دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

یاداشتی بر یاداشت همنشین بهار. اسماعیل وفا یغمائی

یاداشتی بر یاداشت همنشین بهارمشکل اصلی ولایت و سلطنت است و بساسماعیل وفا یغمایی
ای کاش تقی شهرام زنده می ماند.همنشین بهار
یاداشت همنشین بهار دوست گرامی سالهای دانشگاه، اشاراتی کوتاه به مشکلی بس عریض وطویل دارد. باید نوارها راو گفتگوهای اعضا و مسئولان دو سازمان سیاسی آن دوران را شنید و بعد هم فراوان اندیشید، فراوان و فراوان و فراوان.
بازیگران و نقش آفرینان آن روزگار همه به سفر رفته اند و تنها صداست که مانده است ولی واقعیت این است که متاسفانه هنوز هم، بسا ماجراهای آن دوران، و بخصوص شدت ضربات ویرانگری که بر پیکره سازمان مجاهدین فرود آمد و چند و چون آن و آنچه بر قربانیان آن رفت به دلائل شناخته شده، و ناشناس،و نیز مصلحت روزگار در پرده ابهام قرار دارد وهر کسی براساس اعتقادات و تحلیل و تفسیر خود ساز خود را میزند و از یک بررسی همه جانبه و منصفانه و راهگشا خبری نیست.
شهرام و همفکرانش به نظرمن، در گام اول «جنایتی سیاسی»و بزرگ را مرتکب شدند که بسا بزرگتر از«جنایات انسانی» یعنی کشتن شریف واقفی ولباف و دیگران و ویرانی بسیاری از اعضای مجاهدین بود. ویرانگریهای شهرام و همفکرانش ، همفکرانی که البته در برابر او توان نفس کشیدن نداشتند و مقهور قدرت مطلق او بودند، منجمله باعث ضربه ای شد که در چند شهر خراسان دهها نفر از نیروهای سازمان مجاهدین و منجمله خود فقیر به اسارت ساواک در آمدیم و سلولهای ساواک مشهد و بند عمومی لشکر هفتاد و هفت خراسان ئ سلولهای آن لبریز از انواع و اقسام آدمها، از دانش آموز و دانشجو و ملا و حتی چوپان و کشاورزانی شد که به نوعی در ارتباط با مجاهدین بودند و هفته های متمادی شلاقهای بازجویانی چون ناهیدی، عضدی، رجبی، مسعودی، بابائی بالا میرفت و پائین می آمد تا زبان افراد را بگشایند. نیم بیشتر افرادی که در زیر شلاق قرار داشتند از جمله، هادی کاملان، علی صبوری، اسماعیلزلده، حیدر الهی وعلی باقر زاده،عباس رستگارو بسیاری دیگرآنها در دوران خمینی و پس از آزادی از زندان شاه تیر باران شدند ودر شکنجه گاه جان باختند.
فراتر از این ضربات که در برخی شهرهای بزرگ مشابهش وجود داشت ،ضربه سنگین وشدید به اعتماد مردم همان چیزی که حمید اشرف به آن اشاره میکند، زلزله ای بود که ملاها بعدها در کشتارهای خود از آن سود فراوان بردند. این ضربه باعث شد که صفوف تقریبا همراه و همگام نیروهای مجاهدین و شریعتی وطالقانی و دکتر پیمان و بازرگان ودکتر سامی و هواداران نهضت آزادی وحتی هوادارن دکتر بنی صدر که در سال پنجاه و چهار چندان شناخته شده نبود و بسیاری نیروهای دیگر در سطح جامعه به نفع نیروی گسترده ولی غیر فعال آخوندها شروع به تجزیه شدن که بسیاری از ملایان نیز تا قبل از این ایام سنگ مجاهدین شیعه مسلمن را به سینه میزدند.
داستان بسا دردناکتر از این چیزهاست و باید رفت و خواند و بررسی کرد تا روشن شود که چه بر اعضائی که جلویشان ماموران ساواک قرار داشتند و پشت سرشان ماموران کشتن شریف و صمدیه و امثالهم رفته است.
شهرام و هفکرانش اگر از درون کتابها ،ادراک سطحی مارکسیسم، سطحی خواندن کتابها و تفسیر به رای، و فرمولهای براق و تیز و تند روسی و چینی و غرور سگین چریک بودن و اسلحه بستن و هیچ قانونی جز قانون خود را برسمیت نشناختن ،خارج شده بودند و اندکی تاریخ و فرهنگ و جامعه ایران را میشناختند وتاریخچه جنبشهای ان را به درستی میدانستند و می دانستند اسلام قرنهاست برایتوده های عظیم مردم تبدیل به فرهنگی برای زیستن و مردن شده است ونیز دچار اسکیزوفرنی هولناک و توهم سیاسی نبودند، می توانستند بدانند مجاهدین، مجاهدین مسلمان و مذهبی، بطور مشروع و با تمام محاسن و معایبشان و کمالات و نواقصشان، از درون جامعه ایران و فرهنگ جامعه ایران روئیده اند و حق دارند به شیوه خود مبارزه کنند و شکست بخورند یا پیروز شوند.
