دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

یاداشتک نوزدهم.اسماعیل وفا یغمائی




یاداشتکها
یاداشتک نوزدهم
روح عبید زاکانی شاد و پیشنهاد اخراج آخوندها ی
حکومتی از قزوین
اسماعیل وفا یغمایی

عرض کنم خدمت دوستان که نخست خبر زیر را که از سایت یاداشتهای دوست ارجمند دکتر زری اصفهانی بر گرفته ام مطالعه کنید
قاضی "فلاح"، قاضی دادگاه اجرای احکام دادگستری شهرستان بیجار در زندان خودکشی کرد.فلاح مدتی پیش به اتهام "لواط" و "شرب خمر" در شهر قزوین بازداشت شده و این مدت را در زندان به سر برده بود. وی قبل از صدور حکم دادگاه عالی قضات در زندان خودکشی کرد. منبع خبری که این مطلب را منتشر کرد اظهار داشت که زمان دقیق بازداشت و همچنین زندانی که نامبرده در آن تحت بازداشت بود مشخص نیست.قاضی فلاح، در شهر قزوین و در حین تجاوز به پسر بچه ای 13 ساله به همراه دو تن دیگر در یک منزل مسکونی دستگیر شد. و سرانجام هفته گذشته در زندان خودکشی کرد. مقامات کل دادگستری استان کردستان و قوه قضائیه به شدت از درز این خبر هراسان و خانواده فلاح را تحت فشار قرار داده اند که نباید به هیچ وجه این خبر درز کند و از آنها خواسته اند که از دادن هرگونه خبر و اطلاعات به دیگران خودداری کنند.به گفته یکی از روزنامه نگاران فعال در کردستان که نخواست نامش فاش شود، پیش از این نیز قاضی "عبدالله پور"، یکی از قضات استان کردستان به جرم فساد اخلاقی از کردستان به استان دیگری منتقل شده بود
خبر این است که یکی از قضات جمهوری اسلامی، به غم و اندوه پیامبر گرامی حضرت «لوط »افزوده است و شیوه اهالی «سودوم و گومورا» را پیشه کرده است وبه قول عبید نه تنها زندیق که «بندیق»هم شده است ولی گیر افتاده است و خودکشی فرموده و روح پر فتوحش!! به ارواح لوط یان و مرحوم اصغر قاتل پیوسته است که جای آن دارد سایر قضات هم - کار با ایشان، از آنجا که این مرحوم اولین قاضی لوطی نبوده و آخرین هم نیست تشیع جنازه مفصلی راه انداخته و دستار بر گردن آویخته و کاه بر سر افشانده و فریاد بر آورند که
برادر شهیدم راهت ادامه دارد
اما این عبد مذنب خاطی از آنجاکه بیهوده سخن نمیگویم و قاضیان بندیق جمهوری اسلامی را محکوم نمی کنم می خواهم خدمت خوانندگان محترم عرض کنم که بنده مطمئنم این قاضی شهید!! نه اولین است و نه آخرین که ادبیات ما در طول قرنهای گذشته نمونه های فراوان از این قاضیان را به یاد دارد از جمله در آثار عبید نمونه های درخشانی از این نوع فعالیتها توسط قضاه عالیقدر عمامه دار و صاحب ریش و پشم ذکر شده است. از جمله عبید مینویسدکه: طلبه ای وضو گرفته و به دنبال جای نماز می گشت و بی هوا درب حجره ای را باز نمود و دید ملای گرانسالی بر ملای جوانتری سوار است و با دستپاچگی پرسید آیا اینجا می توانم نماز بخوانم؟ که ملای گرانسال فریاد بر آورد که فلان فلان شده بیدین !مگر کوری و نمیبینی در این حجره جا تنگ است و ما هم بناچار به اینصورت مشغول نماز خواندنیم
نمونه دیگر را باز عبید ذکر می کند که :دو نمونه از نمونه های قاضی فلاح از عهد کودکی با هم مراودات خاص داشتند و در اواخر عمرکه ریش و پشمشان سپید شده بود بر مناره شهر فرا رفتند و یکی از انها با اندوه آهی کشید و به دیگری گفت شیخنا در سیمای جوانان شهر دیگر بارقه ایمانی نمیبینم دومی دستی به ریش مبارک کشیده و آه سوزناکتری بر آورد و گفت یا شیخ شهری که پیرانش من و تو باشیم از جوانانش چه انتظاریست.
