یاداشتی بر یاداشت همنشین بهارمشکل اصلی ولایت و سلطنت است و بساسماعیل وفا یغمایی
ای کاش تقی شهرام زنده می ماند.همنشین بهار
یاداشت همنشین بهار دوست گرامی سالهای دانشگاه، اشاراتی کوتاه به مشکلی بس عریض وطویل دارد. باید نوارها راو گفتگوهای اعضا و مسئولان دو سازمان سیاسی آن دوران را شنید و بعد هم فراوان اندیشید، فراوان و فراوان و فراوان.
بازیگران و نقش آفرینان آن روزگار همه به سفر رفته اند و تنها صداست که مانده است ولی واقعیت این است که متاسفانه هنوز هم، بسا ماجراهای آن دوران، و بخصوص شدت ضربات ویرانگری که بر پیکره سازمان مجاهدین فرود آمد و چند و چون آن و آنچه بر قربانیان آن رفت به دلائل شناخته شده، و ناشناس،و نیز مصلحت روزگار در پرده ابهام قرار دارد وهر کسی براساس اعتقادات و تحلیل و تفسیر خود ساز خود را میزند و از یک بررسی همه جانبه و منصفانه و راهگشا خبری نیست.
شهرام و همفکرانش به نظرمن، در گام اول «جنایتی سیاسی»و بزرگ را مرتکب شدند که بسا بزرگتر از«جنایات انسانی» یعنی کشتن شریف واقفی ولباف و دیگران و ویرانی بسیاری از اعضای مجاهدین بود. ویرانگریهای شهرام و همفکرانش ، همفکرانی که البته در برابر او توان نفس کشیدن نداشتند و مقهور قدرت مطلق او بودند، منجمله باعث ضربه ای شد که در چند شهر خراسان دهها نفر از نیروهای سازمان مجاهدین و منجمله خود فقیر به اسارت ساواک در آمدیم و سلولهای ساواک مشهد و بند عمومی لشکر هفتاد و هفت خراسان ئ سلولهای آن لبریز از انواع و اقسام آدمها، از دانش آموز و دانشجو و ملا و حتی چوپان و کشاورزانی شد که به نوعی در ارتباط با مجاهدین بودند و هفته های متمادی شلاقهای بازجویانی چون ناهیدی، عضدی، رجبی، مسعودی، بابائی بالا میرفت و پائین می آمد تا زبان افراد را بگشایند. نیم بیشتر افرادی که در زیر شلاق قرار داشتند از جمله، هادی کاملان، علی صبوری، اسماعیلزلده، حیدر الهی وعلی باقر زاده،عباس رستگارو بسیاری دیگرآنها در دوران خمینی و پس از آزادی از زندان شاه تیر باران شدند ودر شکنجه گاه جان باختند.
فراتر از این ضربات که در برخی شهرهای بزرگ مشابهش وجود داشت ،ضربه سنگین وشدید به اعتماد مردم همان چیزی که حمید اشرف به آن اشاره میکند، زلزله ای بود که ملاها بعدها در کشتارهای خود از آن سود فراوان بردند. این ضربه باعث شد که صفوف تقریبا همراه و همگام نیروهای مجاهدین و شریعتی وطالقانی و دکتر پیمان و بازرگان ودکتر سامی و هواداران نهضت آزادی وحتی هوادارن دکتر بنی صدر که در سال پنجاه و چهار چندان شناخته شده نبود و بسیاری نیروهای دیگر در سطح جامعه به نفع نیروی گسترده ولی غیر فعال آخوندها شروع به تجزیه شدن که بسیاری از ملایان نیز تا قبل از این ایام سنگ مجاهدین شیعه مسلمن را به سینه میزدند.
داستان بسا دردناکتر از این چیزهاست و باید رفت و خواند و بررسی کرد تا روشن شود که چه بر اعضائی که جلویشان ماموران ساواک قرار داشتند و پشت سرشان ماموران کشتن شریف و صمدیه و امثالهم رفته است.