شهرام و همفکرانش اگر این را می فهمیدند با یک انشعاب، و بدون کشتار، راه خود را جدا میکرددند و باعث این فاجعه انسانی نمیشدند اما :
آیا این تمام قضیه است؟به نظر من این تمام قضیه نیست ،بعنوان مثال آیا تا کنون روی این مساله تامل شده است که شهرام و امثالهم علت و علت العلل این فاجعه نیستند بلکه معلول برخی نواقص و کمبودهائی هستند که از آغاز و جود داشت و باید به آنها توجه میشد ، و نیز آنهاحاصل ضرباتی هستند که در همان اولین گامهای حرکت مجاهدین، اکثریت قریب به اتفاق کادرهای اصیلش را به مسلخ فرستاد و خلئی ایجاد کرد که نواقص و کمبودهای اولیه، منجمله کمبودهای واقعی ایدئولوزیک و سیاسی و تشکیلاتی رشد کردند ودر حفره این نواقص و کمبودها، معلول خود را که تفکر شهرام است آفریدند وباید یقین داشت که تا این کمبودها وجود داشته باشد ماجرای شهرام پایان نیافته ست.
در ایران ما که تقریبا همه چیز آن با مذهب و اسطوره آمیخته و قهرمان دوستی و قهرمان سازی از سالار کربلا تا رستم دستان و بابک خرمدین ادامه دارد طبعا و خیلی زود آنانی که سلاح بر بسته اند و دلاورانه به مرگ سلام گفته اند و دلاورانه درخون خفته اند قبل از از آنکه داوری «سیاسی و فلسفی وتاریخی و اجتماعی» بشوند ، در «حصار خون و تقدس» مشروعیتی اسطوره ای و قهرمانی پیدا میکنند وداوری آنان و نزدیک شدن به حریم و حرم آنان، چه در زندگی و چه در مرگ، در حیطه محرمات قرار میگیرد. در چنین شرایطی که دیوارهای خونین و مقدس و شهادت آلود تقدس و حرمت دورا دور جایگاه پیشتازان و رهبرانی چون محمد حنیف نژاد و یاران شهیدش به مدد خون شهیدان و باورهای اجتماعی و مذهبی سر بر می آورد، و تطاول ایام این جایگاه را از انان تهی میکند، در فرصتی مناسب شهرام بعنوان معلول، فرصتی میابد و در جایگاهی قرار میگیرد که میتواند با در دست داشتن تمامی قدرت و تمامی سکانهای تشکیلاتی آن، فاجعه سیاسی سال پنجاه و چهار را به وجود بیاورد.
تقی شهرام فاجعه آفرین است و از جمله مهری را بر پیشانی سازمان مجاهدین کوبید که در زیر این مهر از همان سال پنجاه و هفت آخوندها فرمان سرکوب مجاهدین را امضا کردند، ولی آن جایگاهی که شهرام در آن قرار گرفت پیش از او سر بر آورده بود و دستک و دفترش آماده شده و میز و صندلی اش چیده شده بود و آن دفتر دفتر ولایت و سلطنتی بود که اینک رنگ و روغن تازه خورده ویک شورشی علیه سلطنت و ولایت را، یعنی شهرام را که خود در ابعادی کوچک در یک سازمان سیاسی هم شاه است و هم فقیه مطلق، در خود پذیرفته است. اینجاست که شهرام در عین جلاد بودن قربانی است زیرا اره قدرت مطلق و افسار گسیخته، ابتدا دوایر دورترتنه درخت تشکیلات و حکومت را اره میکند اما به هیچوجه بر اثر قانونمندیهای بازی مطلق قدرت از حرکت نمی ایستد تا وقتی که به نقطه اصلی یعنی دیکتاتور و شاه و فقیه برسد، تا موقعی که به صدام و چائوشسکو وشهرام و امثال آنها برسد و انها را هم اره کند.