نمونه دیگر را ظریفی سالها پیش چنین تعریف می کرد که:جهانگردى در روز جمعه و درست هنگام نماز جمعه به شهرى رسيد و وارد مسجد بزرگ شهر شد و وضو گرفت و در نماز جمعه شركت كرد. پس از پايان نماز براى مصافحه(روبوسى) و معانقه( گردن بر گردن نهادن) با امام جماعت و جمعه به صف جلو رفت و با حيرت متوجه شدكه امام جماعت از يك چشم نابيناست، هر دو گوشش كنده شده است، دماغ ندارد! يك دست و يك پايش قطع شده است و ضربان سلاحهاى مختلف مثل كارد و شمشير و چماق چهره او را تغيير دارده و به امام سيمائى عجيب و غريب بخشيده است.
جهانگرد با خود گفت ، بدون شك اين امام از مجاهدان فى سبيل الله است كه در جنگ عليه كفار و اعتلاى اسلام و امثال اين چيزها به اين وضع افتاده است. بنابراين جلو رفت و با اين امام عجيب و غريب مصافحه و معانقه گرمى كرد و از او درخواست دعا نمود، اما متوجه شد كه نماز گزاران با حالت عجيب و غريبى به او نگاه مى كنند. چند دقيقه بعد در هنگام صرفا خرما و حلوا با يكى از اهالى شهر، گفت:ــ خوشا به سعادت شما كه يك چنين امام مومن و مجاهدى داريد كه تقريبا تمام اعضاى بدنش را در راه مبارزه با شرك و كفر از دست داده است.
مخاطب جهانگرد با تعجب گفت:ـــ اى بابا !خدا پدرت را بيامرزد اين امام جماعت ما در حرامزدگى و فساد نظير ندارد! كدام جهاد ! كدام مبارزه با شرك؟ اين مرتيكه قرمساق امان ما را بريده آقا! پدرمان را در آورده و از دست او آسايش نداريم!جهانگرد با تعجب گفت
ــ پس چرا چشمش كور شده است؟
ـــ دليلش اين است كه به بچه اى تجاوز كرده بود و پدر بچه چشمش را كور كرده.
ـــ چرا يكى از دستهايش قطع شده؟
ـــ چون از دزدى دست بر نمى داشت و دائم مرغ و خروس و گوسفندهاى مردم را مى دزديد؟
ـــ چرا پا ندارد
ـــ چون شبها از ديوارها بالا مى رفت و به زنهاى بيوه تجاوز مى كرد.
ـــ چرا اىن همه آثار چوب و چماق بر صورتش پيداست و ىكى از شانه هايش شكسته است؟
ـــ از بس منکرات کرده است است!
خلاصه جهانگرد حيرتزده هرچه سئوال كرد جوابهائى شنيد كه نزديك بود شاخ در بياورد، از چندين و چند نفر ديگر سئوال كرد و باز هم همين ها را شنيد آخر كار گفت :
ـــ والله من دارم ديوانه مى شوم !همه اينها درست! ولى مى توانيد بگوئيد چنين جانورى را چرا امام جماعت كرده ايد و پشت سرش نماز مى خوانيد.
پيرمردى كه ريش سفيد و بزرگ شهر بود دو دستى به سر خودش كوبيد و جواب داد:
ـــ براى اينكه اين فلان فلان شده نفر اول و در صف جلو باشد و ما مواظبش باشيم . براى اينكه جرئت نداريم كه او را پشت سر كسى بگذاريم كه نماز بخواند. براى اىنكه پشت سر هر كس كه اىستاده كار طرف را ساخته است و آخر الامر مجبور شديم او را امام جماعت بكنيم تا خيالمان راحت باشد.