شهرام و هفکرانش اگر از درون کتابها ،ادراک سطحی مارکسیسم، سطحی خواندن کتابها و تفسیر به رای، و فرمولهای براق و تیز و تند روسی و چینی و غرور سگین چریک بودن و اسلحه بستن و هیچ قانونی جز قانون خود را برسمیت نشناختن ،خارج شده بودند و اندکی تاریخ و فرهنگ و جامعه ایران را میشناختند وتاریخچه جنبشهای ان را به درستی میدانستند و می دانستند اسلام قرنهاست برایتوده های عظیم مردم تبدیل به فرهنگی برای زیستن و مردن شده است ونیز دچار اسکیزوفرنی هولناک و توهم سیاسی نبودند، می توانستند بدانند مجاهدین، مجاهدین مسلمان و مذهبی، بطور مشروع و با تمام محاسن و معایبشان و کمالات و نواقصشان، از درون جامعه ایران و فرهنگ جامعه ایران روئیده اند و حق دارند به شیوه خود مبارزه کنند و شکست بخورند یا پیروز شوند.
شهرام و همفکرانش اگر این را می فهمیدند با یک انشعاب، و بدون کشتار، راه خود را جدا میکرددند و باعث این فاجعه انسانی نمیشدند اما :
آیا این تمام قضیه است؟به نظر من این تمام قضیه نیست ،بعنوان مثال آیا تا کنون روی این مساله تامل شده است که شهرام و امثالهم علت و علت العلل این فاجعه نیستند بلکه معلول برخی نواقص و کمبودهائی هستند که از آغاز و جود داشت و باید به آنها توجه میشد ، و نیز آنهاحاصل ضرباتی هستند که در همان اولین گامهای حرکت مجاهدین، اکثریت قریب به اتفاق کادرهای اصیلش را به مسلخ فرستاد و خلئی ایجاد کرد که نواقص و کمبودهای اولیه، منجمله کمبودهای واقعی ایدئولوزیک و سیاسی و تشکیلاتی رشد کردند ودر حفره این نواقص و کمبودها، معلول خود را که تفکر شهرام است آفریدند وباید یقین داشت که تا این کمبودها وجود داشته باشد ماجرای شهرام پایان نیافته ست.
در ایران ما که تقریبا همه چیز آن با مذهب و اسطوره آمیخته و قهرمان دوستی و قهرمان سازی از سالار کربلا تا رستم دستان و بابک خرمدین ادامه دارد طبعا و خیلی زود آنانی که سلاح بر بسته اند و دلاورانه به مرگ سلام گفته اند و دلاورانه درخون خفته اند قبل از از آنکه داوری «سیاسی و فلسفی وتاریخی و اجتماعی» بشوند ، در «حصار خون و تقدس» مشروعیتی اسطوره ای و قهرمانی پیدا میکنند وداوری آنان و نزدیک شدن به حریم و حرم آنان، چه در زندگی و چه در مرگ، در حیطه محرمات قرار میگیرد. در چنین شرایطی که دیوارهای خونین و مقدس و شهادت آلود تقدس و حرمت دورا دور جایگاه پیشتازان و رهبرانی چون محمد حنیف نژاد و یاران شهیدش به مدد خون شهیدان و باورهای اجتماعی و مذهبی سر بر می آورد، و تطاول ایام این جایگاه را از انان تهی میکند، در فرصتی مناسب شهرام بعنوان معلول، فرصتی میابد و در جایگاهی قرار میگیرد که میتواند با در دست داشتن تمامی قدرت و تمامی سکانهای تشکیلاتی آن، فاجعه سیاسی سال پنجاه و چهار را به وجود بیاورد.