در جامعه ای با صدها سال بلای دیکتاتوری شاه و شیخ و فرهنگ دیکتاتوری مرد سالاری و زور گوئی و قدرت طلبی، ودر جامعه ای که در سالهای هزار و سیصد و پنجاه و چهار در زندانهایش هنوزصحبت از فجایع پل پت و انور خوجه وچائوشسکو وکشتارهای استالین و کارکردهای سرکوبگرانه مائو را توطئه امپریالیسم می دانستیم وافرادی چون ایدی امین و قذافی از زمره رهبران آزادیخواه بودند وکتاب سبز قذافی در دانشگاه دست به دست میشد و جنبش فلسطین بدون هیچ نقدی نه شناخته بل پرستش میشد، ودر کوه و هنگام کوهنوردی همراه با یک سرود پارسی یک سرود فلسطینی می خواندیم و در شکنجه گاههای شاه، نه اندیشه و ساختار دموکراتیک فکری ، بلکه صفیر شلاق بازجویان نشان حقانیت تمام و کمال هر کسی، از جمله ملایان مرتجعی بود که زیر شلاق بودند و بعدها تبدیل به قضات شرع و آمران اعدام شدند، بر آمدن انقلابیونی!! چون شهرام هیچ عجیب نیست.
به نظر من مشکل تنها بر سر شهرام نیست. مشکل بر سر پدیده ای است که تفکر شهرام را می سازد. مشکل بر سر عدم شناخت درست دموکراسی و مقاومت ایدئولوزیک در برابر شناخت دموکراسی ودموکراسی را به رنگ اندیشه خود در آوردن و آنرا تکرار کردن، و تقدس گرائی،و قدرت مطلق و ولایت و سلطنت امثال شهرام، وبیسوادی هولناک از شرایط تاریخی و اجتماعی و مذهبی ایران، وفرمول گرائی و کتابگرائی،وعدم نقد و بررسی درست، و رهاکردن قدرت در دست یک تن و فقط یک تن و امثال اینهاست، که این بجز همان سیمای نوین سلطنت و ولایت در یک سازمان مخفی سیاسی نیست که به دلائل مخفی بودن و نداشتن راه خروج اعضا از پس و پیش، گاه بدتر از شاه و شیخ عمل میکند و فاجعه ای را می آفریند که شهرام یکی ازنقش آفرینان آنست. می توانیم فکر کنیم اگر سکان سازمان در روزگار شهرام در دست مثلا یک گروه پنج شش نفره بود وضعیت طور دیگری بود و نه شهرام و نه سازمان مجاهدین آن ایام به گرداب این فاجعه فرو نمی رفتند و شاید امروز،افق پیرامون ما افقی دیگر بود. می توانیم به اینها فکر کنیم.
بیست و پنجم نوامبر دو هزار و ده

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

مگر راهی جز مردن. اسماعیل وفا یغمایی


مگر راهی جز مردن؟اسماعیل وفا یغماییبر سر بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که زلب تا به دهان این همه نیست
حافظ
_____________________
تابلوی ضمیمه(اندوه) از نویسنده تاریخ طراخی 1370.بغداد
_____________________نخست به سه نکته ظاهرا بیربط به هم توجه کنید بعد ارتباطشان را خواهید دانست.
نکته نخست این که:
هیچ اپوزیسیون واقعی و حتی خیالی و نیز هیچ آلترناتیو واقعی و باز هم حتی خیالی رژیم خونخوار و پلیدملایان را با تمام محاسن و عیوبشان، چه در داخل و چه در خارج ایران اگر بدتر از خود ملایان نباشند، نباید آزرد، نباید به آنها گیر داد و خسته و ملولشان کرد و نباید مزاحمشان شد، چون دشمن اصلی، اپوزیسیونها و آلترناتیوها نیستند که دشمن ملا و حکومتش است و بس. و نیز باید به آنها به اندازه قدر و مرتبت حقیقی اشان احترام گذاشت، دوستشان داشت، کمکشان کرد ودر کنارشان بود. و محاسنشان را یاد کرد و در شادیشان تهنیت و در غمشان تسلیت گفت.
نکته دوم اینکه:
پیامبر صلح عیسا ( خودش را منظورم است فقط) فرموده است .انسان تنها به نان زنده نیست و از قاتلان جسم مترسید(نقل به مضمون است)
نکته سوم این که:
مرگ، هم حتمی است و هم قانون طبیعت است و با بینش مذهبی خواست خداست،من الله و الی الله و الیه راجعون، نمی شود از مرگ به هیچ وجه من الوجوه فرار کرد.عمر نوح را هم که داشته باشیم میمیریم و بقول خیام با هفت هزار سالگان همسفر میشویم.مرگ ما با ما زاده میشود و با ما تا همه جا می آید و همه میمیرند. روزی تعادل طبیعی جسم به هم میخورد و حضرت بویحیا (یعنی پدر زندگی که از القاب عزرائیل است ) می آید.