نمونه دیگر نمونه ای مشهور که نوشته اند:جوانی ساده دل و جوان را به شیخی بزرگ سپردند تا به او فقه بياموزد. جوان سيمائى زيبا داشت و دل و دين شیخنا از كف رفت. شباهنگام شیخ او را به سراى خود خواند و پس از صرف طعام و سورسات لازم و محبت فراوان، كتاب را گشود تا به او فقه بياموزد. شیخ جوان ساده دل را گفت:
ـــ و اما بدان ای پسر كه گناهان بر سه گونه است! صغيره و متوسطه و كبيره! و اما گناه صغيره آنست كه مثلا من دقايقى چند نگاهى بر چشمان شهلا و رخساره زيباى تو انداخته و حظ بصرى(لذت از راه چشم) ببرم و در اثار صنع الهی غرقه شده و فتبارک الله گویم .
شیخ دقايقى چند نظر بر رخسار شاگرد ميخكوب كرد و پس از آن گفت:
ـــ و اما گناهان متوسطه آن است كه با بعضى از اعضاى بدن مثلا دست يا پا يا گردن يا لب انجام گردد مثلا من عنق خود بر عنق (گردن بر گردن) بگذارم. يا قبله اى( به ضم قاف بوسه اى) از لب و گوش و رخسار تو بگيرم و يا تفخيذ ى انجام شود و يا با دست، بر و دوش و كاكل و سرو سينه تو را نوازشى بكنم.
شیخ براى اينكه طلبه خوب درس را بفهمد و شیر فهم شودچند دقيقه اى به معانقه و نوازش مشغول شد و بعد از آن طاقتش از دست رفت و همانطور كه كنده شاگرد مادر مرده را مى كشيد گفت
و اما بدان و اگاه باش گناه كبيره كه بايد به طور على الاطلاق و در تمام عمر از آن پرهيز كرد به اين صورت است كه كه با بعضى از اعضاى مخصوص و ملعون انجام شود كه در انجام آن فاعل بايد از مكرو وسوسه شيطان رجيم به خدا پناه برده و دائم دعاهای لازم را زمزمه نماید و آنكه فعل بر او انجام شود البته بايد در سختی ها صبر و تامل نموده و توكل پيشه كند و داد و فرياد به راه نياندازد که فرموده اند ان مع العسر یسرا ... به اين ترتيب جناب شیخ خرش را از پل گذرانيد و درسش را به طور عملى تمام كرد و جوانک بينوا اگر چه ناراحتى زيادى را متحمل شد اما با خود انديشيد كه بدون شك اينها مقدمات آموزش فقه است و لازم است.
صبح روز بعد شیخنا شاد و شنگول و با ريش شانه زده و لبخند بر لب حلقه درس خود را در مسجد تشكيل داد ونگاهش را بر صورت يكايك شاگردان گرداند تا شاگرد ديشب را در آخرين صف باز يافت و با مهربانى به او اشاره كرد و گفت:
ـــ شما چرا در آخر صف نشسته اى ! بيا جلو جانم، بيا در صف جلو عزيزم!بيا تا درس فقه را شروع كنيم.جوان بيچاره كه فكر مى كرد دوباره قرار است ماجر ی دیشب تكرار شود گفت.
ــــ حضرت شیخ مرا امروز از فقه معذور بداريد چون هنوز فقهم درد مى كند.
و نمونه دیگر هم ماجرای شيخ و شتر و شيطان واز لطيفه هاى قديمى است که نوشته اند
شيخى در حال سفر از بيابانى مى گذشت. شترمادر مرده ای را در حال چرا ديد. سفر طولانى و مفارقت از اهل و عيال شهوت شيخ را بجنبانيد و لب و دندان و ساق و سم شتر در چشم او جلوه اى چون حور العین يافت و طمع در شتر بست اما مشكل آن بود كه شتر بلند قامت و شيخ كوتاه قامت بود ولاجرم وصال ميسر نمى شد. شيخ ساعتى بكوشيد وبر شتر بالا و پائين رفت و ميسر نشد. بيلچه اى در توبره داشت آن را بيرون كشيد و به كندن گودالى بزرگ مشغول شد. كار از صبح تا غروب به طول انجاميد. به هنگام غروب شيخ، شتر را به گودال كشانيد و خود در لبه گودال ايستاد و كار شتربینوا را بساخت. چون کار به پایان رسید از كرده خود پشيمان شد و شيطان را لعنت گفت. بناگاه شيطان با چهره اى اخم آلود در برابر او ظاهر شد وگفت:
ـــ لعنت بر تو و جد و آباء تو باد! از صبح تا به حال ترا مى نگريستم كه چگونه مى خواهى شتر را به زير كشى وچه خواهى كرد؟ و راهى به نظرمن كه شیطان باشم نمى رسيد تا آخر الامر قصد تو را از كندن گودال دانستم. به خدا سوگند كه اين طريق به فكر من هم كه شيطان هستم نمى رسيد و تنها از شيخان بر مى آيد.