تقی شهرام فاجعه آفرین است و از جمله مهری را بر پیشانی سازمان مجاهدین کوبید که در زیر این مهر از همان سال پنجاه و هفت آخوندها فرمان سرکوب مجاهدین را امضا کردند، ولی آن جایگاهی که شهرام در آن قرار گرفت پیش از او سر بر آورده بود و دستک و دفترش آماده شده و میز و صندلی اش چیده شده بود و آن دفتر دفتر ولایت و سلطنتی بود که اینک رنگ و روغن تازه خورده ویک شورشی علیه سلطنت و ولایت را، یعنی شهرام را که خود در ابعادی کوچک در یک سازمان سیاسی هم شاه است و هم فقیه مطلق، در خود پذیرفته است. اینجاست که شهرام در عین جلاد بودن قربانی است زیرا اره قدرت مطلق و افسار گسیخته، ابتدا دوایر دورترتنه درخت تشکیلات و حکومت را اره میکند اما به هیچوجه بر اثر قانونمندیهای بازی مطلق قدرت از حرکت نمی ایستد تا وقتی که به نقطه اصلی یعنی دیکتاتور و شاه و فقیه برسد، تا موقعی که به صدام و چائوشسکو وشهرام و امثال آنها برسد و انها را هم اره کند.
در جامعه ای با صدها سال بلای دیکتاتوری شاه و شیخ و فرهنگ دیکتاتوری مرد سالاری و زور گوئی و قدرت طلبی، ودر جامعه ای که در سالهای هزار و سیصد و پنجاه و چهار در زندانهایش هنوزصحبت از فجایع پل پت و انور خوجه وچائوشسکو وکشتارهای استالین و کارکردهای سرکوبگرانه مائو را توطئه امپریالیسم می دانستیم وافرادی چون ایدی امین و قذافی از زمره رهبران آزادیخواه بودند وکتاب سبز قذافی در دانشگاه دست به دست میشد و جنبش فلسطین بدون هیچ نقدی نه شناخته بل پرستش میشد، ودر کوه و هنگام کوهنوردی همراه با یک سرود پارسی یک سرود فلسطینی می خواندیم و در شکنجه گاههای شاه، نه اندیشه و ساختار دموکراتیک فکری ، بلکه صفیر شلاق بازجویان نشان حقانیت تمام و کمال هر کسی، از جمله ملایان مرتجعی بود که زیر شلاق بودند و بعدها تبدیل به قضات شرع و آمران اعدام شدند، بر آمدن انقلابیونی!! چون شهرام هیچ عجیب نیست.
به نظر من مشکل تنها بر سر شهرام نیست. مشکل بر سر پدیده ای است که تفکر شهرام را می سازد. مشکل بر سر عدم شناخت درست دموکراسی و مقاومت ایدئولوزیک در برابر شناخت دموکراسی ودموکراسی را به رنگ اندیشه خود در آوردن و آنرا تکرار کردن، و تقدس گرائی،و قدرت مطلق و ولایت و سلطنت امثال شهرام، وبیسوادی هولناک از شرایط تاریخی و اجتماعی و مذهبی ایران، وفرمول گرائی و کتابگرائی،وعدم نقد و بررسی درست، و رهاکردن قدرت در دست یک تن و فقط یک تن و امثال اینهاست، که این بجز همان سیمای نوین سلطنت و ولایت در یک سازمان مخفی سیاسی نیست که به دلائل مخفی بودن و نداشتن راه خروج اعضا از پس و پیش، گاه بدتر از شاه و شیخ عمل میکند و فاجعه ای را می آفریند که شهرام یکی ازنقش آفرینان آنست. می توانیم فکر کنیم اگر سکان سازمان در روزگار شهرام در دست مثلا یک گروه پنج شش نفره بود وضعیت طور دیگری بود و نه شهرام و نه سازمان مجاهدین آن ایام به گرداب این فاجعه فرو نمی رفتند و شاید امروز،افق پیرامون ما افقی دیگر بود. می توانیم به اینها فکر کنیم.