این از سه نکته ابتدا اما:
در ظرف ماه گذشته مرگ بارها ضربات خودش را به پناهندگان سیاسی زد. تعداد زیاد بود و ستار لقائی، عصمت کوشالی،مرضیه ، فرهاد اسلامی و ابراهیم آل اسحاق از این زمره بودند. ستار نویسنده بود و بهائی وشریف و آزاده، مادر کوشالی هشتاد و اندی سال داشت و مسلمان و مادر چندین شهید مجاهد بود، مرضیه هشتاد و پنج ساله و عضو شورا و سر در حلقه ارادت بقول خودش حضرت شاه یعنی شاه نعمت الله ولی داشت و درویش و عارف بود، فرهاد اسلامی پیرو راه مصلح و نویسنده نامدار وصاف و صادق دکتر شریعتی بود و پنجاه و چهار ساله. ابراهیم آل اسحاق سالها مجاهد و عضو شورا بود و در سالهای آخر فقط پناهنده سیاسی و درگیر با یک بیماری مهلک که سر انجام در سن پنجاه و نه سالگی خاموش شد. برادرش محسن را در تهران به رگبار بستند ودو یا سه برادرش در میان مجاهدین و بعنوان مجاهد جان باختند و خودش سالها روزی شانزده ساعت جنگید و رزمید و سر انجام این چنین رفت. در ماه گذشته مطمئنا در غربت جهان شمع حیات بسا پناهندگان دیگر هم خاموش شده است که ما بی خبریم. اینان از لحاظ سن و طرز تفکر بسیار متفاوت بودند ولی وجه مشترکشان این بود که همه در زمره جمعیت عظیم ایرانیان پناهنده و مهاجر از ستم ملایان و دوستدار آزادی وطن و مردم بودند. اینان برخی در سن طبیعی رفتند و برخی زود و ماجرا ادامه دارد.
نوشتم که مرگ حق است ولی برای توضیح بروم سر نکته اول و حرف مسیح. مسیح فرموده است انسان تنها به نان زنده نیست و من در ذهنم تداعی میشود که پناهنده اگر سیاسی باشد تنها به نان و سر پناه و کار و زن و شوهر و بچه زنده نیست و من پناهنده سیاسی نمی توانم هر روز صبح نان و پنیری بخورم صبح کار کنم عصرها و غروبها در تلخ ترین خیابانهای غربت پرسه بزنم و شب برای هزارمین بار به نی کسائی و تار طاهر زاده گوش دهم و به ایران بیندیشم و نیمه شبها تا صبح خوابهای شگفت ببینم و یاران کشته و رفیقان رفته ام را نظاره کنم و نیمه شب از خواب برخیزم و به روزگار بیندیشم.
سئوال میکنم که ما اینجا چه میکنیم؟ چرا اینجا آمده ایم؟ چرا این همه غربت سی ساله ؟ چرا این همه رنج و درد؟ آیا در این پهنه و در این افق پیش از انکه بمیریم زندگی مان اساسا معنائی حقیقی و نه فرمایشی دارد؟ آیا ما بعنوان کسانی که به سودای آزاد ی ملک و ملت از از زندان و زنجیر شاه عبور کردیم و سر فرود نیاوردیم و پس از آن علیه پست ترین و جری ترین دشمنان مردم، پا به میدان مبارزه نهادیم و تمام هست و نیست و نقد حیاتمان را به آتش و توفان سپردیم و به آتش و توفان سپردند و حتی انگشتر ازدواج خود و همسرمان را دادیم تا از بهای آن هیمه برافروختن مبارزه مهیا شود، و هر رنج و تهدید و گاه تحقیری را به یمن طاق ابروی ملت ایران و سودای آزادی تحمل کردیم ، واقعا پی از سی سال دوری از میهن ومردم داریم مبارزه میکنیم؟ یا صرفا بر یک تعهد انسانی و اخلاقی در بسیاری اوقات شخصی داریم پا میفشاریم و صبوری نشان می دهیم تا عمرمان به سر آید ویا در انزوا و تنهائی، یا در هیاهوی جمعیت و گلباران روانه گور شویم . اما، اگر بقول سعدی، مبارزه در این روزگار یخزده ی بستن سنگ و رها کردن سگ صرفا مقوله ای اخلاقی و خانقاهی و برای نیل به رستگاری اخروی نیست، ما (منظورم از «ما» یک مای عظیم همگانی است) چه افقی در پیش رو داریم و افق چیست؟ و چه می خواهیم بکنیم تا مرگ، این همه اندوه بر نیانگیزد و استخوانهامان در هر گوشه از این جهان در زیر خاک نشان زندگی و تلاش یک ملت برای آزادی باشد.