دو نمونه دیگر را که فقیر در عهد جوانی در جنگ خطی مرحوم دهقان خراسانی باز خوانده و بخاطر سپرده ام نمونه اول ماجرای فقیه و غلام سلطان محمود غزنوی است مى گويند
سلطان مومن و كافر كوب سلطان محمود غزنوى نورالله مرقده و رحمت الله عليه!! بارها به ديار بت پرستان و كافران هندوستان لشكر كشيد وبتخانه ها خراب كرد و شهرها بسوخت و جماعت عظيمى از كافران و بت پرستان و بيدينان را بكشت و گنجهاى فراوان به دست آورد و پسران و دختران فراوان هند و و بت پرست را اسير كرد و با خود به غزنين آورد و شمارى از آنان را به اطرافيان خود بخشيد و در زمره آنان غلامى زيبا صورت بود كه زيبائى جمالش هوش از همگان ربوده بود. سلطان او را به رئيس فقيهان و شيوخ پايتخت سپرد تا او را مسلمان كرده و از گمراهى بت پرستى خارج كند و دين بياموزد .
رئيس فقيهان غلام را به خانه برد و به هنگام ظهر جراحان و ختنه گران را دعوت نمود و جشنى بر پا نمود وغلام را به سنت اسلام ختنه نمود تا اسلامش كامل گردد. چون شب در رسيد وجشن به پايان آمد شيخ او را به حجره خود خواند وبارها به حيرت در جمالش نظر كرد و به دفعات فتبارك الله احسن الخالقين گفت و ان الله جميل و يحب الجمال(خداوند زيباست و زيبائى را دوست دارد) را بر لب آورد و براى گريز از وساوس شيطانى و هواجس نفسانى قل اعوذ خواند و به خدا پناه برد ولى عاقبت ديو نفس بر او غالب شد و عفو ورحمت اميد بست پس چون نره گاوى بيقرار و گسسته افسار عمامه به سوئى و عبا به طرفى افكند وزير لب زمزمه كرد.
عقل و دينم رفت اى ماه منير
اى جوان رحمى بكن بر حال پير
وسپس به غلام فلکزده هجمه برد و:
و آن بى پناه زار تازه مسلمان و غريب دور از دياررا طعمه هوس خود نمود . چند ماهى بر اين حال سپرى شد و فقيه خبيث دیو پیکر درشت شکم هرشب غلام بيچاره را اسیر خود داشت واسب مراد مى تازاند و شهوت مى راند و هر بار كه سلطان محمود حال غلام مى پرسيد و طلب غلام مى كرد فقيه مىگفت:
ـــ سلطان به سلامت باد! هنوز بايد اين هندى زاده كافر تبارچيزهاى بيشترى از اسلام بياموزد!! تا لايق مصاحبت سلطان گردد.
بر اين منوال يكشب غلام بيچاره را طاقت از تحمل وزن فقيه درشت پيكر و جور و تعبى كه همه شب از او مى كشيد به سر آمد پس در فرصتى مناسب كه فقيه خسته از كامروائى شبانه در خواب رفته بود اسبى تيز تك بربود و بر آن سوار گشت و بگريخت و با رنج فراوان خود را به هندوستان رسيد. كسان غلام او را در بر گرفتند و شادى ها كردند و بگريستند و از غزنين و ديار و آداب مسلمانان بپرسيدند. او گفت:
ـــ آداب مسلمانان ندانم ولى شیخان مسلمان را سنتى عجيب است. آنان چون نامسلمانى را به دست آرند به هنگام ظهر رجولیتش را با كارد ببرند و چون شب در رسد ...ا.