بیست و پنجم نوامبر دو هزار و ده
ای کاش تقی شهرام زنده می ماند.همنشین بهار
یاداشت همنشین بهار دوست گرامی سالهای دانشگاه، اشاراتی کوتاه به مشکلی بس عریض وطویل دارد. باید نوارها راو گفتگوهای اعضا و مسئولان دو سازمان سیاسی آن دوران را شنید و بعد هم فراوان اندیشید، فراوان و فراوان و فراوان.
بازیگران و نقش آفرینان آن روزگار همه به سفر رفته اند و تنها صداست که مانده است ولی واقعیت این است که متاسفانه هنوز هم، بسا ماجراهای آن دوران، و بخصوص شدت ضربات ویرانگری که بر پیکره سازمان مجاهدین فرود آمد و چند و چون آن و آنچه بر قربانیان آن رفت به دلائل شناخته شده، و ناشناس،و نیز مصلحت روزگار در پرده ابهام قرار دارد وهر کسی براساس اعتقادات و تحلیل و تفسیر خود ساز خود را میزند و از یک بررسی همه جانبه و منصفانه و راهگشا خبری نیست.
شهرام و همفکرانش به نظرمن، در گام اول «جنایتی سیاسی»و بزرگ را مرتکب شدند که بسا بزرگتر از«جنایات انسانی» یعنی کشتن شریف واقفی ولباف و دیگران و ویرانی بسیاری از اعضای مجاهدین بود. ویرانگریهای شهرام و همفکرانش ، همفکرانی که البته در برابر او توان نفس کشیدن نداشتند و مقهور قدرت مطلق او بودند، منجمله باعث ضربه ای شد که در چند شهر خراسان دهها نفر از نیروهای سازمان مجاهدین و منجمله خود فقیر به اسارت ساواک در آمدیم و سلولهای ساواک مشهد و بند عمومی لشکر هفتاد و هفت خراسان ئ سلولهای آن لبریز از انواع و اقسام آدمها، از دانش آموز و دانشجو و ملا و حتی چوپان و کشاورزانی شد که به نوعی در ارتباط با مجاهدین بودند و هفته های متمادی شلاقهای بازجویانی چون ناهیدی، عضدی، رجبی، مسعودی، بابائی بالا میرفت و پائین می آمد تا زبان افراد را بگشایند. نیم بیشتر افرادی که در زیر شلاق قرار داشتند از جمله، هادی کاملان، علی صبوری، اسماعیلزلده، حیدر الهی وعلی باقر زاده،عباس رستگارو بسیاری دیگرآنها در دوران خمینی و پس از آزادی از زندان شاه تیر باران شدند ودر شکنجه گاه جان باختند.
فراتر از این ضربات که در برخی شهرهای بزرگ مشابهش وجود داشت ،ضربه سنگین وشدید به اعتماد مردم همان چیزی که حمید اشرف به آن اشاره میکند، زلزله ای بود که ملاها بعدها در کشتارهای خود از آن سود فراوان بردند. این ضربه باعث شد که صفوف تقریبا همراه و همگام نیروهای مجاهدین و شریعتی وطالقانی و دکتر پیمان و بازرگان ودکتر سامی و هواداران نهضت آزادی وحتی هوادارن دکتر بنی صدر که در سال پنجاه و چهار چندان شناخته شده نبود و بسیاری نیروهای دیگر در سطح جامعه به نفع نیروی گسترده ولی غیر فعال آخوندها شروع به تجزیه شدن که بسیاری از ملایان نیز تا قبل از این ایام سنگ مجاهدین شیعه مسلمن را به سینه میزدند.
داستان بسا دردناکتر از این چیزهاست و باید رفت و خواند و بررسی کرد تا روشن شود که چه بر اعضائی که جلویشان ماموران ساواک قرار داشتند و پشت سرشان ماموران کشتن شریف و صمدیه و امثالهم رفته است.