حال میروم بر سر نکته نخست. نکته نخست که باز هم بر آن تاکید موکد میکنم این بود : که هیچ اپوزیسیون واقعی و حتی خیالی! و نیز هیچ آلترناتیو واقعی و باز هم حتی خیالی رژیم ملایان را با تمام محاسن و عیوبشان، اگر بدتر از خود ملایان نباشند، نباید آزرد، نباید به آنها گیر داد و خسته و ملولشان کرد و نباید مزاحمشان شد چون دشمن اصلی ملا و حکومتش است و بس. این را باز هم تاکید میکنم و امیدوارم ناباوران هم بتوانند این را باور کنند ولی اضافه میکنم:
مزاحم نباید شد ولی از آنجا که هر اپوزیسیون و آلترناتیو حرف از سر نگونی و مبارزه می زند و در این مسیر طبعا از خانمان و پول و جان و تمام امکانات افراد استفاده کرده و میکند آیا نمیشود این سئوال را پیش رو گذاشت و محترمانه و دوستانه و دردمندانه پرسید:
ما افراد به تبع فرد، حال یا پناهنده بی کرسی و نشان سیاسی، و یا شاعر و نویسنده، و یا کارگر و کارمند و وکیل و مهندس و دکتر و هر چیز دیگر، آیا حق نداریم در هراس واقعی از مرگ معمولی و گاه بی معنی در غربت و سنگینی ماهها و سالها را بر استخوان کشیدن سئوال کنیم که فارغ از هیا های معمول و تکراری بواقع بی حاصل و خسته کننده( در مقابل رژیم خون آشامی که برای بیست سال آینده اش ومکیدن و مزیدن مغز استخوانهای نسل آینده دارد برنامه می ریزد و چنگ و دندان تیز میکند و دستگاه دست و پا بریدن و به دار کشیدنش بی وقفه دارد کار میکند) افق کدامست؟ و برنامه چیست؟ چه میخواهید بکنید؟ در برابر افق خونین رژیمی که می درد و میکشد و ملتی که در داخل به طور واقعی دارد رنج میکشد و می جنگد و متاسفانه بسیاری از خبرهایش در خارج کشور منعکس نمیشود افق کدامست؟
می شود درغار مقدس اصحاب کهف بسر برد و جهان خارج از ذهن و شرایط اجتماعی را نفی کرد و قفسی تاریک از ایده ها و خیالات شگفت، و از سر استیصال و درماندگی و هر دلیل دیگر، دورا دور خود دیوار کشید و از واقعیت گریخت و می شود شجاعانه و شرافتمندانه واقعیت را شناخت ویا اعلام کرد راهی و ماهی نیست و یا به طور واقعی راهی باریک یا شاهراهی گشاده پیدا کرد و آن را اعلام کرد و روح حیات و مبارزه را در این سردستان و سنگستان غربت زنده کرد. ایا این امکان دارد یا ندارد؟ اگر دارد خوشا بحال همه و در این میان، باد و نسیم و هوای تازه، اندوه سنگین سفر از مرضیه تا ابراهیم را خواهد برد و اگر جز این باشد خودمان را گول نزنیم تکرار میکنم خودمان را گول نزنیم و گول نزنیم، زمان میگذرد و مگر در این بی افقی و ارائه نکردن افقی حقیقی که حتما میتواند وجود داشته باشد و بدون احتیاج به اختراع میشود آن را کشف کرد، راهی جز مردن و افقی جز مردن حال چه با تابوتی سنگین از گلها و طبل و شیپور یا تابوتی که تنها ماموران شهرداری آن را روانه گوری گمنام میکنند چه چیزی در پیش روست. بگذارید علیرغم زهر خند دستار بندان و دوستاقبانان و جلادان حرام لقمه حاکم و خونخوار حاکم که پس از قتل سه چهار برادر آل اسحاق برای او وقیحانه طلب مغفرت میکنند، رک و تلخ و سرشار از محبت ، بگویم: اگر بخود نیائیم و شجاعت رویاروئی باشرایط و حقیقت خارج کشور را نداشته باشیم و طرح نوینی در نیاندازیم، یکایک خواهیم مرد و سرگذشت ما نه باعث افتخار آیندگان بلکه تجربه ای بسیار تلخ خواهد شد که تها به کار عبرت گرفتن خواهد امد و خدا نکند که چنین باشد که این سرنوشت نه خدا را خوش می اید و نه ملتی را که ما پناهندگان رنج کشیده دور از او هستیم.
چهارم نوامبر 2010 میلادی