و سرانجام ماجرای پسر نجار است که:نجارى پير پسرى تازه سال داشت و بر آن بود تا او را نجارى بياموزد اما شيخ شهر، راى پسر زده بود تا فقه بياموزد و دين به دست آورد.
نجار پسر را گفت:
ـــ اى نور ديده ى پدر‍! نجارى بياموز تا درب و پنجره و ميز و كرسى و گاو آهن و درشكه و زورق بسازى وهم مردمان را سودمند باشى و هم از عرق جبين نانى به كف آورى و زن بستانى و فرزندان داشته باشى و خدا از تو رضايت حاصل كند كه در اين روزگار فقيهان گرگانند كه در كمين جان و مال و ناموس خلائق در لباس دين پنهانند.
پسر گفت:
ـــ از نجارى چه حاصل كه بايد فقاهت آموخت و دين به دست آورد تا هم در اين جهان با حشمت زيست و هم در آخرت بهشت به دست آورد.
هر چه نجار گفت سود نكرد و عاقبت پسر به خانه شيخ الاسلام رفت تا اسلام بياموزد. چند روزى گذشت . روزى فقيه خانه را خلوت يافت و در ميانه درس و حديث دستى بر سر وسينه و كاكل جوان كشيد و اندك اندك بر حدت و شدت نوازشها افزود و ناگهان چون نره پيلى دمان گردن و مچ پاى نجار زاده ى بدبخت بچسبيد و او را به رو در افکندكه نجار زاده بيچاره با تلاش بسيار وطلب كمك از نيكان و پاكان و نعره هاى جانسوزالله الله والامان الامان و اغثنى يا غياث المستغيثين( به فريادم برس اى يارى كننده كسانى كه طلب يارى مى كنند)خود را رها كرد و با حال زار وو جامه دريده و رنگ پريده خود را نجات داد و دوان دوان خود را به كارگاه پدر رسانيد.
نجار پير چون پسر را ديد حال را دريافت و همانگونه كه اره بر چوب مى كشيد گفت:
ــ اى پسر! ترا گفتم ونپذيرفتى و رفتى تا دين به دست آورى ودين به دست نياوردى و نزديك شد تا فلان خود را هم از دست بدهى. با اين تجربت خدا را سپاس گذار واز اين پس پند پدر گوش كن و اره وتيشه به دست گير وديگر به دنبال علم دين مگرد
نمونه ها در ادبیات طنز ایران باز هم بسیار است که از آن در می گذرم و خدمت دوستان عرض می کنم که تا جمهوری ولایت فقیه بر پاست از این نوع حوادث بازهم اتفاق خواهد افتاد ولی با ماجرای قاضی فلاح پس از قرنها رازی از رازهای ناگشوده و علت طنزهای عبید زاکانی و طنزهای او در باره شهر ارجمند و تاریخی قزوین که خود آن بزرگوار هم از اهالی آن بود برای فقیر روشن شد و من دانستم تمام ماجراهائی که در باره قزوین بر سر زبانهاست نه ناشی از خلقیات اهالی شهر که ناشی از فساد آخوندهای حکومتی مامور به خدمت در قزوین از زمانی که قزوین پایتخت حکومت ملا پسند صفوی گشت،بوده و هست و بنابر این واجب شرعی و ضروری است که شهر قزوین از جماعت ملایان پاکسازی شده و اساسا دیگر هیچ نوع ملا و شیخی را به این شهر زیبا و تاریخی راه ندهند و به ملایان یاد آوری کنند که هر منکری می خواهند انجام دهند بروند به شهر و دیار خودشان و دست از سر قزوین بردارند.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام آقای یغمایی .البته اگر لواط به معنای همو سکوالیته باشد چندان مذموم نیست و اختیار هرکس دست خودش است . اگر دونفر بالغ و عاقل همجنس باز باشند خودشان میدانند ولی این مورد تجاوز به یک کودک بوده است که درکشورهای متمدن هم بسیار حکم سنگینی دارد و زندان طولانی و بسیار نکوهیده است چون تمام زندگی جنسی یک طفل را خرا ب میکند
فرهیده