شهرام و هفکرانش اگر از درون کتابها ،ادراک سطحی مارکسیسم، سطحی خواندن کتابها و تفسیر به رای، و فرمولهای براق و تیز و تند روسی و چینی و غرور سگین چریک بودن و اسلحه بستن و هیچ قانونی جز قانون خود را برسمیت نشناختن ،خارج شده بودند و اندکی تاریخ و فرهنگ و جامعه ایران را میشناختند وتاریخچه جنبشهای ان را به درستی میدانستند و می دانستند اسلام قرنهاست برایتوده های عظیم مردم تبدیل به فرهنگی برای زیستن و مردن شده است ونیز دچار اسکیزوفرنی هولناک و توهم سیاسی نبودند، می توانستند بدانند مجاهدین، مجاهدین مسلمان و مذهبی، بطور مشروع و با تمام محاسن و معایبشان و کمالات و نواقصشان، از درون جامعه ایران و فرهنگ جامعه ایران روئیده اند و حق دارند به شیوه خود مبارزه کنند و شکست بخورند یا پیروز شوند.
شهرام و همفکرانش اگر این را می فهمیدند با یک انشعاب، و بدون کشتار، راه خود را جدا میکرددند و باعث این فاجعه انسانی نمیشدند اما :
آیا این تمام قضیه است؟به نظر من این تمام قضیه نیست ،بعنوان مثال آیا تا کنون روی این مساله تامل شده است که شهرام و امثالهم علت و علت العلل این فاجعه نیستند بلکه معلول برخی نواقص و کمبودهائی هستند که از آغاز و جود داشت و باید به آنها توجه میشد ، و نیز آنهاحاصل ضرباتی هستند که در همان اولین گامهای حرکت مجاهدین، اکثریت قریب به اتفاق کادرهای اصیلش را به مسلخ فرستاد و خلئی ایجاد کرد که نواقص و کمبودهای اولیه، منجمله کمبودهای واقعی ایدئولوزیک و سیاسی و تشکیلاتی رشد کردند ودر حفره این نواقص و کمبودها، معلول خود را که تفکر شهرام است آفریدند وباید یقین داشت که تا این کمبودها وجود داشته باشد ماجرای شهرام پایان نیافته ست.
در ایران ما که تقریبا همه چیز آن با مذهب و اسطوره آمیخته و قهرمان دوستی و قهرمان سازی از سالار کربلا تا رستم دستان و بابک خرمدین ادامه دارد طبعا و خیلی زود آنانی که سلاح بر بسته اند و دلاورانه به مرگ سلام گفته اند و دلاورانه درخون خفته اند قبل از از آنکه داوری «سیاسی و فلسفی وتاریخی و اجتماعی» بشوند ، در «حصار خون و تقدس» مشروعیتی اسطوره ای و قهرمانی پیدا میکنند وداوری آنان و نزدیک شدن به حریم و حرم آنان، چه در زندگی و چه در مرگ، در حیطه محرمات قرار میگیرد. در چنین شرایطی که دیوارهای خونین و مقدس و شهادت آلود تقدس و حرمت دورا دور جایگاه پیشتازان و رهبرانی چون محمد حنیف نژاد و یاران شهیدش به مدد خون شهیدان و باورهای اجتماعی و مذهبی سر بر می آورد، و تطاول ایام این جایگاه را از انان تهی میکند، در فرصتی مناسب شهرام بعنوان معلول، فرصتی میابد و در جایگاهی قرار میگیرد که میتواند با در دست داشتن تمامی قدرت و تمامی سکانهای تشکیلاتی آن، فاجعه سیاسی سال پنجاه و چهار را به وجود بیاورد.
