tag:blogger.com,1999:blog-9098505194670018248.post314221412220414712..comments2023-05-02T07:43:22.216-07:00Comments on دریچه زرد... بخش یاد داشتک ها: آیا اکرم حبیب خانی زنده است؟ تداعی هاو گوشه هائی از یک واقعیت قسمت اول اسماعیل وفا یغمائیesmailhttp://www.blogger.com/profile/05236301772555132914noreply@blogger.comBlogger5125tag:blogger.com,1999:blog-9098505194670018248.post-26244445818070484702013-06-05T06:51:37.411-07:002013-06-05T06:51:37.411-07:00آقای یغمائی عزیز ، به نکته ای ذقیق در آخر نوشته تا...آقای یغمائی عزیز ، به نکته ای ذقیق در آخر نوشته تان اشاره کرده اید که کاملا درست است و نه سازمان و نه منتقدین آن هرگز به آن نپرداختند. من ضمن باور به فضائی که خمینی در خرداد سال شصت ساخته بود و دریچه های تنفسی یکی بعد از دیگری بسته میشدند، اما بیقین معتقدم که اعلام مبارزه مسلحانه در فردای 30 خرداد کاری به غایت زودرس و نادرست بود. بیاد داریم که میلیشیاهای سازمان اولین شعار "مرگ بر خمینی" را در 5 مهر سال 60 دادند و مسئولان سازمان خود میگفتند که قبل از آن جامعه آماده پذیرفتن شعار "مرگ بر خمینی" نبود. ولی رجوی هرگز از خود انتقاد نکرد که چطور مبارزه مسلحانه را بر علیه حکومتی که بقول خودشان نمیشد شعار مرگ بر رهبرش را داد آغاز کرده بود.<br /> منتظر بخشهای دیگر مقاله تان هستم. من نیز مانند بسیاری دیگر از خاموشان جدا شده از سازمان نتوانستم دیده ها را برای عبرت از آنچه برما رفت بنویسم ولی از اینکه آقای مصداقی و شما که قلم بدست دارید این امر خطیر را آغاز کرده اید بسیار سپاسگزارم.manijehhttps://www.blogger.com/profile/05590391696623406858noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9098505194670018248.post-41961811425469945432013-06-01T15:20:07.688-07:002013-06-01T15:20:07.688-07:00اسماعيل عزيز
درد و رنج تو را مى فهمم و با تو با تم...اسماعيل عزيز<br />درد و رنج تو را مى فهمم و با تو با تمتم وجودن در خلوت خود همراه و همدردم. گوشه اى نه چندان زياد از اين مقوله را من نيز چشيده ام. اين نيز بگذرد ولى دستتان درد نكند از نوشته اى كه در دست داريد آنرا از ملت ايران و از فرزندان جوان اين مرز و بوم دريغ نكنيد كه بسيار لازم و ضرورى است شايد نوشته شما هم هم چون نامه آقاى مصداقى بيان درد و رنج مشترك ما باشد و شايد تابش نورى باشد بر تاريك خانه ها ى مجاهدين كه بر سرابى دل بسته اند و بجاى حمايت مردم و مهر آنها به تبسم افراطى ترين راست هاى احزاب غربى بويژه آمريكا دل بسته اند. رژيم جهل و جنايت جمهورى اسلامى گاهى كه گير مى كند از گذشته درسى مى گيرد ولى اين سكت واپس گراى مذهبى كه دغدغه اش هنوز جدا كردن زن و مرد است و بر نيم متر پارچه اى كه به سر و گردن دختران اين مرز بوم انطاخته اند افتخار مى كنند غافل از اينكه دختران و پسران آينده ساز ايران زمين در داخل وطن از مرز اين تشبسات ارتجاعى و از قشرى گرى اسلامى سالهاست كه عبور كرده اند و رژيم مستبد و مرتجع اسلامى را هر روز به چالش مى كشند. <br />اسماعيل عزيز، گفتنى هاى زيادى از روابط درون مجاهدين و شيوه به بند كشيدن و مردرندى رهبران آنها وجود دارد كه اميد است در آينده آنها را با قلم زيبايتان به ملت ايران گزارش دهيد فردا دير خواهد بود. <br /><br />با احترام و همدردى<br />رضى<br /> <br />Anonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9098505194670018248.post-68485890856861838772013-06-01T15:18:45.585-07:002013-06-01T15:18:45.585-07:00وفای گرامی چنان صادقانه نوشتی که زمین و زمان را به...وفای گرامی چنان صادقانه نوشتی که زمین و زمان را به گریه می اندازی. می گویندکه پاریس غرق در ریزش باران و رگبار است و زمستان برگشته است. درست می گویی و تو چون تمام برگ ها پاک و سبز هستی و تو زنده بمان تا روزی که مثل تمام گواهی های تاریخی، حقانیت صحبت هایت ظالمان را روانه گور تاریخی شان کند و خلق قهرمان ایران با آغوش باز و پٌرمهرش بر رنجهای تو مرحم نهد!<br />گل!!Anonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9098505194670018248.post-4184783492400586162013-05-30T06:31:34.281-07:002013-05-30T06:31:34.281-07:00اسماعیل عزیز مانده ام که چه بنویسم.
