شده بودم و این صدای خود من بود که بامن صحبت میکرد . یعنی صدای خود او بود که با او صحبت میکرد. من وجود نداشتم . یعنی تمام وجود بودم. من او بودم.
گفت.( گفتم): از در مقابل را باز کن و بگذر.


8
از در گذشتم.تختی و بر روی آن زنی بسته شده بود. یک لحظه حس کردم خیلی آشناست تلاش کردم بشناسمش. نتوانستم . تصویری گذرا و بسرعت برق درخشید و محو شد.زنی را دیدم ک سالها میشناختم. صدای غرش خشمگین خود را شنیدم.چیزی شبیه خرناس گرازی خشمگین که  میگفت «فراموش کن» . صدای من بود و صدای او بود . یعنی صدای او بود چون من دیگر وجود نداشتم.و همه چیز محو شد. بخود آمدم. شلاقی چرمین در دستم بود.
گفت. (گفتم): بکوبش!
در درون خود چرخیدم. آزاد آزاد بودم. هیچ معیاریجز او که من و من که او شده بودم نبود. هیچ قیدی. ترسی.فقط او بود. فقط من بودم.من او بودم.رها بودم. خدا بودم.شلاق را چرخاندم و با نیروئی مهیب فرود آوردم. صدای فریاد تلخی در گوشهایم پیچید و چیز داغی بر چهره ام شتک زد.
چشمهایم را باز کردم.برتخت بسته شده بودم. زنی با شلاقی خونین و فریادی شگفت مرا فرو کوبید. شناختمش.زنی بود که زنم بود و فراموشش کرده بود.از درد نعره ای کشیدم و چشمهایم را باز کردم.این بارشلاق در دستهای من بود  و او بود که بر تخت بسته و ویران شده بود.چرخاندم و با تمام قدرت فرود آوردم و همزمان قهقهه شاد او را  وخود را  و زنی را که زنم بود شنیدم.


9
مثل ماه بود. مثل خورشید بود.مثل گل و چشمه و دریاها بود. نگاهش که میکردم عشق را میفهمیدم. جاودانگی را میفهمیدم.زیبائی مردم و میهن را میفهمیدم.نگاهش که میکردم میفهمیدم خدا وجود دارد. خدا زیباست. می فهمیدم همه چیز زیباست. میفهمیدم خود من هم زیبا هستم. او بی نمونه بود. تک بود. بی مثال و مانند بود. او همه چیز من بود. اری او همه چیز من بود،بود
***
قصه تمام شده بود.هدایت بلند شد و مشتی پول خرده روی میز ریخت و گفت :
مهمان من پیرمرد! یا حق ما رفتیم
و چون احساس کرد میخاهم بپرسم کجا؟ گفت:
- میروم پرلاشز سری به مزار خودم بزنم و فاتحه ای بخوانم.شاید خدا بیامرزدم.
و چشمکی زد و گفت:
 حالا فهمیدی چطور میشود که آدمهای خوب خیلی خیلی خیلی خوب  ( و انگشتش را دراز کرد وبا قهقهه ای تلخ گفت ) مثل خود تو،پیرمرد ! معشوقشان را، برادرشان را  شلاق میزنند، و به ریش ابوی پیرمردشان با هفتاد هشتاد سال سن وسال میشاشند، و میگویند برادرشان جاکش وخواهرشان فاحشه است حالا خدا رحم کرد که مادرت مرده و گر نه.........  .
ودوباره قهقهه تلخش بلند شد و همراه با آن در فضا منتشر و محو   شد.
--------------------------
هفتم آوریل 2014 میلادی
هفت صبح کافه خیابان شامپیونه شماره 37.نزدیک خانه ای که هدایت در آن جان داد 
.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

تصحیح
چگونه زیبایی گسیخته شد؟
نه یک باره که رفته رفته
بجای نه به تایپ شد

ناشناس گفت...

آقای یغمایی

جالب بود. صادق به کمک شما میاد تا آدم ناصادقی رو به خواننده بشناسونید. خیلی چیزهاش خوب بود. موفق باشید در داستان نویسی.

شمیرانی

ناشناس گفت...

فکر کنم تب 40 درجه داشته ای! احتیاج به چهاردرد داری!

رهگذر