تقی شهرام فاجعه آفرین است و از جمله مهری را بر پیشانی سازمان مجاهدین کوبید که در زیر این مهر از همان سال پنجاه و هفت آخوندها فرمان سرکوب مجاهدین را امضا کردند، ولی آن جایگاهی که شهرام در آن قرار گرفت پیش از او سر بر آورده بود و دستک و دفترش آماده شده و میز و صندلی اش چیده شده بود و آن دفتر دفتر ولایت و سلطنتی بود که اینک رنگ و روغن تازه خورده ویک شورشی علیه سلطنت و ولایت را، یعنی شهرام را که خود در ابعادی کوچک در یک سازمان سیاسی هم شاه است و هم فقیه مطلق، در خود پذیرفته است. اینجاست که شهرام در عین جلاد بودن قربانی است زیرا اره قدرت مطلق و افسار گسیخته، ابتدا دوایر دورترتنه درخت تشکیلات و حکومت را اره میکند اما به هیچوجه بر اثر قانونمندیهای بازی مطلق قدرت از حرکت نمی ایستد تا وقتی که به نقطه اصلی یعنی دیکتاتور و شاه و فقیه برسد، تا موقعی که به صدام و چائوشسکو وشهرام و امثال آنها برسد و انها را هم اره کند.
در جامعه ای با صدها سال بلای دیکتاتوری شاه و شیخ و فرهنگ دیکتاتوری مرد سالاری و زور گوئی و قدرت طلبی، ودر جامعه ای که در سالهای هزار و سیصد و پنجاه و چهار در زندانهایش هنوزصحبت از فجایع پل پت و انور خوجه وچائوشسکو وکشتارهای استالین و کارکردهای سرکوبگرانه مائو را توطئه امپریالیسم می دانستیم وافرادی چون ایدی امین و قذافی از زمره رهبران آزادیخواه بودند وکتاب سبز قذافی در دانشگاه دست به دست میشد و جنبش فلسطین بدون هیچ نقدی نه شناخته بل پرستش میشد، ودر کوه و هنگام کوهنوردی همراه با یک سرود پارسی یک سرود فلسطینی می خواندیم و در شکنجه گاههای شاه، نه اندیشه و ساختار دموکراتیک فکری ، بلکه صفیر شلاق بازجویان نشان حقانیت تمام و کمال هر کسی، از جمله ملایان مرتجعی بود که زیر شلاق بودند و بعدها تبدیل به قضات شرع و آمران اعدام شدند، بر آمدن انقلابیونی!! چون شهرام هیچ عجیب نیست.
به نظر من مشکل تنها بر سر شهرام نیست. مشکل بر سر پدیده ای است که تفکر شهرام را می سازد. مشکل بر سر عدم شناخت درست دموکراسی و مقاومت ایدئولوزیک در برابر شناخت دموکراسی ودموکراسی را به رنگ اندیشه خود در آوردن و آنرا تکرار کردن، و تقدس گرائی،و قدرت مطلق و ولایت و سلطنت امثال شهرام، وبیسوادی هولناک از شرایط تاریخی و اجتماعی و مذهبی ایران، وفرمول گرائی و کتابگرائی،وعدم نقد و بررسی درست، و رهاکردن قدرت در دست یک تن و فقط یک تن و امثال اینهاست، که این بجز همان سیمای نوین سلطنت و ولایت در یک سازمان مخفی سیاسی نیست که به دلائل مخفی بودن و نداشتن راه خروج اعضا از پس و پیش، گاه بدتر از شاه و شیخ عمل میکند و فاجعه ای را می آفریند که شهرام یکی ازنقش آفرینان آنست. می توانیم فکر کنیم اگر سکان سازمان در روزگار شهرام در دست مثلا یک گروه پنج شش نفره بود وضعیت طور دیگری بود و نه شهرام و نه سازمان مجاهدین آن ایام به گرداب این فاجعه فرو نمی رفتند و شاید امروز،افق پیرامون ما افقی دیگر بود. می توانیم به اینها فکر کنیم.
بیست و پنجم نوامبر دو هزار و ده