سروده های تو ...اسماعیل عزیز مانده ام که چه بنویسم. <br />سروده های تو و بخصوص اشعار تو آنزمان که با صدای خودت دکلمه می شد، برای من، که در آستانه انقلاب با سازمان آشنا شدم همواره یک نیروی تهیج کننده بود. زمانی، در شرایط جنگ اول خلیج در قرارگاه حنیف فرصتی پیش آمد تا تو را کمی از نزدیک تر ببینم. دیدن تو که با الاغی به نام "تورنادو" روزها به صحرا زده و با پشته ای از گون و خار بر می گشتی تا با آن آتش افروخته و خودمان را گرم کنیم خیره کننده بود. و زمانی که شب ها در سنگر با ساز دهنیت برای رزمندگان در تاریکی روشن شده با نورِ فانوس شعرهایت را می خواندی، اشک در چشمم جمع می شد. صدایت و وجودت با صمیمیتی همراه بود که چون شعرهایت به رزمندگان انرژی می داد و خستگی روز را از تنشان به در می کرد.<br /><br />امروز همان صمیمیت و گرمای آن روزها و شب ها را در نوشته ات دیدم و دوباره اشک در چشمانم جمع شد. پس از 19 سال جدائی از سازمان و فاصله گرفتنی که باعث شده تا حقایق را بهتر ببینم، نمی دانم باید برای کدام قسمت از نوشته ات بگریم یا برای کدام قسمت باید احساس "غرور" کنم. با نگاه امروز می توان در برابر بسیاری ازهمرزمان سابق سر تعظیم فرود آورد. اما از طرف دیگر هزاران سوال پشت سر هم ردیف می شود که چرا کار به اینجا کشید و اینکه آیا می توانستیم زودتر بفهمیم که دارد چه اتفاقی می افتد؟ چرا این همه نامردمی آنهم در سازمانی که همه وجودمان را دو دستی تقدیمش کرده بودیم؟ آن همه جدا کردنها برای چه؟ آخر این رفتارها با بچه ها برای چه؟ <br />عشقت به همسر سابق قابل تحسین است. امیدوارم که سازمان مجاهدین حداقل به مسئولیت اخلاقی(!) که از آن داد سخن می داد عمل کرده و تو و امیر و خانواده و دوستان اکرم را از نگرانی بیرون آورد. اگر چه کم و بیش میتوان حدس زد که عکس العمل شان چه خواهد بود.<br /><br />چه خوب که دست به قلم بردی و ناگفته ها را بر دیده ها پدیدار می کنی. بگذار اینچنین هم که شده دیگران با گوشه ای از دردهای سنگینی کننده بر قلبت آشنا شوند. شرح دردی را که تو می نویسی، طوری دیگر قلب آدمی را شرحه شرحه می کند.<br /><br />مواظب خودت باش!<br />حنیف حیدرنژاد<br /><br />حنیف حیدرنژادnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-9098505194670018248.post-57888546188872277972013-05-30T06:20:47.232-07:002013-05-30T06:20:47.232-07:00ممنون. هزار بار ممنون.ممنون. هزار بار ممنون.Anonymousnoreply@blogger.com